به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زنهار خوارگان را زنهار خوار دار

پیوند و عهدشان همه نا استوار دار

هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی

آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار

فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو

گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار

وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت

غافل مباش و روز بد اندر شمار دار

چون جام دولتت به کف دست بر نهند

در کاسهٔ نخست نظر برخمار دار

از بهر کار خود چو بکاری برون شوی

چشمی براه برکن و گوشی به کار دار

آن کو زر از خویشتنت در کنار داشت

آن رازهای خویشتنت در کنار دار

گر در دیار خود نتوانی به کام زیست

تن را به غربت افکن و دور از دیار دار

از حلقه‌ای، که می‌شنوی بوی فتنه‌ای

زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار

در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن

درکش بگفتنش که درختیست باردار

خصمی، که واقفت کند از عیب خویشتن

عیبش مگوی هرگز و او را به یار دار

از عفت و طهارت و پاکی و روشنی

دایم وجود خویشتن اندر حصار دار

دنیا چو خانه‌ایست ترا، بر سر دو راه

این خانه در تصرف خود مستعار دار

جایی که در یمین دروغت کشد غرض

دریاب و نفس را ز یمین بر یسار دار

خوش چشمه‌ایست طبع تو در مرغزار تن

این چشمه را ز خاک طمع بی‌غبار دار

چون بر خدای راز تو پنهان نمی‌شود

بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار

اقبال را به جز در دین رهگذار نیست

خود را به جان ملازم این رهگذار دار

دندان بمال و گنج فرو برده‌ای ز حرص

ایمن مباش و گوش به دندان مار دار

جز غم دل ترا به جهان غم گزار نیست

پیوسته روی خویش درین غم‌گزار دار

بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو

او را که با تو گفت: چنین بی‌مهار دار؟

تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو

نفس ترا کشنده‌ترست از هزار دار

این پند از اوحدی به تو چون یاد گارماند

تا زنده‌ای تو گوش بدین یادگار دار

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

میان کار فروبند و کار راه بساز

که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز

ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک

بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز

چو حلقه بر در این آستانه سر می‌زن

مگر که بار دهندت درون پردهٔ راز

به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید

قدم بلند نه و دست همت اندر یاز

ز حق چو دور شوی باطلت نماید رخ

ز باطلت چه گشاید؟ دمی به حق پرداز

چه روزها بر معشوقه در نیاز شدی

که قامت تو شبی خم نشد به وقت نماز

ز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو

که بیست تو به سر هم فروکنی چو پیاز

چو ایزدت به کرم بی‌نیاز گردانید

چه موجبست که خدمت نمیکنی به نیاز؟

مگر که فایض رحمت کند به خلق نظر

وگرنه وای بدین تشنگان وادی آز!

چو حق جمال نماید معینت گردد

که هر چه کردی و گفتی مجاز بود، مجاز

ز آدمی تو همین ریش و سر توانی دید

که مرغ همت ازین به نمی‌کند پرواز

نه آن کسی، که اگر پتک بر سرت کوبند

قراضه‌ای بدر اندازی از دهان چو گاز

چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟

بکوش و سایهٔ همت بر آسمان انداز

هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم

و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز

برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس

ز سهم آتش این سینهای تیرانداز

تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان

که مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز

زمانه چون ز فرازت به شیب خواهد برد

دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز

نگاه کن که: ز پیش تو چند کس رفتند؟

که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز

بکوش تا سخن از روی راستی گویی

تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز

به راه بادیه گر فخر می‌کنی رفتن

میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟

سر تو کبر نکردی به جاه محمودی

ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز

تو بر خدای خود آن ناز می‌کنی از جهل

که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز

چو اوحدی ز در بندگی مگردان رخ

که ضایعت نگذارد خدای بنده‌نواز

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر

کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در

تو پود پرده می‌دری از صبح تا به شام

او تار پرده می‌تند از شام تا سحر

تو با هزار شمع نبردی به راه پی

او با یکی چراغ بیاید زره به در

گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت

ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر

گفتی که: سایه‌ام، بپسودیش از آفتاب

گفتی که: دایه‌ام، بربودی ازو پسر

کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی

داریش زرد روی و نگرداند از تو سر

صیاد نیستی، چه نهی دام بی‌وقوف؟

شیاد نیستی، چه زنی چرخ بی‌خطر؟

داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز

داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور

پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز

قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر

آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت

آن سینه گرم‌تر شد و آن رخ سیاه‌تر

گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر

داری هزار چشم و نکردی یکی نظر

پیری و چون جوان رخ خود جلوه می‌دهی

نشنیده‌ای که: زشت بود پیر جلوه گر؟

جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور

اینها کنند مردم دانای دیده ور؟

پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان

و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در

سروست و بید و لاله که به نهفته‌ای به خاک

زلفست و چشم و رخ که برو می‌کنی گذر

کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار

ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر

زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس

راز ترا ز زیر ندانست وز زبر

گاو تو در زروع فقیران بی‌نوا

شیر تو در شکار یتیمان بی‌پدر

در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور

در هر قرنیه از سکناتت هزار شر

گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه

دیدم که: بهر محنت ما بسته‌ای کمر

داری خبر ز صورت احوال هر کسی

جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

سر پیوند ما ندارد یار

چون توان شد ز وصل برخوردار؟

کار ما با یکیست در همه شهر

وان یکی تن نمیدهد در کار

همدمی نیست، تا بگویم راز

محرمی نیست، تا بنالم زار

در خروشم به صیت آن معشوق

در سماعم به صوت آن مزمار

بلبلی هستم اندرین بستان

غلغلی بستم اندرین گلزار

مطربم پرده‌ای همی سازد

که درین پرده نیست کس را بار

منم آن واله پریشان سیر

منم آن عاشق قلندروار

غارت عشق برده نقدم و جنس

رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار

رخت فردا کشیده بر در دی

نقد امسال کرده در سر پار

گوش بر چنگ و چشم بر ساقی

جام در دست و جامه در آهار

بر سویدای دل نگاشته خوش

نقش سودای آن بت عیار

همه مستان بهوش می‌آیند

مست ما خود نمی‌شود هشیار

هر کسی را بقدر خود روزیست

من همان روز دیدم این شب تار

بر کنارم همی کشند، ار نی

در میان زود بستمی زنار

می‌برد قاصد زمین و زمان

می‌دهد جنبش خزان و بهار

نکهت زلفش از شمال و جنوب

نامهٔ عشقش از یمین و یسار

همه پویندگان آن راهند

همه جویندگان آن دیدار

اوحدی، گر حکایتی داری

فرصتست این زمان، بیا و بیار

سخنی زان رخ نهفته بگوی

نفسی زین دل گرفته بر آر

میوه پختست ریزشی می‌کن

ابر تندست قطره‌ای می‌بار

نکته‌ای باز ران از آن دفتر

اندکی باز گو از آن بسیار

شربتی ده، که کم کند جوشش

دارویی کن، که به شود بیمار

احتیاطی بکن در اول روز

تا پشیمان نگردی آخر کار

راز داری به دست کن، که شود

تو رساننده، او پذیرفتار

در ده ار قابلی بود در ده

بده آواز ده بده سالار

کای پسر نامه‌ای رسید از یار

نفسی گوش باش و گوشم دار

چیست این نامه و فغان در شهر؟

چیست این شور و فتنه در بازار؟

تو گمانی که می‌رسد معشوق

آن نشانی که می‌رود دلدار

همه در جست و جو و او فارغ

همه در گفت و گو و او بیزار

راه بسیار شد، مرنجان خر

دزد همراه شد، بیفکن بار

نار در زن به خرمن تشویش

بار برنه ز مکمن انکار

خانه در بیشهٔ الهی بر

سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار

بر سواد سه نقش کش خامه

بر در چار طبع زن مسمار

این مثلث بنه بر آتش ننگ

و آن مربع بریز بر گل‌عار

چون دلیلان مخالفند، بگرد

زین دم آهنج راه بی‌هنجار

در غبارند شاه و لشکر، باش

تا برون آید آن علم ز غبار

راه و شاه و سپاه هر سه یکیست

وین سه گفتن تعدد و تکرار

جز یکی نیست صورت خواجه

کثرت از آینه است و آینه‌دار

آب و آیینه پیش گیر و ببین

که یکی چون دو می‌شود به شمار؟

سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست

عدد از درهمست و از دینار

از یکی آب نقش می‌بندد

بر سر گلبن، ار گلست، ار خار

از چراغی هزار بتوان برد

از یکی دانه غله صد خروار

نقطه‌ای را هزار دایره هست

گر قدم پیشتر نهد پرگار

الفست اول حروف و حروف

بر الف می‌کنند جمله مدار

هم به دریاست باز گشت نمی

که ز دریا جدا شود به بخار

به نهایت رسان تو خط وجود

نقطهٔ اصل از انتها بردار

تا بدانی که: نیست جز یک نور

وان دگر سایهٔ در و دیوار

همه عالم نشان صورت اوست

باز جویید، یا اولی الابصار

همه تسبیح او همی گویند

ریگ در دشت و سنگ در کهسار

جمله با او درین مناجاتند

خواه موسی و خواه موسیقار

سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست

با سر چوب، چنگ در گفتار

پس انالاحق بدان که خواهی گفت

سر منصور گیر یا سردار

خیز، تا این سخن ز سر گیریم

که به پایان نمی‌رسد طومار

چند ازین ریش و جبه و دستار؟

دست آن دوست گیر و دست مدار

ورد دل کن به جنبش و حرکت

قوت جان ساز در سکون و قرار

یاد او بالغدو و الاصل

ذکر او بالعشی والابکار

رنگ و بوی خود از میان برگیر

تا ترا تنگ برکشد به کنار

تا نگردی شکسته کی بینی

به درستی جمال آن دلدار؟

بر کف دستش آورند و برند

کوزه کش دسته بشکند به چهار

آنچه گوید اگر توانی کرد

هرچه گویی تو آن کند ناچار

چون دیار تو از تو پاک شود

کس نماند، پس از خدا، دیار

مرد کاری، عیال حشر مشو

کار خود هم تو کار خویش شمار

نفس شوخ آورند در محشر

خر ریش آورند در بازار

کیل و میزان به دست توست، بسنج

نقد و جنسی که کرده‌ای انبار

خویشت او بس، ز دیگران به کنار

چون مجرد شوی ز خویش و تبار

رخ به میعاد گاه معنی کن

اربعینی به آب دیده برآر

تا بگوید مسیح روح سخن

تا ببیند کلیم دل دیدار

در جهانی تو، این چنین که تویی

نظری کن به خویشتن یک بار

عضوهای تو هر یکی حرفیست

وندر آن حرف احرفت بسیار

زین حروف اربرون کنی اسمی

اسم اعظم بود، مگیرش خوار

چون به خود در رسی ز خود بررس

که خدا کیست؟ ای خدا آزار

بر تو این داستان تو دانی گفت

دست بیگانه در میانه میار

منزل و راه نیست غیر از تو

راه و منزل نمودمت، هشدار!

سایر و سالک از تو در عجبند

ملک و مالک از تو در تیمار

پیل و شیر از تو در سلاسل و بند

گرگ و گور از تو در شکنج و حصار

آسمان سخرهٔ تو در تسخیر

اختران سغبهٔ تو در پیکار

هم ز بهر تو فرقدان ثابت

هم برای تو مشتری سیار

در بن طور «هو» ت کرده وطن

بر سر اسب «لا»ت کرده سوار

هفت هیکل نوشته بر تو عیان

چار تکبیر کرده بر تو نگار

جز تو کامل نبود ازین ابداع

بی تو دوری نبود ازین ادوار

از ملک کی برآید این قدرت؟

آدمی که تواند این کردار؟

با تو نوریست، این خدایی، ضم

در تو سریست، این الهی، سار

این مثلها اگر ندانستی

باز خواهیم گفت، یادش دار

از تو این ما و من که میگوید؟

با تو این نیک و بد که داد قرار؟

گر کسی دیگرست، بازش جوی

ور توی، چیست زحمت اغیار؟

اینکه پنداشتی که تست، تو نیست

زانکه چون مرتفع شود پندار

زین تو سیصد هزار منزل هست

تا به جبریل، خاصه تا جبار

و ز تو گر راستی حقیقت تست

به حقیقت خود اوست بی‌اخبار

این که وقتی نشان او بینی

تا نگویی که: واصلم، زنهار!

خاک دور، آنگهی سرادق نور

«و قنا، ربنا، عذاب النار»

پشک را با نسیم مشک چه انس؟

خاک را با خدای پاک چه کار؟

بی‌مکان در زمین نگنجد گل

بی‌نشان هم نشین نگردد یار

آن تو، کین وصل در تواند یافت

تویی و من، بدانم این مقدار

تو الهی حقیقتی داری

کز اله تو او کند اخبار

در وصولی، که عارفان گویند

همگنان را به دوست استظهار

هست فرقی میان دیدن و وصل

نیست زرقی مرا درین گفتار

وصل و دیدار اگر یکی بودی

دیده خونین شدی به دیدن خار

هر تجلی وصال چون باشد؟

زانکه او مختلف شود بسیار

به درازی کشید قصهٔ عشق

آخر، ای دل، مرا دمی بگذار

ساغری دادمت، مریز و بنوش

دگری می‌دهم، بگیر و مدار

غارت عشق بین و غیرت یار

غیر ازو کس مهل درین بن‌غار

عشق او خنجریست مردی کش

شوق او آتشیست مردم خوار

گربدانی که: در که داری روی؟

سر خود را ندانی از دستار

بی‌حضوری و گرنه کی نگری

در چنین حضرت، از یمین و یسار؟

تو امیری، کجا شوی عاشق؟

تو نمیری، کجا شوی بیدار؟

شیر زیلو چگونه گیرد صید؟

باز ایوان کجا شود طیار؟

روزنی نیست، چون بتابد نور؟

روغنی نیست، چون درافتد نار؟

لوح دل را ز نقش و حرف بشوی

تا شوی فارغ از مشیر و مشار

حاصل خاک را به خاک فرست

بهرهٔ روح را به روح سپار

دین درختیست، در دلش بنشان

شرع تخمیست، در دماغش کار

تو از آنجا مجرد آمده‌ای

با تو نابوده این شعور و شعار

هم ازین خاک توده پیوستند

با تو این همرهان ناهموار

چون ببینی رفیق اعلی را

برهی زین مهاجر و انصار

دین و دنیا مگو که: زشت بود

نیفه در حیض و نافه در شلوار

دل ز دنیا ببر، که دور بهست

سنگ گازر ز تختهٔ عصار

گر بدانی ترا رسد تفسیر

ور ندانی رواست استغفار

سر اینها ز مایه‌داری پرس

ور نه بنشین و خایه می‌افشار

آب داند شکایت ناجنس

مشک داند حکایت عطار

عاملت یوز پای در دامست

واعظت مرغ دانه در منقار

این یکی چون کند تمام سخن؟

وان دگر کی کند به کام شکار؟

کاسه بندی چه جویی از مجنون؟

کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟

پیر ده را مگوی، اگر مردی

حال گندم به موش و حیله مدار

دهن تو ز ذکر ظاهر راست

چه کنی با درون کج چون منار؟

بی ریاضت نرفت راهی پیش

ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!

چون بدن پر شود نباید داد

روزها راز نامهٔ شب تار

جام را روشنی دهد باده

جامه را نازکی دهد آهار

آتش و بوته‌ای همی باید

تا پدید آورد زر تو عیار

خود نشد پخته جز بحر حری

میوهٔ سر احمد مختار

تا نیایی برون چو مار ز پوست

نتوانی ربود گنج ز مار

چون سمندر شوی در آتش تیز

گر شوی بر سمند عشق سوار

تا ترا سایه‌ایست او نشوی

نور با سایه چون کند رفتار؟

سایه برگیر، تا فرو تابد

از در و بام گونه گون انوار

اگر این راه می‌نهی در پیش

و گر این جامه می‌کشی دربار

توبه‌ای کن ز روی استهدا

غوطه‌ای خور به آب استغفار

چون کنی توبه لازمت باشد

در خلا و ملا و سر و جهار

به مقامات انبیا ایمان

به کرامات اولیا اقرار

شود ایمان به پنج رکن درست

لیکن آن پنج را چنین بگزار

اول این جا شهادتی باید

که نماند ز کفر و دین آثار

پس نمازی، که استقامت او

ببرد شاخ غفلت از بن وبار

زین دو چون بگذری ز کوتی هست

که دل و جان درو کنند ایثار

زان سپس روزه‌ایست هستی سوز

که درو نفس کشته گردد زار

بعد از آن در صفای جان حجیست

که از آن جا رسی به صفهٔ بار

ما به عمری ادا کنیم این پنج

عارفانش به ساعتی صد بار

همه اثبات نفی و اثباتست

این که گوینده می‌کند تکرار

در دو حرف این میسرت گردد

اگر از حرف خود شوی بیزار

تو شهادت نگفته‌ای، ورنه

در شهادت مرتبند آن چار

«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟

در شهادت که می‌کنی تکرار

«هو» پلنگیست کبریا نخجیر

«لا» نهنگیست کاینات او بار

«لا» دهن باز کرده دریاوش

«هو» دم اندر کشیده عنقاوار

باش تا «لا» بروبد این میدان

«هو» در آید به قلب این مضمار

«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین

«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار

«لا» سر از خط «هو» نپیچاند

زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار

شهر «هو» از پس کریوهٔ «لا»ست

تو نه مرد کریوه، این دشوار

رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو

نقد عزت کشند و جنس وقار

هرچه جز «هو»ست در وجود نهند

تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار

تو صفت دیده‌ای گزیری هست

از معز و مذل و نافع و ضار

گر صفت نیز را بجویی نیک

این تفاوت نماند و تیمار

چون بدین‌جا رسند اهل سلوک

شتران را فرو نهند مهار

در جهان خدا همه نیک‌اند

زشت ناخوب و لنگ نارهوار

حاصل قصه آن که: نیست جزو

با تو گفتم هزاربار، هزار

رفته شد باغ و فتنه شد خفته

سفته شد در و گفته شد اسرار

اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد

تو ببخش، ای مهیمن غفار

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

 

روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود

وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود

این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند

از هم جدا شوند و سخن مختصر شود

جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک

روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود

این قصرهای خرم و گلزارهای خوش

در موج‌خیز حادثه زیر و زبر شود

رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان

باقی به روزگار ترا خود خبر شود

ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن

کین کار مشکلست و به خون جگر شود

خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک

یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود

چندان بنه درم، که کند دفع دردسر

چندان منه، که واسطهٔ دردسر شود

در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ

ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود

مسمارها بنان و درم در زدی، کنون

خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود

ای آنکه ملک خویش به ظالم سپرده‌ای

بستان، که ملک در سر بیدادگر شود

امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح

کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود

آن حاکم ستیزه گر زورمند را

گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود

از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:

کین شرع احمدیت به عدل عمر شود

هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش

تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود

تا زنده‌ای، برو، ادب آموز بهر نام

کین نفس آدمی به ادب نامور شود

فرزند آدم و پدر و مادر آدمی

کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟

یارب، ز شرمساری کردار خویشتن

هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود

تقصیرها که کردم و تشویرها که هست

چون در دل آورم دل من پر خطر شود

جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی

در موقفی که جنی و انسی حشر شود

آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من

چون وقت حاجت آید ازو، بهره‌ور شود

کارم نه بر وتیرهٔ انصاف می‌رود

توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود

یاران من به من ننمودند عیب من

راهی به من نمای، که عیبم هنر شود

زان آفتاب مایهٔ نوریم ده، که من

سیری نمی‌کنم، که هلالم قمر شود

گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال

سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود

این‌جا گر اعتبار من و شاعران یکیست

این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟

از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار

زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود

سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من

با شاهدان معنی اندر کمر شود

ده پایه پست کرده‌ام آهنگ شعر خود

تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود

گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد

آری در آرزوست که: آن خاک در شود

آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا

زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟

تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی

از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود

پیوند دوستی دو ز دستم نمی‌دهد

ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود

بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی

تدبیر آن مگر به دعای سحر شود

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید

وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید

دل چون ز سر محرم اسرار انس شد

آن سر سر بمهر مستر به من رسید

وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت

از ناف روضه نافهٔ اذفر به من رسید

نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت

در صورت روان مصور به من رسید

دل را به لب رسید ز غم جان و عاقبت

جان در میان نهادم و دلبر به من رسید

از من جدا شد و چو من از من جدا شدم

از دیگران جدا شد و دیگر به من رسید

برقدم آن قبا، که قدر راست کرده بود

قادر نظر بکرد و مقدر به من رسید

از دست ساقیی، که از آن دست کس ندید

جامی از آن طهور مطهر به من رسید

نامم رواست، گر چو خضر، جاودان بود

زیرا که آرزوی سکندر به من رسید

با من به جنگ بود جهانی و من به لطف

از داوری گذشتم و داور به من رسید

چون بی‌سبب خلیفه نسب بودم، از قدیم

تخت سخن گرفتم و افسر به من رسید

در قلب‌گاه نطق چو کردم دلاوری

میر سپاه گشتم و لشکر به من رسید

هر کس نصیبه‌ای ز تر و خشک روزگار

برداشتند و این سخن تر به من رسید

در صدر نطق حاجب دیوان منم، که من

قانون درست کردم و دفتر به من رسید

دست خرد چو نقل سخن را نصیب کرد

خصمم گرفت پسته و شکر به من رسید

غواص بحر فکر منم ورنه از کجا

چندین هزار دانهٔ گوهر به من رسید؟

با این پیادگی، که تو بینی، کم از زنم

گر اسب هیچ مرد دلاور به من رسید

این نیست جز نتیجهٔ زاری وزانکه من

زوری نیازمودم و بی‌زر به من رسید

از اوحدی شنو که: به چل سال پیش ازو

این بخشش از محمد و حیدر به من رسید

صد خرمن تمام ببخشیدم از کرم

وز هیچ کس جوی، خجلم، گر به من رسید

از علت ضلال دلم تن درست شد

بی‌آنکه هیچ بوی مزور به من رسید

لوزینهٔ حدیثم از آن نغز طعم شد

کز جوز نطق مغز مقشر به من رسید

سری که داد ناطقه با اوحدی قرار

از کارگاه نطق مقرر به من رسید

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

قومی که ره به عالم تحقیق می‌برند

مشکل به ترهات جهان سر بر آورند

چیزی که هیچ گونه وفایی نمی‌کند

من در تعجبم که غم او چرا خورند؟

این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل

وین پردها چه سود؟ که بر ما همی‌درند

کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را

کز بهر مار و مور تن خود بپرورند

خواهی گذشت بی‌شک ازین آستانه تو

و آنان که از پی تو بیایند بگذرند

دست زمانه بر سر مردم کند به صبر

این خاک را که مردمش امروز برسرند

روزی امیر تخت نشین را نگه کنی

کز تخت برگرفته، به تابوت می‌برند

ارباب ظلم را به ستم دست روزگار

از بیخ بر کند، که درختان بی‌برند

گرگ اجل یکایک ازین گله می‌برد

وین گله را ببین که چه آسوده می‌چرند!

اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد

اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند

ای اوحدی، مرو پی‌مرغان دانه چین

گر در پی هوای عرش ببینی که می‌چرند

با طالبان دنیی دون دوستی مکن

کز روی عقل دشمن خود را مسخرند

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

لاف دانش می‌زنی، خود را نمی‌دانی چه سود؟

دعوی دل کرده‌ای، چون غافل از جانی چه سود

نفس را بریان و حلوا می‌دهی، او دشمنست

دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود

گر خدا را بنده‌ای، بگذار نام خواجگی

پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟

نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت

چون نمی‌ورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟

رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی

تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود

اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی

چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟

گر به دیوان قیامت بردنت باید حساب

بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟

کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند

چون همه تدبیر کار خود نمی‌دانی چه سود؟

عمر و مال اندر سر کار عمارت کرده‌ای

این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟

چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟

چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟

می‌کنی درمان درد مردم از دانش، ولی

این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟

نامهٔ عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب

نیم حرف از نامهٔ خود برنمی‌خوانی چه سود؟

چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر

با چنین دستی چو دست‌آموز شیطانی چه سود؟

هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی

این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟

بی‌غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان

کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟

از برای سود زر جان در زیان انداختی

چون نمی‌مانی و این زرها همی‌مانی چه سود؟

اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری

زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند

درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند

درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ

که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند

نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد

نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند

ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز

نه دیر و زود درین گیر و دار خواهد ماند

ز هر چه نام وجودی برو کنند اطلاق

مکن قبول که جز کردگار خواهد ماند

پسر به درد پدر دردمند خواهد شد

پدر به داغ پسر سوکوار خواهد ماند

بدین صفت ز برای چه بایدت پرورد؟

تن عزیز، که در خاک خوار خواهد ماند

بکوش نیک وز کردار بد کناری گیر

که کردهای خودت در کنار خواهد ماند

مکن حکایت آن زر شمار دنیا دوست

که در فضیحت روز شمار خواهد ماند

اگر چه نیک بر آرد به شوخ چشمی نام

چو نامه باز کند شرمسار خواهد ماند

چه نوبهار و خزان بر سر هم آید! لیک

نه آن خزان و نه این نوبهار خواهد ماند

تو جز تواضع و جز طاعت اختیار مکن

به دستت ار دوسه روز اختیار خواهد ماند

به رونق گل این باع دل منه، زنهار!

که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند

به بارنامهٔ دنیا مشو فریفته، کان

نه دولتیست که بس پایدار خواهد ماند

چو زور داری، افتادگان مسکین را

بگیر دست، که دستت ز کار خواهد ماند

چو اوحدی طلب نام کن درین گیتی

که نام نیک ز ما یادگار خواهد ماند

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟

که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد

دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین

که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد

به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:

نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد

چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت

که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!

تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید

که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد

به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل

به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد

ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت

همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد

تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت

که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد

شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند

که یادگار فریدون و ایرجست و قباد

هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل

به حب این وطن عاریت نباید داد

دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش

که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد

هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز

چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟

به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده

که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد

ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی

کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد

به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین

که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد

گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی

کلید گنج الهی گشایشست و گشاد

بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن

که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد

کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه

چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد

سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان

که دیگران هم از آموختن شدند استاد

یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت

اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد

ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند

برای نام ابد مردمان نیک نهاد

مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر

اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد

ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من

کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4448205
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث