به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چند باشی به این و آن نگران؟

پند گیر از گذشتن دگران

واعظت مرگ هم نشینان بس

اوستادت فراق اینان بس

گر دلت را ز مرگ یاد شود

کی به این ساز و برگ شاد شود

فرصت خویشتن چو کردی فوت

هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»

مرگ و مردن برابر دل دار

یاد گور و لحد مقابل دار

گر گدا یا امیر خواهد بود

مردنی ناگزیر خواهد بود

پدرت مرد و با خبر نشدی

مادرت رفت و دیده ور نشدی

داغ فرزند و هجر همسالان

همه دیدی، نمیشوی نالان

این دل و جان آهنین که تراست

نتوان کرد جز به آتش راست

مرگ ازین رنج و غصه به کندت

مرگ بیدار و متنبه کندت

جهد آن کن که زود خاک شوی

تا مگر زین گناه پاک شوی

چه تفاخر کنی به نام پدر؟

چو ندانی نهاد گام پدر

پدرت باغ و بوستانی کرد

تو چنان کن که آن بدانی خورد

گر نسازی تو باغ، معذوری

باغ او را مبر ز معموری

هیچ تخمی مکار و کشت مکن

نام آبای خویش زشت مکن

تو که شب مستی و سحر مخمور

کی کنی خانهٔ پدر معمور؟

چیست میراث او طلب کردن؟

در دو شب خرج یک جلب کردن

خیز و خیری به جای او تو بکن

او نکرد، از برای او تو بکن

او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟

گر همیخورد خود نمیکشت این

بتو هشت او، تلف چنین باشد

تو باو ده، خلف چنین باشد

نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟

این چنین زیرک و سترگ او کرد؟

به روانش رسان چراغی هم

که ازو دیده‌ای فراغی هم

واجب آمد بر آدمی شش حق

اولش حق واجب مطلق

بعد از آن حق مادرست و پدر

و آن استاد و شاه و پیغمبر

اگر این چند حق بجای آری

رخت در خانهٔ خدای آری

حق اینها بدان که اربابند

مقبلان این دقیقه در یابند

حب ایشان سرت بر افرازد

بغض ایشان به خاکت اندازد

دمنهٔ رفتگان تست این خاک

سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟

دل ز خضرای این دمن برگیر

بکن این جان و دل ز تن برگیر

زیر این قلعهٔ همایون عرض

پارگینیست پر ز سرگین، ارض

جنبشی کن، که نیست جای نشست

مگر آید مراد دل در دست

وگرت نیست قوت و نیرو

به عزیزان خویش « قل سیروا»

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

چون ندانی ز خود سفر کردن

بایدت بر جهان گذر کردن

تا ببینی نشان قدرت او

با تو گوید زبان قدرت او

کای پسر خسروان که می‌بینی

اندرین خاکشان به مسکینی

همه بیش از تو بوده‌اند به زور

اینکه شان میروی تو بر سر گور

چون در آمد اجل زبون گشتند

ملک بگذاشتند و بگذشتند

بکن اندر زمان مستی خود

سفری در زمین هستی خود

تا بدانی که کیستی و که‌ای؟

در چه چیزی و چیستی و چه‌ای؟

چون ندانی به پای روح سفر

بایدت در جهان چو نوح سفر

بدر آ، ای حکیم فرزانه

پر نشاید نشست در خانه

چند در خانه کاه دود کنی؟

سفری کن، مگر که سود کنی

نشود مرد پخته بی‌سفری

تا نکوشی، نباشدت ظفری

چون توان برد نقد درویشان؟

جز به دریوزه از در ایشان

پای خود پی کن و بسر میگرد

عجز پیش آر و در بدر میگرد

تا مگر بر تو اوفتد نظری

بربایی ازین میان گهری

سفر مال بیم دزد بود

سفر حال اجر و مزد بود

هر زمینی سعادتی دارد

هر دهی رسم و عادتی دارد

اختران گر ز سیر بنشینند

این نظرهای سعد کی بینند؟

تا نیابی تو از سفر ندبی

با تو همراه کی کند ادبی؟

در طلب گر تو پاک باشی و حر

همچودریا شوی ز معنی پر

هر دمی آزمایشی باشد

هر نگاهی نمایشی باشد

با ادب رو، که نیکخواه تو اوست

در سفرها دلیل راه تو اوست

بردباری کن وقناعت ورز

تا ز دلها قبول یابی و ارز

گر نهان میروی به راه، ار فاش

چون توکل به اوست خوش میباش

چون خرد با دلت خلیل شود

راه را بهترین دلیل شود

در مقامی که آشنایی نیست

بهتر از عقل روشنایی نیست

به سفر گر چه آب ودانه خوری

بی‌ادب سیلی زمانه خوری

مکن اندر روش قدمهاسست

تا بیاری سبو ز آب درست

از پی آن مشو که زود آری

جد و جهدی بکن که سود آری

در سفر چون پی شکم گردی

از کجا صدر و محتشم گردی؟

چون قلندر مباش لوت پرست

کاسه از معده کرده، کفچه ز دست

سر و پا گر تهیست غم نخورد

شکم ار پر نشد شکم بدرد

کی بداند قلندر گنده؟

که به دوزخ همی برد کنده

گر شکر در دهان او ریزی

زهر قاتل شود چو برخیزی

سفر این کسان چه کرد کند؟

به جز از پا و سر که درد کند؟

پیش ازین هم روندگان بودند

عشق را پاک بندگان بودند

که به جز راه حق نرفتندی

در پی جرو دق نرفتندی

به مجاور فتوح دادندی

از نفس قوت روح دادندی

گوشه داران ز مقدم ایشان

شاد بودند از دم ایشان

ریختی پایشان بهر حرکت

بر زمینی ز یمن صد برکت

رنگ پوش دروغ چون پر شد

عقد خرمهره رشتهٔ در شد

خلق دریافت زرق سازیشان

حق نمایی و حقه بازیشان

نام تلبیسشان بسانی رفت

که کرامات ده بنانی رفت

به روش چون گناه‌گار شدند

همه در چشم خلق خوار شدند

تا که شد زین ملامت انگیزان

خون درویش پاک رو ریزان

گشت کار طریقت آشفته

شد جهان از مجردان رفته

از مسافر ادب نمیجویند

وینک از در بدر همیپویند

زین کچول کچل سری چندند

که به ریش جهان همی خندند

عسلی خرقه و عسل خواره

همچو زنبور بیشه آواره

موی خود را دراز کرده به زرق

کرده آونگشان چو مار از فرق

روز در کویها غزل خواندن

نیمشب نعره بر فلک راندن

روز در آفریدن و لادن

نیم شب نخره بر فلک دادن

رندو رقاص و مارگیر همه

زرق ساز و زنخ پذیر همه

درم اندر کلاه خود دوزند

خلق را ترک همت آموزند

قرضشان آش پنج پی خوردن

وتر و سنت قدح تهی کردن

سربسر خانه سوز و آتش باز

آتش خویش را نکشته به آز

خاک ازیشان چگونه مشک شود؟

گر به دریا روند خشک شود

به هوس حلقه در ذکر چکنی؟

هر چه یابی به حلق در چکنی؟

نفست از حلقه کی پذیرد پند؟

در شهوت ز راه حلق ببند

حلقه درگیر و حقه پر معجون

این بود دیو و آن گزد در کون

این بدان گفتمت که قیدپرست

صاحب زرق و مکر و شیدپرست

تا بدانی و زر تلف نکنی

بیخبر سر درین علف نکنی

و گر او نیز را به یک دو درست

بنوازی، بزرگواری تست

تا ز کردار خود خجل نرود

وز سخای تو تنگدل نرود

نتوان ریختشان اگر دردند

که در آن زرق رنج پر بردند

گر چه در زرق نادرستانند

چیز کیشان بده، که چستانند

با کرامات نیست شعبده راست

تو همی کن تفرجی که رواست

پاک ده گر غلط پزد لادن

چون فروشد نشایدش گادن

بر گنه‌شان چو راست کردم چنگ

هم بخواهم به قدر عذری لنگ

مشک لولی نه لایق جیبست

روستایی که میخرد عیبست

از تو بود این خطا، نه از وی بود

چونپرسی که در خطا کی بود؟

ترکمان گول و کلبه پر سمسار

نخرد خام جز یکی در چار

صاحب زرق هم دکاندارست

هر مریدیش بیست سمسارست

آن یکی گویدت که: شیخ ولیست

وان دگر گویدت که: به ز علیست

وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست

وینکه در خانه نان و آبش نیست

وانکه دیشب به مکه برد نماز

وینکه تا شام رفت و آمد باز

میفروشند و میخرند او را

وین خران بین که چون خرند او را؟

این سخن چون بجاست میگویم

گر چه تلخست راست میگویم

گر به شیرینی شکر نبود

آخر از بنگ تلختر نبود

سخن راست گوش باید کرد

که گهی تلخ نوش باید کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

راستی کن، که راستان رستند

در جهان راستان قوی دستند

راستگاران بلندنام شوند

کج‌روان نیم پخته خام شوند

یوسف از راستی رسید به تخت

راستی کن، که راست گردد بخت

گر بدی دامنش گرفت چه باک؟

چکند دست بد به دامن پاک؟

راست گوینده راست بیند خواب

خواب یوسف که کج نشد، دریاب

چون درو بود راست کرداری

خواب او گشت قفل بیداری

چون به نیکی درید پیرهنی

شد مسخر چو مصرش انجمنی

پیرهن کین بود مقاماتش

دیده روشن کند کراماتش

گو بدر بر تن نکو رفتار

پوستین گرگ و پیرهن کفتار

دامنی را که در کشی ز هوا

این اثرها کند، رواست، روا

به گزاف آنچنان عزیز نشد

که گرفتار خفت و خیز نشد

چون خیانت نکرد با دل جفت

راست آمد هر آن حدیث که گفت

پاک دل را زیان به تن نرسد

ور رسد جز به پیرهن نرسد

از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج

چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟

گرگ اول چو بیگناه آمد

نام او در کتاب شاه آمد

گرگ آخر چو در فضیحت ماند

ایزد او را به نام خویش بخواند

گر غلامی عزیز گردد و شاه

نه عجب، چون بری بود ز گناه

ور شود شاه خواجهٔ جانی

عجب اینست و نیست ارزانی

قول و فعل تو تا نگردد راست

هر چه خواهی نمود جمله هباست

کور و کر گرنه‌ای ز چاه مترس

راست باش و زمیر و شاه مترس

استوار و شجاع باش و دلیر

در نفاذ امور شرع چو شیر

بندهٔ شرع باش و راتب او

مگذر از شرع و از مراتب او

عقل را شرع در کنشت کند

جبن را شرع خوب و زشت کند

صدق چون راست شد روانت را

بی‌رعونت کند گمانت را

آخرین یار اولیا صدقست

اولین کار انبیا صدقست

هر که زین صدق دم تواند زد

در ولایت قدم تواند زد

تا نگردد درون و بیرون راست

بوی صدق از تو برنخواهد خاست

صدقت از نار خود سقیم کند

صبر در صدق مستقیم کند

صادقان را رجال گفت خدای

خنک آنکو به صدق دارد رای

صدق آیینه ایست حال ترا

روی نفس تو و کمال ترا

تا تو باشی، ز راستی مگذر

مکش از خط راستگاران سر

صدق میزان کرده‌ها باشد

و آنچه در زیر پرده‌ها باشد

گر چو بوبکر صدق کرداری

جز خدا و رسول نگذاری

راستی ورز و رستگاری بین

یار شو خلق را و یاری بین

صادقی، هر چه جز خداست بباز

از بد و نیک با خدا پرداز

ترسکاری، به راست رفتن کوش

ور نداری، تو خود نداری هوش

گر حکیمی دروغ سار مباش

با کژو با دروغ یار مباش

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

حکمت از فکر راست‌بین باشد

در مراعات سر دین باشد

نظر اندر صفات حق کردن

به دل اثبات ذات حق کردن

سخنی کان به دل فرو ناید

دان که از حکمتی نکو ناید

تا نخوانی حکیم دو نان را

گر چه دانند علم یونان را

حسن فعل حکیم و حالش را

بین و آنگه شنومقالش را

گر زبان حکیم خاموشست

فعل او بین که سربسر هوشست

نه ازین رو رسول با مردم

گفت: «منی خذوا مناسککم»

روی آن حکمتی ندارد نور

کز کتاب و ز سنت افتد دور

هر کرا این متاع در بارست

نطق او در زبان و کردارست

دیدنش حکمتست و فعل امام

صحبتش رحمت خواص و عوام

وقت گفتن حکیم را پیداست

کانچه گوید به قدر گوید و راست

به هوا و مجاز دم نزند

در پی آرزو قدم نزند

بدهد بر خرد هوا را دست

خرد او کند هوا را پست

حفظ ناموس را کمر بندد

راه سالوس و زرق بربندد

آنچه داند نه هشتنی باشد

آنچه گوید نبشتنی باشد

سیرت رفتگان طریق او را

صفت صادقان رفیق او را

با امل انس کمترش باشد

اجل اندر برابرش باشد

نشود وقت او به بازی صرف

ننهد بی‌یقین قلم بر حرف

غم عمر گذشته گیرد پیش

دل ز بهر درم ندارد ریش

شفقت بر جوان و پیر کند

رحم بر منعم و فقیر کند

زو دل هیچ کس نیازارد

چون بیازرد، زود باز آرد

کوشد اندر تمام دانستن

ننگش آید ز خام دانستن

پر به خواب و خورش هوس نکند

بی‌تواضع نظر به کس نکند

صورت اهل حکمت این باشد

حکما را صفت چنین باشد

گرنه آنی که در گمان افتی

هرخسی را حکیم چون گفتی؟

حکمت آموز و نور حاصل کن

دل خود را به نور واصل کن

گر به حکمت رسی سوار شوی

حکما را سپاسدار شوی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

زن خود را به سنگ زد مردش

شد دوان، پیش قاضی آوردش

حال خود گفت و مرد شد حاضر

گشت قاضی میانشان ناظر

زن چو دعوی گزار شد با شوی

گوشهٔ چادرش برفت از روی

خواجه حسن و جمال او را دید

عشوهٔ قیل و قال او را دید

مرد را گفت قاضی از پشتی:

زن خود را چرا چنین کشتی؟

گفت: دشنام داد و چوب زدم

او مرا زشت گفت و خوب زدم

گفت قاضی که: ای پریشان دست

کس به چوب این چنین گهر نشکست

گر سر این لطیف چهرت نیست

رو طلاقش بده، که مهرت نیست

مرد دادش طلاق و شد بی‌جفت

چون برون رفت زن به قاضی گفت:

مهر دل چون ندارد آن گمراه

مهر برداشتست،مهر بخواه

آمدم تا بهای من جویی

نه به آن تا ثنای من گویی

شاید ار علم سر برفرازد

دین مباهی شود، خرد نازد

که درین قحط سال علم و عمل

شد به عون خدای عز و جل

مسند شرع در مراغه به کام

زین دو قاضی‌القضاة نیکو نام

سخنی کان بجاست باید گفت

آنچه بینند راست باید گفت

رای دستور که افتاب وشست

بافاضت چو آفتاب خوشست

شاید آن روزها که داد کند

گر به لطف از مراغه یاد کند

آب رحمت بر آن زمین بارد

که در آن خاک تشنگان دارد

من ز اهل سخن چه باشم و چند؟

که سخن رانم از نصیحت و پند

پند و وعظ از کسی درست آید

که به کردار خوب چست آید

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

آه ازین واعظان منبر کوب!

شرمشان نیست خود ز منبر و چوب

روی وعظی که در پریشانیست

عین شوخی و محض نادانیست

بر سر منبر و مقاوم رسول

نتوان رفتن از طریق فضول

آن تواند قدم نهاد آنجا

که نیارد ز عشوه یاد آنجا

نفس از شهوت و غضب نزند

دست و پای از سر طرب نزند

مشفق خلق و نیک خواه بود

علم او بر عمل گواه بود

از جهان جز حلال نپسندد

هوس جاه و مال نپسندد

در دم بوتهٔ ریاضت و قهر

متفق گشته سر او با جهر

خلق او بوی مشک ناب دهد

سر او نور آفتاب دهد

هر چه گوید درست گوید و حق

زر نخواهد، که کدیه باشد و دق

علم تفسیر خوانده بر استاد

باشدش اکثر حدیث به یاد

به تکبر برین زمین نرود

بر در خلق جز به دین نرود

آنکه در علمش این مقام بود

شاید ار مرشد و امام بود

آنچه بر عالمان وبال آمد

حب دنیا و جمع مال آمد

زلت خاص آفت عامیست

زله بستن ز غایت خامیست

واعظی، خود کن آنچه میگویی

نکنی، درد سر چه میجویی؟

جای پیغمبر و رسول خدای

چه نشینی؟ بایست بر یک پای

سر فرا پیش و دستها برهم

سینه پرجوش و چشمها پر نم

عرض کن تحفهای بیخوابی

نقدهایی که در سحر یابی

در دل اهل صدق تخم بهشت

زین نم و زین تپش توانی کشت

دو سه افسرده را به گرمی کش

سخت جانی دورا به نرمی کش

عام را از حلال گوی و حرام

خاص را مخلص حدیث و کلام

بس ازین شعرهای بادانگیز

آب قرآن بر آتش تن ریز

منشان پیش یکدگر زن و مرد

ور نشینند منع باید کرد

وعظ زن عفتست و مستوری

مده او را به وعظ دستوری

زن که او شاهد و جوان باشد

نازک و نغز و دلستان باشد

خود به مجلس چرا شود حاضر؟

به جوانان و امردان ناظر؟

شیخ بر منبر و زنان بر لم

بر سر دیگران کشیده قلم

برده خاتون به تخت بر کالا

تا بود مرد زیر و زن بالا

خوب چون روی خود بیاراید

از نماز و ورع چه کار آید؟

دست بیرون کند، ز دست روی

ور نگاهیت کرد، مست روی

واعظ شب شب از سر منبر

چون بدید آن دو زلف چون عنبر

یاد گیرد شب اندران احیا

آیت یا عزیز و یا یحیی

سوی مقری کند به روز نگاه

هم چو یعقوب در تاسف و آه

پس بخوانند مقریان ز نخست

سورهٔ یوسف و زلیخا چست

تا ز قرآن کلاه و جامه کند

همه را محو عشق نامه کند

داند ار ساوجیست ورکاشیست

کین نه وعظست ناز و جماشیست

چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟

دم دستار چار گز کنی؟

لاف چندین مزن ز نقل ورق

سخنی کسب کن به کد و عرق

چند باشی عیال فکر کسان؟

چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟

ذکر خود را بلند گردانی

اگر از جمع شیرمردانی

فضل و علم تو جز روایت نیست

با تو خود غیر ازین حکایت نیست

مکن از جامهٔ کسان زینت

منمای آنچه نیست در طینت

پیش ازین کاملا که بودستند

معجزات سخن نمودستند

زان معانی که داشتند همه

یادگاری گذاشتندهمه

ایکه مقبول و مقبلی آنجا

از نشانها چه میهلی آنجا؟

راست گویی به راستگاری کوش

این سخن را ز راستان بنیوش

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

ای که گشتی بد آن قدر خرسند

که کسی خواندت به دانشمند

گرد بدعت مگرد و گرد فضول

میکن آنچت خدای گفت و رسول

قول روشن چو هست و نص جلی

پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی

در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟

یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟

سخن راست درنوردیدن

گرد تاویل دور گردیدن

جاهل و عام را فضول کند

خاص را خود به جان ملول کند

روشنی نیستت، فروغ مده

به کسان رخصت دروغ مده

عالمی، بر در امیر مرو

این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو

چند گردی چو آب و چون آذر

موزه در پای کرد، سر چادر

چکند مرد چادر و موزه؟

از چنین رزق روزه به، روزه

لشکر ترک و لقمهای حرام

رفته بر پیشگاه خواجه امام

کی موافق بود بر دانا؟

در یکی خیمه بیست مولانا

لاجرم زین فضول و وسوسها

از محصل تهیست مدرسها

مفتیی کشوری نگه دارد

نه به هرزه دری نگه دارد

خیمها پر بتان دلسوزند

مرو آنجا، که دیده میدوزند

پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟

دل ز دست فقیه بردن چیست؟

شقه‌ای گر ز خیمه باز کند

سرت از شوق در نماز کند

از رخ آن بتان شنگولی

نتوان بست چشم از گولی

در بر آن چلنگ زر بفته

ای بسا دل که شد به هم رفته

خیمه را صلب کرده عیسی وار

از درونش بت، از برون زنار

بر خیال بتی، که می‌شنوی

گرد زنار بسته‌ای، چه دوی؟

پرده را داغ بر دل آن بت کرد

خیمه را پای در گل آن بت کرد

داده بر باد هر دو جان ارزان

گشته چون بید بر سرش لرزان

هر که چون خیمه رفت دربندش

روز دیگر ز بیخ برکندش

بت آن خیمه گر چه یک چندم

کرد چون میخ خیمه پابندم

زود بگسیختم طنابش را

کردم از دیده دور خوابش را

چو ز دانش خلاصه آن باشد

که پس از مرگ پیش جان باشد

پس چرا باید این فزونیها؟

وز پی خوردن این زبونیها

ورقی چند فصل حل کردن

با فضولان ده جدل کردن

در خروش آمدن به قوت جهل

تا کسی گوید: اینت مردی اهل

علم را دام مال و جاه مساز

بر ره خود ز حرص چاه مساز

به بسی رنج و زحمت و ده و گیر

صاحب مسند قضا شده گیر

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

کوش تا تکیه بر قضا ندهی

به فریب عمل رضا ندهی

زانکه چون خواجه مبتلا گردد

پر بود کان قضا بلا گردد

چون دو کس رفع حال خویش کنند

پیشت اثبات مال خویش کنند

به یکی میل بی‌گواه مکن

جز به یک چشمشان نگاه مکن

چون نخواهی تو رشوه و پاره

نایبان نیز را بکن چاره

که به نیروی عدل سادهٔ تو

آب ما می‌برد پیادهٔ تو

عدلت از راستی عدول کند

عادلی را اگر قبول کند

کارت از رونق ار چو ماه شود

از وکیلان بد تباه شود

چه قدر باشد این قضای تو؟ باش

تا قضای سپهر گردد فاش

پای بر دست شرع و سر پر شور

چه بری جز وبال و وزر به گور؟

جیفه باشد که خواجه میل کند

چو نظر در جحیم و ویل کند

شرع را شارعیست بس باریک

چشمها تیره، کوچها تاریک

حکم قاضی به اعتماد کسان

گر به جایی رسد تو هم برسان

تا نگردی تو مجتهد در دین

ننویسی جواب کس به یقین

نفس مفتی ز خبث باید پاک

فقنا زین مقولهٔ بی‌باک

زین قضا جز قضای بد بنماند

بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند

گر بزی چند ریش شانه زده

چنگ در حجت و بهانه زده

دست پیچیده در میان، لنگان

دره‌ای در برابر آونگان

هم چو کرد کریوه چشم به راه

تا که آید ز بامداد پگاه؟

که زن خویش را طلاق دهد؟

مرگ حلق که را خناق دهد؟

مهتری را نشانده اندر صدر

گشته ایشان ستاره، او شده بدر

هر که رشوت برد، رهش باشد

وانکه پنج آورد، دهش باشد

زر دهی، گوی از میانه بری

ندهی، کیر خر به خانه بری

قاضیی مرد وماند ازو صد باغ

دل پر از درد و اندرون پر داغ

باغها چون برفت و داغ بهشت

با چنان داغ دوزخست بهشت

سرورانی، که پیش ازین بودند

در سلف پیشوای دین بودند

گر بدینگونه زیستند که او

ده سلمان و باغ بوذر کو؟

نرد این درد پاک باید باخت

بیغرض کار خلق باید ساخت

دل آنکس که درد دین دارد

داغ انصاف بر جبین دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

شیخکی بر فسانه بود وگزاف

چشم بر هم نهاده میزد لاف

در حدیثی دلیل خواستمش

حرمت و آب رخ بکاستمش

از مریدان او مریدی خر

به غضب گفت: ازین سخن بگذر

او دلیلست ازو دلیل مخواه

شرح گردون ز جبرییل مخواه

هر چه گوید به گوش دل بشنو

ور جدل میکنی به مدرسه رو

چون نظر کردم آن غضب کوشی

تن نهادم به عجز و خاموشی

گر نه تسلیم کردمی در حال

مرغ ریش مرا نهشتی بال

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

خنک آن پردلان دین پرور

دل بدین صرف کرده، جان بر سر

همه نزدیک خلق و دور از خویش

به توکل نشسته سر در پیش

خون خود بهر دین فدا کرده

پس به دانستها ندا کرده

چشم بی‌خوابشان بر آن رخ زرد

کرده از اشک مردمک را مرد

ز علوم گذشتگان ورقی

نزد ایشان به از طلا طبقی

روی در سیر و هیچ زرقی نه

همه در بحر و بیم غرقی نه

گشته قانع به نیم نانی خشک

نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک

سفره بی‌نان و کاسه بیخوردی

پر هنر کرده کیسهٔ مردی

علم جویان عامل ایشانند

رستگاران کامل ایشانند

همره عقل و یار جان علمست

در دو گیتی حصار جان علمست

خفته‌ای، بر سر تو بیدارست

مرده‌ای، با حقیقتت یارست

طعمه میجویی، اوست راید تو

راه میپویی، اوست قاید تو

جوهر او نپوسد اندر آب

آتش او را نسوزد اندر تاب

میروی، با دل تو همراهست

می‌نشینی، ز جانت آگاهست

کس نهانش به خاک نتواند

تندبادش هلاک نتواند

شاه و سرهنگ ره به آن نبرد

دزد طرارش از میان نبرد

با تو گنجی چنان روان دایم

تو پی حبه‌ای دوان دایم

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4446316
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث