به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

عشق نورزیده بود جان سبکبار من

بر تو مرا فتنه کرد این دل بی‌کار من

گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر

تا بتو گوید درست روی چو دینار من

ای که بیازرده‌ای بی‌سببم بارها

تا توچه میخواستی از من و آزار من؟

زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد

روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من

روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو

نایب قاضی نوشت حجت اقرار من

خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ

از تو دوایی ندید این دل بیمار من

چارهٔ کارم نهان گر بکنی می‌توان

لیک تو خود فارغی از من و افکار من

عشق تو هم برگسیخت رشتهٔ تسبیح دل

حسن تو بر باد داد خرمن کردار من

پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی

با همه کز آه اوست گرمی بازار من

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من

در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من

از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس

آتش به جانم در زدی این آه برق‌انداز من

من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو

لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من

بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن

ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟

برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر

ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من

پروانه‌وارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو

نه پرتوی بر حال دل، نه بوسه‌ای در گاز من

از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو

پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

نه بی‌یادت برآید یک دم از من

نه بی‌رویت جدا گردد غم از من

بزن بر جانم آن زخمی، که دانی

به شرط آنکه گویی: مرهم از من

دلم را خون تو میریزی و ترسم

که خواهی خون بهای دل هم از من

مرا از هر که دیدی بیش کشتی

مگر کس را نمی‌بینی کم از من؟

اگر آهی بر آرم زین دل تنگ

به تنگ آیند خلق عالم از من

کجا کارم ز قدت راست گردد؟

که برگشتی چو زلف پر خم از من

به سودای تو گشت از هر کناری

جهان پر نوحه و پر ماتم از من

چنان رسوا شدم در عالم این بار

که گویی: پر شدست این عالم از من

بسان اوحدی، دور از تو، بیمست

که فریادی برآید هر دم از من

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من

زان سبب شادی نمیگردد به گرد کار من

اشک چشمم سر دل یک یک به رخها بر نبشت

گوییا با اشک بیرون میرود اسرار من

رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب

مردم اندر زحمتند از نالهٔ بسیار من

گر نه آب چشم سیل انگیز من مانع شود

هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من

همچو یاقوتست اشکم، تا خیال لعل او

آشنایی می‌کند با دیدهٔ بیدار من

من ز تیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او

خود نمیپرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من

ز اوحدی هجران او کوتاه کردی دست زود

گر به گوش او رسیدی نالهای زار من

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من

که فتح‌الباب هجرانست و تحویل نگار من

مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او

از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من

من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل

من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من

مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین

که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من

سرم را اتصالی هست کلی با خیال او

از آن سر در نمی‌آرد به دوش بردبار من

خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید

به استقبال روی او دل و صبر و قرار من

پیاپی مایلست این دل به قرب نقطهٔ خالش

دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من!

به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم

شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من

چو ماه از عقدهٔ زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟

که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من

چو دانستی کز آن تست بیت‌المال دل یکسر

به سهم‌الغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من

طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بی‌تو

ازان چون عقلهٔ زلف تو منکوسست کار من

ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ

که در هنگامها گوید نهان و آشکار من

فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم

کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من

تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ

ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟

از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی

به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

سر دل گویی، ز جان اندیشه کن

در دلش دار، از زبان اندیشه کن

لاف کشف و غیب دانی می‌زنی

از خدای غیب دان اندیشه کن

در زمین از آسمان گویی سخن

ای زمین، از آسمان اندیشه کن

یا ز دین آشکارا شرم دار

یا ز دانای نهان اندیشه کن

ای که می‌خسبی به شبهای چنین

آخر از روز چنان اندیشه کن

تیر فرصت در کمان جهدتست

می‌رود تیر از کمان، اندیشه کن

دل به باد آرزوها بر مده

ناتوانی تا توان اندیشه کن

بهر سود اندر خطرها می‌روی

سود دیدی، از زیان اندیشه کن

گر ندانی رفتن خود را یقین

بنگر و زین رفتگان اندیشه کن

این زمان اندیشه بی‌کارست و فکر

کار خود را این زمان اندیشه کن

اوحدی زین ورطه آمد بر کنار

ای که غرقی در میان اندیشه کن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

خلاف دشمنان روزی نظر بر دوستان افگن

حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن

دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری

لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن

کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را

به نام عاشقان زان چشم تیری در کمان افگن

به خاموشی چرا زین‌گونه عیشم تلخ میداری؟

لب شیرین ز هم بگشا و شوری در جهان افگن

به تحقیق از میانت کس نشانی چون نمی‌یابد

ز لطف آن کمر، باری، حدیثی بر زبان افگن

چو خواهم بوسه‌ای، گویی: ترا اینها زیان دارد

کنون تا وقت سود آید، به نقدم، در زیان افگن

چو خاک آستان تست نام اوحدی، روزی

اگر گردن بپیچاند سرش بر آستان افگن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن

گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن

دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه

تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن

نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران

دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن

چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین

سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن

دل این بهانه‌جویان بگریزد از غم تو

تو حوالت غم خود به در سرای من کن

چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی

رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن

به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟

رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن

همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من

تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن

چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم

همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن

جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن

از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را

آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن

این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین

این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن

تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی

چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن

ای یار نافرمان من وی در کمین جان من

ای دیدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن

با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر

هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن

چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد

رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن

جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن

با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان

گر پیش ازین میکرده‌ای، اکنون که بیماری مکن

پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون

برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن

رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را

در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟

هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا

آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن

از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا

یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن

بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟

در طره پنهان کرده‌ای، بنمای و طراری مکن

نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس

من دوست می‌دارم ترا، با دشمنان یاری مکن

ای اوحدی، از دست او سودت نمی‌دارد فغان

گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 1:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4455304
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث