زلفت، که چو حلقهٔ کمند افتادست
از وی دل عالمی به بند افتادست
در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک
آشفته ز بالای بلند افتادست
زلفت، که چو حلقهٔ کمند افتادست
از وی دل عالمی به بند افتادست
در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک
آشفته ز بالای بلند افتادست
آتش تپش از جان به تابم بردست
دود از دل خستهٔ خرابم بر دست
با این همه دود و آتش اندر دل و جان
پیش تو چنانست که آبم بردست
ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست
نابوده زبود این و آن هیچ به دست
از من طلب هیچ نمیباید کرد
زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست
خالی که به شیوه پای بست لب تست
همچون دلم آشفته و مست لب تست
بسیار دلش خون مکن و روزی چند
نیکو دارش، که زیر دست لب تست
اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟
وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟
عمری به سر خویش دویدی هیچست
وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟
در سینه ز دست دل جگر تابیهاست
در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست
ای دیده، بریز خون این دل، که مرا
دیریست که با او سر بیآبیهاست
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست
پوشیده هزارگونه رازم با تست
حرمان شبی دراز و جایی خالی
زانم که حکایت درازم با تست
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست
فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست
پرسش کردی به یک زبانم شب دوش
و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست
ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست
زاهد بودن موجب بدنامی ماست
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش
بیبادهٔ خام بودن از خامی ماست
خال تو به هر حال پسندیدهٔ ماست
زلف تو چو حال دل غم دیدهٔ ماست
آن خال که بر چاه زنخدان داری
تر میدارش که مردم دیدهٔ ماست