به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نه غم خار و نه اندیشه خارا دارند

رهنوردان تو پیشانی صحرا دارند

به زر و سیم جهان چشم نسازند سیاه

پا به گنج گهر از آبله پا دارند

وادایی نیست که صد بار بر او نگذشتند

گرچه از خواب گران سلسله برپا دارند

فکر زاد سفر از دوش خود انداخته اند

توشه از لخت دل خویش مهیا دارند

چون صدف کاسه دریوزه به دریا نبرند

روزی خود طمع از عالم بالا دارند

مهر بر لب زده چون غنچه و رنگین سخنند

چشم پوشیده و صدگونه تماشا دارند

کودکانی که درین دایره سرگردانند

بر سر جوز تهی اینهمه غوغا دارند

یک جهت تا نشوی بر تو نگردد روشن

کاین مخالف سفران روی به یک جا دارند

خار در دیده موری نتوانند شکست

در خراش جگر خود ید طولی دارند

پرده گنج شود خانه چو ویران گردد

مردم از سیل فنا شکوه بیجا دارند

صائب این دامن پر گل که بهار آورده است

مزد خاری است که این طایفه در پا دارند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

همه از تاب کمر در خم ایمان دارند

چه خرام است که این سرو نژادان دارند

چون به نیرنگ دل از موی شکافان نبرند؟

صد زبان در دهن این غنچه دهانان دارند

شعله ای هست ز خونگرمی باطن همه را

همچو فانوس چراغی ته دامان دارند

بوسه شان چاشنی عمر ابد می بخشد

آب حیوان همه در چاه زنخدان دارند

خرمن کهنه گل چند توان داد به باد؟

خرمن آن است که این مور میانان دارند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

عشرت روی زمین بی سر و پایان دارند

دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند

فارغند از غم دستار و سرانجام لباس

چه حضورست که خورشید قبایان دارند

گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند

در سراپرده دل عقده گشایان دارند

چهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ است

دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند

سرو از کشمکش باد خزان آزادست

بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟

بر سر گنج به خون جگر افطار کنند

این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند

روزگاری است که ارباب تنعم صائب

چشم رغبت به لب نان گدایان دارند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

به کمان پشت و به شمشیر دهن بخشیدند

سینه گرم چو خورشید به من بخشیدند

جام خورشید زیاد از دهن گردون بود

به لب تشنه دریاکش من بخشیدند

رنگ و بویی که ازان باغ جنان رنگین بود

گرد کردند و به آن سیب ذقن بخشیدند

زان گرهها که در آن زلف سیه بار نیافت

نافه ای چند به صحرای ختن بخشیدند

پیچ و تابی که ز موی کمر افزون آمد

به سر زلف پریشان سخن بخشیدند

نور را باده کند در قدح چشم سهیل

جرعه ای کز لب لعلش به یمن بخشیدند

لغزشی چند کز ارباب نظر صادر شد

به صفای رخ آن سیم بدن بخشیدند

عذر می خوردن ما روز جزا خواهد خواست

چشم مستی که به آن توبه شکن بخشیدند

دوربینان جهان خرده جان پیش از مرگ

نقد کردند و به آن غنچه دهن بخشیدند

قمریانی که درین دایره بنیا بودند

عمر خود جمله به آن سرو چمن بخشیدند

بود اگر پیرهنی بر تن یوسف صفتان

وقت احرام غریبی به وطن بخشیدند

کرد با شکر اگر دست درازی صائب

گنه طوطی ما را به سخن بخشیدند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

نه همین اهل خرد آینه اسرارند

که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند

نقطه هایی که درین دایره فرد آمده اند

همه حیرت زده گردش این پرگارند

بی گره شو که به یک چشم زدن می گذرند

رشته ها از نظر سوزن، اگر هموارند

به ادب باش درین بزم که این پست و بلند

همه در کار، پی رونق موسیقارند

قانعانی که فشردند به دل دندان را

خبر از چاشنی میوه جنت دارند

آنچه از مایده فیض بر این نه طبق است

رزق جمعی است که در پرده شب بیدارند

سالکانی که دل روشن از اینجا بردند

در ته خاک چو خورشید همان سیارند

می رسد زود به معراج فنا دست بدست

هرکه را خانه برانداختگان معمارند

پیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیط

کوهها کبک صفت جمله سبکرفتارند

نیست ممکن که تراوش کند از ما سخنی

در نهانخانه ما آینه ها ستارند

خاکساری نه بنایی است که ویران گردد

سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند

سر درین معرکه بیقدرتر از دستارست

این رفیقان سبکسر به غم دستارند

خوبرویان که ندارند رگ تندی خوی

مفت طفلان هوس همچو گل بی خارند

خودفروشان جهان راست غم رد و قبول

عارفان فارغ از اقرار و غم انکارند

من گرفتم چمن آرا ز چمن بیرون رفت

سر بسر شبنم این باغ اولوالابصارند

صائب آنان که درین عهد سخن خرج کنند

دانه سوخته در شوره زمین می کارند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

تا تو بی پرده شدی لاله رخان خوار شدند

همه گلهای چمن در پس دیوار شدند

ای بسا خیره نگاهان که به یک چشم زدن

چون شرر محو در آن شعله دیدار شدند

پرده بردار که از شوق تماشای رخت

در و دیوار جهان آینه رخسار شدند

این چه قدست که تا سایه به گلزار افکند

سروها در بغل رخنه دیوار شدند

تا لوای خط مشکین ترا وا کردند

سرکشان چون علم زلف نگونسار شدند

هیچ کس نیست که داند به چه کار آمده است

بس که مردم ز تماشای تو از کار شدند

کار موقوف به وقت است که اشجار چمن

به نسیمی همه از برگ سبکبار شدند

مرگ را تلخ کند عمر چو شیرین گذرد

جای شکر است که افلاک ستمکار شدند

یارب ای عشق گرانمایه چه اکسیری تو

که همه بیجگران از تو جگردار شدند

مهر زن بر لب دعوی که بسا چون منصور

از تهی مغزی خود تاج سردار شدند

رشته عمر به مقراض دو لب قطع شود

بیشتر خلق جهان در سر گفتار شدند

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

عید بگذشت و همه خلق پی کار شدند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند

به نظر آینه دار دل حیران خودند

پای رغبت نگذارند به دامان بهشت

همه در سیر گلستان ز گریبان خودند

جگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرند

این سکندرمنشان چشمه حیوان خودند

چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند

میزبان خود و مهمان سر خوان خودند

در ته توده خاکستر هستی چون برق

گرم روشنگری آینه جان خودند

از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند

مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند

به نسیم سخن سرد پریشان نشوند

همچو دستار سر صبح، پریشان خودند

عشوه خرمن گل را به جوی نستانند

غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند

گاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبض

دمبدم قفل و کلید در زندان خودند

چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند

که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند

پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی

خانمان سوختگان شمع شبستان خودند

فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟

که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند

خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب

که پریشان شده فکر پریشان خودند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

روشنائی که درین دایره صاحب دیدند

همه چون شبنم گل آینه خورشیدند

اگر از عقده گشایان اثری باقی هست

دست جمعی است که در دامن شب پیچیدند

زود از لاغری انگشت نما می گردند

چون مه آنان که به احسان فلک بالیدند

حاصل روی زمین قسمت بی برگانی است

که به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بیدند

صدف گوهر توفیق سیه کاران شد

کف دستی که ز افسوس بهم مالیدند

تشنگانی که پی آب خضر می گشتند

خشک گشتند چو از دور سیاهی دیدند

خبر از مرکز این دایره جمعی دارند

که چو پرگار به گرد دل خود گردیدند

باده هایی که رسیدند به لعل لب یار

مزد آن است که در سینه خم جوشیدند

ره به سررشته مقصود گروهی بردند

کز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدند

از خجالت همه چون شبنم گل آب شدند

ساده لوحان که درین باغ چو گل خندیدند

این نه دریاست، که از بهر گرانخوابی ما

مشت آبی است که بر روی زمین پاشیدند

گل بی خاری اگر بود درین خارستان

دامنی بود که از صحبت مردم چیدند

تنگ شد دایره عیش بر او چون خاتم

هرکه را خانه به مقدار نگین بخشیدند

چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند

خود حسابان که درین نشأه قیامت دیدند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

سالکانی که قدم در ره جانانه زدند

پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند

مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند

ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند

فلک بی سر و پا حلقه بیرون درست

در مقامی که سراپرده جانانه زدند

دامن عمر ابد در کف جمعی افتاد

که به سر پنجه سر زلف ترا شانه زدند

خنده صبح قیامت نکند بیدارش

هرکه را راه به آن نرگس مسانه زدند

شکوه از عالم تجرید نکردم هرگز

به چه تقصیر مرا گل به در خانه زدند؟

نیست ممکن که به صد گریه مستانه رود

مشت خاکی که به چشم من دیوانه زدند

تن چه خاک است که مسجود ملایک باشد؟

بهر می بوسه به کنج لب پیمانه زدند

چشم ازان خال بپوشید که در روز نخست

برق در خرمن آدم به همین دانه زدند

فیض ارباب جنون هیچ کم از دریا نیست

شد گهر، سنگی اگر بر من دیوانه زدند

تا به آن گنج گهر دیده بدبین نرسد

جغد، نیلی است که بر چهره ویرانه زدند

لاله در سنگ نهان بود که آتشدستان

سکه داغ به نام من دیوانه زدند

عشق و هنگامه آغوش طرازی، هیهات

شمع دستی است که بر سینه پروانه زدند

سردستی که فشاندند به عالم رندان

زاهدان در کمر سبحه صد دانه زدند

خبر بحر ازان راهروان باید جست

که قدم بر قدم گریه مستانه زدند

صائب از شرم برون آی که در روز ازل

طبل رسوایی ما بر در میخانه زدند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

نغمه عشق به گوش من دیوانه زدند

این چه اکسیر بهارست بر این دانه زدند

کعبه چون جامه غیرت نکند بر تن چاک؟

رقم حسن خداداد به بتخانه زدند

پیشتر زان که کند لاله به خون چشم سیاه

چشم را پنجه خونین به در خانه زدند

دل سودازده از آب و گل عالم نیست

اشک شمع است به خاکستر پروانه زدند

حلقه در گوش سخن باش که از سین سخن

به سر زلف گرهگیر عدم شانه زدند

عوض گنج گهر، نقد دل درویشان

خواب امنی است که در گوشه ویرانه زدند

شهد فردوس کجا، چاشنی وصل کجا؟

راه اطفال به شیرینی افسانه زدند

صفحه ای را که سویداست بر او نقطه سهو

ساده لوحان رقم کعبه و بتخانه زدند

چشم بیدار ازان قوم طلب کن صائب

که سر زلف سخن را دل شب شانه زدند

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4357862
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث