گر هیچ سعادتم رساند بر تو
جان پیش کشم مباش گو در خور تو
گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت
گاهی چو فلک گردم گرد سر تو
گر هیچ سعادتم رساند بر تو
جان پیش کشم مباش گو در خور تو
گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت
گاهی چو فلک گردم گرد سر تو
دستی نه که گستاخ بکوبد در تو
پایی نه که آزاد بپوید بر تو
با ناز تو هر سری ندارد سر تو
دانی که کشد بار ترا هم خر تو
ای راحت آن نفس که جان زد با تو
یک داو دلم در دو جهان زد با تو
هجر تو چنین است اگر وصل بود
یارب که چو عیشها توان زد با تو
رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو
در چشم تو خوارتر ز خاک در تو
با این همه روز و شب بر آتش باشم
زان بیم که باد بگذرد بر سر تو
شخصی دارم زنده به جان دگران
عمری به هزار درد و محنت گذران
جان بر لب و دل بر اثر او نگران
دور از لب و دندان شما بیخبران
گفتی چه شود کار فراقت یکسو
چون اشک چو شمع گرم باشم بیتو
آن روز ز روبهای اشکت به کجا
وان گرم سریهای چو اشکت پس کو
شاهان ممالک تو مودود و معین
دارند خزانها نهان در ثمین
گوهر که همین بر سر گنجست و همین
باهر که همان از در تیغست و همین
شاها ز خزانهٔ تو ریحان و سمین
دارند نهان ذخیره درهای ثمین
کو زر که همین بر سر گنج است و همان
کو سر که همان از در تیغست و همین
بوطالب نعمت ای همه دولت و دین
در خود نگر و جمله جهان نیک ببین
کز همت و جود آفتابی و سحاب
وز رفعت و حلم آسمانی و زمین
چشمم ز همه جهان فرازست اکنون
وین دیده به دیدار تو بازست اکنون
گفتار همه جهان مجازست اکنون
ما را به جمال تو نیازست اکنون