به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

قدم از صدق درین مرحله می باید زد

می لعل از قدح آبله می باید زد

می شود دانه انگور به مهلت می ناب

مهر طاقت به لب پر گله می باید زد

فرض عین است بر آزاده روان عزت خار

قطره با چشم درین مرحله می باید زد

سوخت هرکس پی ما سوخته جانان برداشت

آب بر آتش این قافله می باید زد

نیست جز پیچ و خم این مرحله را راه دگر

دست مردانه درین سلسله می باید زد

می شود بزم می از لنگر تمکین بی ذوق

باده با مردم بی حوصله می باید زد

صائب از خار به تعجیل گذشتن ستم است

همه را بر محک آبله می باید زد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

پایم از گرمی رفتار چنان می سوزد

که دل آبله بر ریگ روان می سوزد

وادی شوق چه وادی است که طفلی به هوس

گر کند مرکب نی گرم، عنان می سوزد

حرم عصمت میخانه چه دارالامنی است

شمع مهتاب به فانوس کتان می سوزد

دل بیدار ازین صومعه داران مطلب

کاین چراغی است که در دیر مغان می سوزد

آتشین شکوه ای از لعل تو در دل دارم

که اگر لب بگشایم دو جهان می سوزد

صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید

همچنان لقمه عشق تو دهان می سوزد

چون به دیوان برم این تازه غزل را صائب؟

که به یک چشم زدن کلک و بنان می سوزد؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

عشق در سینه خس و خار تمنا سوزد

آرزو را به رگ و ریشه دلها سوزد

دل بیدار ازین گوشه نشینان مطلب

کاین چراغی است که در خلوت عنقا سوزد

چون سیاووش زآتش به سلامت گذرد

هر که امروز در اندیشه فردا سوزد

گل چراغی است که روشن شود از باد سحر

لاله شمعی است که در دامن صحرا سوزد

جلوه ساحل اگر سلسله جنبان گردد

کشتی از گرمروی در دل دریا سوزد

آتشین چون شود از می گل رخسار ترا

در شبستان تو پروانه دو بالا سوزد

در جگر آه مرا سردی دوران نگذاشت

نکند دود درختی که ز سرما سوزد

کشش عشق ز معشوق نمی دارد دست

شمع بر تربت پروانه دو بالا سوزد

آتش از صحبت همدرد گلستان گردد

جای رحم است بر آن شمع که تنها سوزد

هست در شرع محبت کسی امروز تمام

که ز احباب دلش بیش ز اعدا سوزد

صائب ایمن شود از وحشت تاریکی قبر

هرکه با دیده گریان دل شبها سوزد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

اشک گرمم جگر وادی محشر سوزد

داغ تبخال به کنج لب کوثر سوزد

آستین دست ندارد به چراغ گل داغ

این چراغی است که تا دامن محشر سوزد

آتش عشق ز خاکستر هندست بلند

زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد

از می این چهره که امروز تو افروخته ای

گر کنی باد زن از بال سمندر، سوزد

از کلاه نمدی دود کند اخگر عشق

این نه عودی است که در مجمر افسر سوزد

به که سر بر سر بالین سلامت بنهم

چند از پهلوی من سینه بستر سوزد؟

از چه برده است نواهای ملال انگیزت؟

که بر افغان تو صائب دل کافر سوزد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

پیر بر زندگی افزون ز جوان می لرزد

برگ بر خویش در ایام خزان می لرزد

نیست تاب نفس سرد دل روشن را

شمع در وقت سحرگاه ازان می لرزد

دل ز آسودگی جسم نیاید به قرار

شد زمین ساکن و این خانه همان می لرزد

از جلای دل خود هر که به تن پردازد

ساده لوحی است که بر آینه دان می لرزد

می شود از در نابسته پریشان، خاطر

دل آسوده ز چشم نگران می لرزد

مهد آرام پریشان سخنان خاموشی است

بیشتر بر سر گفتار زبان می لرزد

وطن از یاد به خونگرمی غربت نرود

آب در لعل گران قیمت ازان می لرزد

دل به جان لرزد ازان قامت چون تیر خدنگ

آنچنان کز قدر انداز نشان می لرزد

در ته آب بقا پاس نفس می دارد

زیر شمشیر تو هرکس که به جان می لرزد

به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم

دلم از غبن خریدار همان می لرزد

گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش

کوته آندیش همان در غم نان می لرزد

آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگ

صائب از گرمی احباب چنان می لرزد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

در حریمی که گل روی ایاغ افروزد

خار در دیده آن کس که چراغ افروزد

لاله تربتش آتش به ته پا دارد

در دل هر که طلب شمع سراغ افروزد

می شود فاخته ای جامه مینایی سرو

گر چنین ناله گرمم رخ باغ افروزد

روزگاری است که در ساغر خورشید، شراب

آنقدر نیست که یک ذره دماغ افروزد

آن که ترساندم از داغ، به آن می ماند

که کسی کوری پروانه چراغ افروزد

هر که در مذهب ما غیرت مشرب دارد

شب آدینه به میخانه چراغ افروزد

انفعالی که ز داغ دل من لاله کشید

شرم بادش که دگر چهره باغ افروزد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

صبر را زمزمه من سفری می سازد

کوه را ناله من کبک دری می سازد

پر کاهی است به دوش دل سودازده ام

کوه دردی که فلک را کمری می سازد

در جوانی ز ثمر قامت نخل است دو تا

راستی سرو مرا بی ثمری می سازد

نکند صبر به زندان فلک، جان چه کند؟

مرغ در بیضه به بی بال و پری می سازد

عقل در کاسه سر عشق شد از بیخبری

دیو را باده گلرنگ پری می سازد

هر که را آینه چون آب مصفا شده است

با گل و خار ز روشن گهری می سازد

به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش

که تمامی مه نو را سپری می سازد

می شود از جگر سنگ چراغش روشن

هر که چون لاله به خونین جگری می سازد

می جهد از خم چوگان حوادث گویش

چون فلک هر که به بی پا و سری می سازد

آه سردست علاج دل غمگین صائب

غنچه را صحبت باد سحری می سازد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

سینه را تیره هوا و هوسی می سازد

وقت آیینه مکدر نفسی می سازد

دل معشوق اگر بیضه فولاد بود

ناله سینه شکافم جرسی می سازد

راستی پیشه خود کن خیانت کردن

در و دیوار جهان را عسسی می سازد

چون گل از پوست برون خنده زنان می آید

هر که چون غنچه به صاحب نفسی می سازد

چه شود گر به شکر خنده مرا شاد کنی؟

شهد با آنهمه شان با مگسی می سازد

نیست در کار، شتاب اینهمه در سوختنم

با سپند آتش سوزان نفسی می سازد

دل ارباب هوس هر نفسی در جایی است

کی سگ هرزه مرس با مرسی می سازد؟

در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشک

عنکبوتی است که دام مگسی می سازد

هر دمی کز سر صدق است اثرها دارد

صبح صد شمع خموشی از نفسی می سازد

بودم از ناکسی خویش خجل، زین غافل

که ازین خاک سیه عشق کسی می سازد

روح در جسم محال است بماند صائب

طایر قدس کجا با قفسی می سازد؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

چه میان است که دایم چو دل من لرزد

اینقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟

عجبی نیست ز تأثیر نظربازیها

که دل چشمه خورشید به روزن لرزد

سخن از موی میان و سر زلفش مکنید

مپسندید کز این بیش دل من لرزد

دانه ام خال لب کشت شد از سوختگی

در زمینی که دل برق به خرمن لرزد

تنگ چشمی اگر (از) خاک چنین گیرد اوج

دل عیسی به سر سوزن آهن لرزد

لرزش مردم عالم به سر دین و دل است

دل صائب به سر طره پرفن لرزد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

بر ز نخدان تو هرکس که نگاه اندازد

گر بود خضر، دل خویش به چاه اندازد

گرد بر دامن دریای کرم ننشیند

ابر اگر سایه رحمت به گیاه اندازد

عقده مشکل ما را به نسیمی دریاب

تا به کی آه به اشک، اشک به آه اندازد؟

در گذر از سر نظاره آن قد بلند

کاین تماشا ز سر چرخ کلاه اندازد

دور باش مژه از هر دو طرف استاده است

زهره کیست بر آن چشم نگاه اندازد؟

شکوه در دل گره و جرأت گفتارم نیست

مگر این سلسله را اشک به راه اندازد

صائب از درد تغافل دل اگر خون گردد

به ازان است کسی رو به نگاه اندازد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 5:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358913
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث