به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند

گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختند

شاهد بزم خیالش تا درد طرف نقاب

آرزوها شش جهت یک‌چشم حیران ریختند

تا دم‌ کیفیت مجنون او آمد به یاد

سینه‌چاکان ازل صبح از گریبان ریختند

آسمان زان چشم شهلا چشمکی اندیشه کرد

از کواکب در کنارش نرگسستان ریختند

حیرتی زد جوش از آن نقش قدم در طبع خاک

تا نظر واکرد بر فرقش گلستان ریختند

از هوای سایهٔ دست کرم دربار او

ابرها در جلوه آوردند و باران ریختند

طرفی از دامانش افشاندند هستی زد نفس

وز خرامش یاد کردند آب حیوان ریختند

از حضور معنی‌اش بی‌پرده شد اسرار ذات

وز ظهور جسم او آیینهٔ جان ریختند

نام او بردند اسمای قدم آمد به عرض

از لب او دم زدند آیات قرآن ریختند

از جمالش صورت علم ازل بستند نقش

وز کمالش معنی تحقیق انسان ریختند

غیر ذاتش نیست بیدل در خیال‌آباد صنع

هرچه این بستند نقش و هر قدر آن ریختند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

رنگ اطوار ادب‌سنجان به قانون ریختند

مصرع موج ‌گهر از سکئه موزون ریختند

کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد

کز دم ‌تیغ حیا خون چه مضمون ریختند

بی‌نیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت

خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند

آبرو چندان درین ایام شد داغِ‌تری

کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند

خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار

اینقدر خون از دم تیغ ‌که ‌گلگون ریختند

شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت

دست بر هم سوده گردی‌ کرد هامون ریختند

تا قیامت رنج خست می‌کشد نام لئیم

زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند

تا شکست اعتبار خود سران روشن شود

گرد چینی خانه‌ها از موی مجنون ریختند

تا بنای فتنهٔ بی‌پا و سر گیرد ثبات

خاک ما بر باد می‌دادند گردون ریختند

با چکیدن‌، خون منصور مرا رنگی نبود

جرعه‌ای در ساغر سرشار افزون ریختند

عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست

راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند

گوهری در قلزم اسرار می‌بستند نقش

نقطه‌ای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

سبکروان‌که به وحشت میان جان بستند

چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند

نرسته‌اند شرر وحشیان این کهسار

که دل ز سنگ‌ گرفتند و بر هوا بستند

نیاز طره اوکن اگر دلی داری

که ماهیان سعادت اسیر این شستند

ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا

چو جام می همه جا بیدلان تهی‌دستند

به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید

نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند

درآن بساط‌که منظور حسن یکتایی‌ست

ترحم است بر آیینه‌ای ‌که نشکستند

حذر ز الفت دلها درین جنون محفل

که شیشه‌های شکستن بهانه بد مستند

نمی‌توان به‌کمانخانهٔ فلک آسود

کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند

ز ساز خلق به جز هیچ هیچ نتوان یافت

خیال نیستیی هست‌کاینقدر هستند

چو شمع بر نفسی چند گریه‌ کن بیدل

که سو‌ختند و به رمز فنا نپیوستند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

تا به عالم‌، رنگ بنیاد تمنا ریختند

گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند

واپسی زین‌ کاروان چندین ندامت بار داشت

هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختند

گنج‌ گوهر شد دل قومی ‌که از شرم طلب

آبرو در دامن خود همچو دریا ریختند

ماتم مطلب غبارانگیز چندین‌جستجوست

آرزو تا خانه ویران‌ گشت دنیا ریختند

صورت واماندگان آیینه‌ای دیگرنداشت

عجز ما بی‌پرده شد نقش‌ کف پا ریختند

قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت

خون ما چون ‌گل همان در دامن ما ریختند

عیش این ‌محفل نمی‌ارزد به اندوه شکست

بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختند

انفعال آرمیدن بسکه آبم می‌کند

سیل جوشید از کف ‌خاکم به هرجا ریختند

حیرت آیینه‌ام با امتیازم ‌کار نیست

صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند

این گلستان قابل نظاره ی الفت نبود

آبروی‌ شبنم‌ ما سخت‌ بیجا ریختند

بیدل از دام شکستِ دل ‌گذشتن، مشکل است

ریزهٔ این شیشه در جولانگه ما ریختند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

کار دنیا بس که مهمل‌ گشت عقبا ریختند

فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند

بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض

شد پری بی‌ بال و پر چندان‌ که مینا ریختند

سینه‌چاکان را دماغ سخت‌جانی‌ها نبود

از شکست رنگ همچون ‌گل سراپا ریختند

ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی

رفت ‌گرد ما ز خود جایی‌ که صحرا ریختند

در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی

طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند

هیچکس از گریهٔ من در جهان هشیار نیست

بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختند

بی‌دماغی محفل‌‌آرای جنون شوق بود

سوخت‌ حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند

رنگ تحقیقی نبستم زان‌ حنای نقش پا

این قدر دانم ‌که خونم را همین جا ریختند

ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست

کشت بسمل تا شود سیراب ‌، خون ها ریختند

عاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت

ساحل ‌گم گشتهٔ ما را به دریا ریختند

تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن

کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند

اشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد

ریشه‌ای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند

یکتاست رشته‌ات به هر آواز پا مبند

تمثال غیر و آینه‌ات این چه تهمت است

رنگ شکسته بر چمن ‌کبریا مبند

ای بی‌نیاز کارگه اتفاق صنع

بار خیال بر دل بی‌مدعا مبند

پرکوته است سعی امل با رسایی‌ات

ای نغمهٔ بلند به هر رشته پا مبند

بیگانگی ز وضع جهان موج می‌زند

آیینه جز مقابل آن آشنا مبند

بست و گشاد حکم قضا را چه چاره است

نتوان خیال بست‌که مگشای یا مبند

دارد دل شکسته در این دیر بی‌ثبات

مضمون عبرتی‌ که برای خدا مبند

سامان شبنم چمنت آرمیدگی‌ست

این محمل وفاق به دوش هوا مبند

ناموس آبروی تنزه نگاه دار

رنگ عرق تری‌ست به سازحیا مبند

زان‌دست بی‌نگارکه در آستین توست

زنهار شرم دار خیال حنا مبند

این‌ عقده امید که دل نقش بسته‌است

بیدل به رشته‌ ای‌ که توان‌ کرد وامبند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند

آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند

شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست

از خیال پوچ چون قمری به‌گردن غل مبند

مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است

غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند

بزم‌خاموشی‌ست از پاس‌نفس غافل مباش

بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند

دورگردونت صلاها سزندکای بیخبر

تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند

سرگذشت‌عبرت‌مجنون‌هنوز افسانه‌نیست

محشر آسوده‌ست بر زنجیر ما غلغل مبند

زندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس

پشت‌ خر ریش ‌است ای ‌گاو از تکلف جل ‌مبند

از شکست موج آزاد است استغنای بحر

تهمت نقصان اجزا بر کمال ‌کل مبند

نیست بی‌آرایش عشاق استعداد شوق

موی سرکافیست بر دستار مجنون‌ گل مبند

تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو

اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند

پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار

شیشه چون‌ شد سرنگون‌ جز بر عرق‌ قلقل‌ مبند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند

بهر این ‌یک ‌قطره خون‌، ‌صد رنگ ‌توفان ریختند

زین گلستان نی خزان در جلوه آمد، نی بهار

رنگ وهمی از نوای عندلیبان ربختند

خار‌بستی کرد پیدا کوچه‌باغ انتظار

بسکه مشتاقان بجای اشک مژگان ریختند

تهمت دامان قاتل می‌کشد هرگل ز من

چون بهار از بسکه خونم را پریشان ریختند

از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق

روز اول رنگ این ویرانه ویران ریختند

نیستی عشاق را رفع ‌کدورت بود و بس

از گداز، این شمعها گردی ز دامان ربختند

بیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب‌ کرم

کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختند

سجده‌گاه همت اهل فنا را بنده‌ام

کابروی هرچه هست این خاکساران ریختند

شبنم ما را درین‌ گلشن تماشا مفت نیست

صد نگه شد آب ‌تا یک چشم حیران پختند

از گداز پیکرم درد تو گم کرد آشیان

شد ستم برناله ‌کاتش در نیستان ریختند

دست و تیغی از ضعیفی ننگ قتلم برنداشت

خون من چون اشک برتحریک مژگان ریختند

قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسی

کز عرق آنجا جبین بی‌نیازان ربختند

نقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم

هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختند

تا توانم گلفروش چاک رسوایی شدن

چون سحر بیدل ز هر عضوم گریبان ریختند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند

یک نفس از خامشی هم رشته‌ای بر ساز بند

خود گدازی‌ کعبهٔ مقصود دارد در بغل

کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند

عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق

آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند

نیست غیر از خاکساری پرده‌دار راز عشق

گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند

با خراش قلب‌، ممنون صفا نتوان شدن

خون شو ای آیینه راه منت‌پرداز بند

موج می‌باشدکلید قفل وسواس حباب

عقدهٔ دل وانمی‌گردد به تار ساز بند

ننگ آزادی‌ست بر وهم نفس دل بستنت

این‌گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند

زان لب خاموش شور دل‌گریبان می‌درد

حیف باشد غنچه‌ها را بر قبای ناز بند

ناله می‌گویند پروازش به جایی می‌رسد

ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بند

دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته‌ گیر

هرچه می‌بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند

بیدل این‌جا یأس مطلب فتح باب مدعاست

از شکست دل‌گشادی بر طلسم راز بند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:53 AM

 

چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند

ساغر بزم تحیر شو لب از آواز بند

موج آب‌ گوهر از ننگ تپیدن فارغ است

لاف عزلت می‌زنی بال و پر پرواز بند

غنچه دیوان در بغل از سر به زانو بستن است

ای بهار فکر مضمونی به ابن انداز بند

خارج آهنگ بساط‌ کفر و ایمانت ‌که‌ کرد

بی‌تکلف خویش را چون نغمه برهرسازبند

خرده‌گیران ‌تیغ‌برکف پیش‌ و پس استاده‌اند

یک‌نفس چون‌شمع خامش‌شو زبان‌گاز بند

برطلسم غنچه تمهید شکفتن آفت است

عقده‌ای از دل اگر واکرده باشی باز بند

نام هم معراج شوخیهاست پرواز ترا

همچو عنقا آشیان در عالم آواز بند

بی‌نیازی از خم و پیچ تعلق رستن است

از سر خود هرچه واگردی به دوش ناز بند

موج از بی‌طاقتیها کرد ایجاد حباب

بسمل ما را تپش زد بر پر پرواز بند

وصل حق بیدل نظر بربستن است از ماسوا

قرب‌شه خواهی ز عالم‌چشم چون شهباز بند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:47 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371031
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث