به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شکر کن، تا شکر مذاق شوی

نام کفران مبر، که عاق شوی

غایت شکر چیست؟ دانستن

حق یک شکر نا توانستن

شکر ما گر رسد به هفت اورنگ

پیش انعام او نیارد سنگ

نعمتش را سپاسداری کن

زو زیادت بخواه و زاری کن

چون به شکر و ثبات میل بود

کامهای دگر طفیل بود

زانکه در شکر اگر نکوشی تو

کم شراب مزید نوشی تو

هم به تن شکر استطاعت کن

هم بدل شکر این بضاعت کن

شکر دل رحمت و خلوص و رضاست

دیدن عجز از آنکه شکر خداست

شکر تن خدمت و تحمل و صبر

کار کردن به اختیار و به جبر

از دل و تن چو شکر گردد راست

به زبان عذر آن بباید خواست

گر ز دانش در قبول زنی

دست در دامن رسول زنی

دیگر آن را لوای شکری هست

خواجه دارد لوای حمد به دست

آنکه شد چشم او به منعم باز

جان او برکشد به حمد آواز

و آنکه از نعمتش گذر نکند

جز به شکرش زبان بدر نکند

خویشتن را متابع او ساز

کو ترا بشنواند این آواز

گر شود خاطرت خطاب شنو

بشنود هر زمان خطابی نو

این خطابت نیاید اندر گوش

تا نبخشی به مصطفی دل و هوش

لهجهٔ او اگر بیابی باز

راه یابی به کار خانهٔ راز

در شناساست این سخن را روی

نشناسی، هر آنچه خواهی گوی

سر به مهرست سر این پاکان

از برای ضمیر دراکان

دیو را نیست تاختن بر گول

که ازو دور نیست چنبر غول

پای دانندگان به بند آرد

سر بیدار در کمند آرد

از دم و دام این نهنگ خلاص

جز به توفیق نیست، یا اخلاص

کوش تا بی‌حضور دل نروی

تا ز کردار خود خجل نروی

اندرین پرده بار دل دارد

پی دل رو، که کار دل دارد

عقل دل را به علم بنگارد

علم جان را بر آسمان آرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

پیش ازین آدمی و این آدم

دیو بود و فرشته در عالم

چون رسید آدمی ز عالم جود

عزتش را فرشته کرد سجود

با روانش ملک چو خویشی داشت

پیش دیدش که رخ به پیشی داشت

هر چه جمع فرشته و ملکند

از قواهای انجم و فلکند

چون کنند از محل خویش نزول

شکلهای دگر کنند قبول

اصل جنی ز نار بود و هوا

بر فلک زان نرفت و نیست روا

خاک آدم بدید و سجده نبرد

دیدگانش به خاک خواهد مرد

خاک او دیده بود و آتش خود

نور او را یکی ندید از صد

سر او زان قفای لعنت خورد

که قفا را ز روی فرق نکرد

تو به نفس شریف و عقل زکی

از شمار فرشته و ملکی

غضبت آتشست و شهوت باد

وین دو دیو چنین ترا همزاد

عقلت از عالم اله آمد

نفست از بارگاه شاه آمد

دو ملک با تو اینچنین همراه

سوی ایشان نمیکنی تو نگاه

نیست تن را مهار در بینی

جز خرد در دماغ، اگر بینی

عقل بر ناخوشی کشید و خوشی

تا جدا گشت رومی از حبشی

نامهایی کز آسمان آید

همه بر نام عقل و جان آید

جز خرد مرد آن جواب نبود

غیر ازو لایق خطاب نبود

تن درنده است و روح دارنده

عقل مر هر دو را نگارنده

جامهٔ کون را علم عقلست

روح لوح آمد و قلم عقلست

تن و جان را به دست عقل سپار

پای بیگانه در میانه میار

علم نیرو دهد کمالت را

عقل اجابت کند سؤالت را

چون ترا زین جهان گزیری نیست

بهتر از عقل دستگیری نیست

ای به تایید عقل بیننده

آفرین کن بر آفریننده

که تواند ز آب گندیده

آفریدن رخ و لب و دیده؟

قالبت را که هست پردهٔ روح

آلت روح دان و کردهٔ روح

کردهٔ اوست، نازنین ز آنست

از چنان نیست، از چنین ز آنست

روح و چندین فرشته در کارند

تو به خوابی و جمله بیدارند

تا تو بازار خویش تیز کنی

آمد و رفت و خفت و خیز کنی

زان عمل ساعتی نیاسایند

تو بفرسایی و نفرسایند

هر کجا عقل و جان تواند بود

تن کجا در میان تواند بود؟

در عروقی بدین صفت باریک

مخرجی تنگ و مدخلی تاریک

کیست جز جان که کار داند کرد

راز خویش آشکار داند کرد؟

پی جان رو، که کار کن جانست

تن بیچاره بنده فرمانست

چون سپاه تو بار بربندد

عقل راه شمار بربندد

گر مجرد شود فرشتهٔ تو

نرسد آفتی به کشتهٔ تو

عقل شمعست و علم بیداری

نفس خواب و هوس شب تاری

عقل را هم چو دل نداند کس

روح را دل نکو شناسد و بس

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

هم چو شمع از غمت بسوزاند

گه کشد، گاه برفروزاند

اعتبارت کند به هر مویی

بازگرداندت به هر رویی

گه سرت را بکار برگیرد

گاه پروانه بر سرت میرد

گه بنام خودت نگار کند

گاهت از ریسمان به دار کند

گاه با شهد هم‌نشین کندت

گاه با شاهدان قرین کندت

گه به بالین مردگان باشی

گاه پیش فسردگان باشی

گاه خندی، ولی ز پنداری

گاه گریی، ولی به صد زاری

گه سرافراز و گاه پست شوی

گاه ناچیز و گاه هست شوی

گاه لافی زنی ز سربازی

گاهت آن زر که هست در بازی

گاه زهرت دهند و گاهی نوش

گه زبان آوری و گه خاموش

گاه اندر تبی و گه در تاب

گاه در بزم و گاه در محراب

چو ببیند که هیچ دم نزنی

وندران سوز و گریه کم نزنی

نخوری هیچ و فیض ریزانی

خود نخفتی و خفته خیزانی

گاه در پرده‌ای چو مستوران

گه برافگنده پرده از دوران

گاه از سوز سینه در ویلی

گه ز خاصان قایم‌اللیلی

سال و مه سودت از زیان باشد

دایمت خرقه در میان باشد

عادتت کمزنی و شب خیزی

روشت بخشش و گهر ریزی

در تو هر نقش را پذیرایی

متشمر به لطف و گیرایی

مؤمنان را به پیشوایی فرد

کافران را به خانه سوزی مرد

سینه پر سوز و هیچ آهی نه

دیده پر گریه و گناهی نه

بشناسد که در روش رستی

نکند در نمودنت سستی

پرده از روی کار برگیرد

دل طریقی دگر ز سر گیرد

از چپ و راست عشق در تازد

خانهٔ عقل را براندازد

بر تو آن علمها وبال شود

عملت جمله پایمال شود

به صفت جوهری دگر گردی

مس نماند، تمام زر گردی

غیرت او بشست و شوی از تو

نهلد در وجود بوی از تو

چون ترا از تویی کند فانی

برساند به نشائت ثانی

جنبش اینجا نماند و رفتار

سخن اینجا نماند و گفتار

نه تو آن حال باز دانی گفت

نزخود آن بیخودی توانی رفت

نه کسی تاب دیدنت دارد

نه کس آوار شنیدنت یارد

هر که روی تو دید، مست شود

وانکه بویت شنید، هست شود

بر زمین بگذری، سما گردد

در مگس بنگری، هما گردد

متصل گردد این اثر در ذات

هم چو تاثیر مهر در ذرات

به خلافت رسی ز یک نظرش

در زمان و زمین و خشک و ترش

عشق زاید ز استقامت تو

علم روحانی از علامت تو

صاحب امر و اختیار شوی

گاه پنهان، گه آشکار شوی

گاه با قهر و سرکشی باشی

گاه با لطف و با خوشی باشی

در تب و تاب عشق و ظلمت و نور

چون که از راستی نگشتی دور

نیستی بخشدت ز تاب رخش

محو گردی در آفتاب رخش

به چنین دوست تحفه جان باید

دل به شکرانه در میان باید

تو ازین عهده گر برون آیی

در نگر تا به شکر چون آیی؟

یار کن شکر با شکیبایی

تا به زینت رسی و زیبایی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

مخلصانی که در مراقبتند

در هراس خلاف عاقبتند

لهجهٔ خشم او نداند کس

مخلصان راست این هدایت و بس

هر کرا میکشد به خنجر خشم

اول او را زبان ببندد و چشم

روی مجرم بپوشد او به وفا

تیغ قهرش در آورد ز قفا

با تف خشم او چه کفر و چه دین؟

با عتابش چه آسمان، چه زمین؟

تا ز خشمش بجاست یک ذره

نتوان شد به عدل خود غره

چونکه با نیستی شدی دمساز

اگر آن نیستی ببینی باز

زان نظر در گناهت اندازد

خشم گیرد به چاهت اندازد

روز صلحت به دست مدح دهد

شب خشمت به تیغ قدح دهد

آنکه مدح تو گفت مجبورست

وآنکه قدح تو کرد معذورست

گر ستایش کنند شاد مشو

ور نکوهند از آن به باد مشو

تو چه دانی؟ که آزمایش اوست

غیر گوید ولی نمایش اوست

حسن او را لطیفه‌ها باشد

درد او را وظیفه‌ها باشد

زین دو وزن تو باز خواهد جست

تا ببیند که محکمی یا سست؟

تا ترا مدح دیگری ساقیست

از طبیعت هنوز پر باقیست

عارفی کونه از هوا شنود

این دو قول از یکی نوا شنود

بر گمارنده اوست ایشان را

جمع کن خاطر پریشان را

با کسی کو ازین شماره بود

هیچ دانی ترا چه چاره بود؟

کردن کار و کار نادیدن

جز رخ آن نگار نادیدن

یا در آن زلف پیچ پیچ مبین

یا نظرها ببند و هیچ مبین

اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد

عشق آن چهره در ضمیر تو شد

یار نازک دلست، بارش بر

گل بچینی تو، رنج خارش بر

گر براند، برو چه درمانست؟

ور بخواند، بیا که فرمانست

گرت از چپ دواند و گر راست

آنچنان رو که خاطر او خواست

گر ز روی ادب دهد رنجت

به از آن کز غضب دهد گنجت

گه بود کز عضب کند شاهت

برد از تخت باز در چاهت

غضب او نهفته باشد و نرم

تا در آزارش افتی از آزرم

غضبش را بدان وزان به هراس

ادبش هم ببین، بدار سپاس

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

زمره‌ای از بلا هلاک شوند

به بلا از گناه پاک شوند

تو هم ار عاشقی بلاگش باش

چون بلازوست، با بلا خوش باش

هر کرا آشنای خود سازد

به بلای خودش در اندازد

این بلا سنگ آزمایش تست

محنت آیینهٔ نمایش تست

تا ببیند که چیست مایهٔ تو؟

در محبت کجاست پایهٔ تو؟

چه شکایت کنی ز مردن طفل؟

کار ناکرده جان سپردن طفل؟

حکمتی باشد اندر آن ناچار

زانکه عادل به عدل سازد کار

حد عمر از سه قسم بیرون نیست

آدمی از سه اسم بیرون نیست:

کودکی و جوانی و پیری

چون ازین بگذری فرو میری

ساخت یزدان به صنع خود دو سرای

وندر آن کرد نیک و بد را جای

جان پیران پس از جدایی تن

هر یکی راست منزلی روشن

که جز آن جایگه سفر نکند

چون به دانجا رسد گذر نکند

هم چنین روح هر جوانی نیز

منزلی دارد و مکانی نیز

تا غنی در دنی نپیوندد

این یکی گوید آن دگر خندد

طفل را نیز هم‌چو پیر و جوان

چون سرآید به حکم غیب زمان

ببرد، ننگرد به کم سالی

تا نباشد مقام او خالی

کار صنع این چنین بکام شود

پادشاهی چنین تمام شود

بر چنین سلطنت مزیدی نیست

جای فریاد و من یزیدی نیست

دل درین دختر و پسر چه نهی؟

تن در آشوب و در سر چه نهی؟

چکنی اعتماد بر فرزند؟

چون ندانی چه عمر دارد و چند؟

ایکه داری تو این منی در پشت

چه نهی بر حروف او انگشت؟

نتوانی تو کین منی داری

کز منی یک مگس پدید آری

گر بکشت، ار بهشت، او داند

سر هر خوب و زشت او داند

باغبانی، تو مزد خود بستان

سعی کن در عمارت بستان

مالک ار باغ را خراب کند

باغبان کیست کین خطاب کند

گفت: کامی بران و راضی شو

بتو کی گفت: مرد قاضی شو؟

هر دو کون وز حکم او یک جو

ز آنچه گفتم کراست بیرون شو؟

تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟

و آنکه روزی دهد به طفلان کیست؟

شیر شیرین ز تنگی پستان

که بر آرد به حیله و دستان؟

او دهد طفل و او ستاند باز

کس نداند حقیقت این راز

هر کرا در فراق فرزندی

اندرین خانه سوخت یک چندی

شرم دارد در آن جهان جبار

که بسوزاندش به دوزخ و نار

از برای پدر شفاعت طفل

این چنین باشد و بضاعت طفل

دشمنان از بلا نفور شوند

تا شکایت کنند و دور شوند

ز که نالی گراوت خواهد داد؟

هم بدو نال، هر چه باداباد!

خاص را در بلا بدان سوزد

تا دل عام را بیاموزد

کادب بندگی چگونه بود؟

چیست کین درد را نمونه بود؟

ز بلا میشود دو راه پدید:

صورت طاعت و گناه پدید

عارف اندر بلاش بیند و بند

لذتی کز نبات خیزد و قند

از نشاط بلا به رقص آید

گر نه، در بندگیش نقص آید

نیست پوشیده شمه‌ای زان نور

لیک از عدل تا نباشد دور

بر تو نیک و بد استوار کند

تا به فعل تو با تو کار کند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

 

حبذا! مفلسان آواره

جامه و جان پاره در پاره

غم بیشی ز دل به در کرده

به کمی سوی خود نظر کرده

به دلی زنده و تنی مرده

رخت در کوچهٔ ابد برده

با چنان دیدهٔ تر و لب خشک

نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک

دلشان هم شکسته، هم خندان

وز زبان لب گرفته در دندان

آنکه پنهان کند حکایت دوست

لب او وانگهی شکایت دوست؟

راز او را ز خود چه میپوشند؟

چون به مشهور کردنش کوشند

در دل آتش نهاده چون لاله

غنچه‌وش لب به بسته از ناله

دل پر از درد و روی در وادی

بسته بر دوش زاد بی‌زادی

زهر نوشان بی‌ترش رویی

تلخ عیشان بی‌تبه گویی

گر بلایی رسد ز عالم خشم

بر بلای دگر نهند دو چشم

دل خوشند ار چه در گذار استند

تا مبادا که در دیار استند

نفس چون شد مفارق از پیوند

بر تن او چه راحت و چه گزند؟

در خرابی چو گنج پوشیده

جام صد درد و رنج نوشیده

پیش زهرهٔ خروش کراست؟

یاره این فغان و جوش کراست؟

همه گردن نهاده‌اند به حکم

لب ز گفتار بسته، صم بکم

هر که آهنگ این بیان کرده

هیبتش قفل بر زبان کرده

عارفان را بداغ کل لسان

کرده مشغول ازین فسون و فسان

حکمتش راه طعنهٔ چه و چون

بسته بر فهم کند و دانش دون

لب خاصان به مهر خاموشی

تو به گفتار هرزه میکوشی

گر چه باشد در آن حضورت بار

هم طریق ادب نگه میدار

سخن اینجا به راز شاید گفت

کان ببینی که باز شاید گفت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

یاری از غیر حق نه از دینست

حق «ایاک نستعین» اینست

گر تو این نکته را نمی‌دانی

هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟

عاشق دوست یاد نان نکند

کز چنین دوست کس زیان نکند

چون توکل کنی، مگو از غیر

رخ درو کن، بتاب رو از غیر

زمره‌ای از توکلند به رنج

فرقه‌ای از کفایت اندر گنج

هر چه او داد غایت آن باشد

شکر میکن، کفایت آن باشد

از توکل شوی ریاضت بین

وز کفایت شوی ریاض نشین

آنکه ز اسباب در غرور افتد

از توکل عظیم دور افتد

متوکل سبب یکی بیند

متفرق در آن شکی بیند

ز تفرق مباش سرگردان

به توکل بناز چون مردان

به اعتابش بساز و شور مکن

سر او پیش غیر عور مکن

بکشی سر، پسنده کی باشی؟

نکشی بار، بنده کی باشی؟

خواجگی سر بسر جمال و خوشیست

بندگی ابتهال و بار کشیست

تو چه دانی که سودت اندر چیست؟

نیکی و نیک بودت اندر چیست؟

گر چه دردت ز خشم و کینهٔ اوست

نه دوا نیزت از خزینهٔ اوست؟

همه کس ره به کار خویش برد

یار باید که یار خویش برد

تکیه بر خنجر و سپاه مکن

جز به ایزد به کس پناه مکن

یارت او بس، به هر چه درمانی

این سخن بشنو، ار مسلمانی

جز توکل مبر به راه دلیل

از هدایت رفیق جوی و خلیل

از طهارت سلاح و مرکب ساز

خود و جوشن ز طاعت و ز نماز

هیکل از عصمت و کمر ز وفا

مشعل و شمع و روشنی ز صفا

دور باشی ز «آیةالکرسی»

پیش خود میدوان، چه میترسی؟

میفرست از برای حاجب خاص

نامهٔ صدق و قاصد اخلاص

اهل این داوری صبورانند

وآن دگر عاجزان و کورانند

سر تسلیمشان فرو رفته

ذوق معنی به جان فرو رفته

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

به ریا روی در خدای مکن

پیش یزدان به زرق جای مکن

هر نمازی و و طاعتی که تراست

بوریایی نیرزد، ار بریاست

دیگری خواه باش و خواه مباش

خصم چون دید گو: گواه مباش

کردهٔ خویش را منه سنگی

وندرو از ریا مهل رنگی

بر تو زیبا نمود کردهٔ تو

چون ندیدی که چیست پردهٔ تو

آنچه یاقوت گفتیش میناست

چه فروشی؟ که جوهری بیناست

بر تو پوشیده جوهری چندست

که از آنجمله کار در بندست

زآن غلطها چو پا کشد راهت

نبرد دیو فتنه در چاهت

طاعت خود ز چشم خلق بپوش

زان مکن یاد و در فزونی کوش

چون به طاعت نگه کنی گنهست

عاشق خویش بین چه مرد رهست؟

غیر در دل مهل، که راه کند

که چو ایزد درو نگاه کند

اگر از دیگری اثر یابد

روی صلح از دل تو برتابد

نیست اخلاص جز خدا دیدن

کردن کار و کار نادیدن

تن به طاعت چو خوپذیر شود

در دل اخلاص جایگیر شود

چون شد اخلاص را نشانه پدید

نور صدق آید از میانه پدید

نفسی جز به یاد حق نزند

جز به فرمان حق نطق نزند

هر چه در کون و مکان بیند

از ازل قدرتی در آن بیند

چون به حق جمله را حوالت کرد

بینش غیر او اقالت کرد

از خود و دیگری خلاص شود

در ره از بندگان خاص شود

در محل صفا قدم راند

هر چه غیر از وفا عدم داند

هر کسی مرد این مشاهده نیست

شکر این فتح جز مجاهده نیست

آنکه خود را بدین نبرد زند

لاف « هل من مزید» درد زند

طاعتی را که با ریا بنیاد

بنهی، جمله باد باشد، باد

تا سر مویی از ریا باقیست

هر چه گویی تو محض زراقیست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

 

خوبرویان چو رخ همی پوشند

عاشقان در طلب همی کوشند

یافت عنقا به عزلت و دوری

قاف تا قاف نام مستوری

هر که او عزلت اختیار نکرد

دست با دوست در کنار نکرد

خنک آنکس که او برید از خلق

دامن و روی در کشید از خلق

کار اگر با خدات خواهد بود

این تعلق بلات خواهد بود

طفل معنی به کام پرورده

نشود جز درین پس پرده

تا تو اندر میان انبوهی

روز و شب در عذاب و اندوهی

گرگ آزاد ریسمان در حلق

کیست؟ خلوت‌نشین دل با خلق

دل مخوان، ای پسر، که دول بود

آنکه در چاه خلق گول بود

ریسمانیست سست صورت جاه

تو به این ریسمان مرو در چاه

چون به خلوت روی مبر با خویش

فکر اسباب صورت، از کم و بیش

چون نبی دور شد ز بیع و شری

کنج خلوت گزید و غار حری

عزت غار بود و عزلت شهر

منتج عیش عمر و عشرت دهر

ماه یکشب که در برو بستند

مردم او را ز بامها جستند

خود ز عزلت زیان نبیند کس

کز خموشیست سود عزلت و بس

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

از خموشی رسیده‌اند وز سیر

زکریا و مردم اندر دیر

از پس ناامیدی انا

این به عیسی و آن به یوحنا

نه صدف نیز از آن دهن بستن

شد به در و به گوهر آبستن؟

غنچه کو در کشد زبان دو سه روز

هم بزاید گلی جهان افروز

گر چه پرسند کم جواب دهد

به نفس بوی مشک ناب دهد

راه مردان به خودفروشی نیست

در جهان بهتر از خموشی نیست

آنکه در شانش این چهار آیت

آمد، او برد ره فرا غایت

جامع این چهار شد خلوت

زان بدین اعتبار شد خلوت

تا نمیری بدین چهار از خود

بر نیاری دم و دمار از خود

خلوت تنگ گور مرد بود

زنده در گور نیک سرد بود

هر کرا این چهار باشد ورد

دیو حیلتگرش نگردد گرد

نفس چون رخ به این چهار آورد

شاخ معنیش زهد بار آورد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4444367
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث