به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گهی در شعله می‌غلتم گهی با آب می‌جوشم

وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم

درپن محفل امید و یأس هر یک نشئه‌ای دارد

خوشم کز درد بی‌کیفیتی کردند مدهوشم

سراغم کرده‌ای آمادهٔ ساز تحیر باش

غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم

چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من

ز بس عریانم از خودکسوت آیینه می‌پوشم

به رنگی ناتوانم در خیال سرمه‌گون چشمی

که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم

ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری

ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم

به آن نامهربان‌، یارب که خواهد گفت حال من

ز یادش رفته‌ام چندانکه از هر دل فراموشم

خمستان وفا رنگ فسردن بر نمی‌دارد

جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم

ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت

خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم

ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود ‌دارد

درین ‌گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم

نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن

چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم

به ‌کنج عالم نسیان دل‌ گمگشته‌ام بیدل

ز یادم نیست غافل هرکه می‌سازد فراموشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

ندانم مژدهٔ وصل‌ که شد برق افکن هوشم

که همچون موج از آغوشم برون می‌تازد آغوشم

به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من

که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم

به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد

من آن آیینه‌ام‌ کز شوخی جوهر نمد پوشم

به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم

چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم

وداع غنچه‌،‌ گل را نیست جز پرواز مخموری

دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم

چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد

به یاد من مکش زحمت فراموشم‌، فراموشم

حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن

چه می‌گوید که آتش می‌زند در کلبهٔ هوشم

چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن

خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم

ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم

به هر محفل ‌که باشم با شکست رنگ در جوشم

بجز حسرت چه اندوزم به جز حیرت چه پردازم

نگاهم بیش ازینها بر نمی‌تابد بر و دوشم

مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی

دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم

کجا بست از زبان جوهر آیینه ‌گویایی

چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم

حضور آفتاب از سایه پیدایی نمی‌خواهد

دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم

به یاد آن میان عمریست از خود رفته‌ام بیدل

چو رنگ‌ گل به باد ناتوانی می‌پرد هوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم

در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم

چون موج‌گهر پای من و دامن حیرت

سعی طلبی بود که‌ کرد آبله پوشم

تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش

بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم

خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد

آنسوی یقین مژده رسانده‌ست سروشم

مجبور ترددکدهٔ وهم چه سازد

روزی دو نفس بال فشان است به‌گوشم

چیزی ز من و ما بنمایم چه توان‌ کرد

گرم است دکان آینه داری بفروشم

زبن بزم به جز زحمت عبرت چه ‌کشد کس

طنبور تقاضای همین مالش گوشم

چون دیدهٔ آهو رمی افروخت چراغم

کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم

دور است به مژگان بلند تو رسیدن

من سرمه نگشتم چه‌کنم‌گر نخروشم

بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید

تا من به ‌گداز آیم و با خویش بجوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

ز بسکه شور جنون‌گشت برق‌کلبهٔ هوشم

به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ‌ گوشم

چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من

به صدهزار تپش کرده‌اند آبله پوشم

شکست ساز امید و نداد عرض صدایی

ندانم این همه رنگ از چه سرمه‌ کرد خموشم

میی نماند و ز خمیازه می‌کشم قدح امشب

هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم

سحر به گوش ‌که خواند نوای ساز تظلم

شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم

چو غنچه تا نفسی‌ گل‌ کند ز جیب تأمل

دل شکسته نواها کشیده است به‌ گوشم

به حسرت‌ کف و آغوش موج‌ کار ندارم

پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم

هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر

دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم

گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد

به خود نساخته‌ام آنقدر که با تو بجوشم

چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفس‌کن

به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

ز فیض‌ گریهٔ سرشار افسردن فراموشم

به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم

جنونی در گره دارم به ذوق سرمه ‌گردیدن

سپند بیقرارم ناله خواهدکرد خاموشم

حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد

سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم

نم اشک زمینگیرم‌، مپرس از سرگذشت من

شکست ‌دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم

ز تشریف ‌کمال آخر قبای یأس پوشیدم

به رنگ چشمهٔ آیینه جوهرکرد خس پوشم

محبت پیش ازبن داغ خجالت برنمی‌دارد

ز وصلت چند باشم دور و با خود تاکجا جوشم

کمند صید نازم هرقدر از خود برون آیم

به رنگ شمع‌، رنگ رفته می‌پردازد آغوشم

چو تمثال لباسی نیست‌ کز هستی بپوشاند

مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم

به بی‌دردی بیابان هوس تا چند طی‌کردن

درای محمل شوقم‌،‌ کجا شد دل‌ که بخروشم

به احوال من بیدل ‌کسی دیگر چه پردازد

ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم

تمنای کناری دارم و توفان آغوشم

به شور فطرت من تیره بختی برنمی‌آید

زبان شعله‌ام از دود نتوان ‌کرد خاموشم

قیامت همتم مشکل‌که باشد اطلس‌گردون

دو عالم می‌شود گرد عدم تا چشم می‌پوشم

خوشم ‌کز شور این دربا ندارم‌ گرد تشویشی

دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم

هوس مشکل‌که بالد از مزاج بی نیاز من

درین محفل همه گر شمع ‌گردم دود نفروشم

خیال‌گل نمی‌گنجد ز تنگی درکنار من

مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم

مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی

ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه می‌کوشم

به هر جا می‌روم از دام حیرت بر نمی‌آیم

به رنگ شبنم از چشمی‌که دارم خانه بر دوشم

به حیرت خشک باشم به‌که در عرض زبان سازی

به رنگ چشمهٔ آیینه جوهر جوشد از جوشم

ز یادم شبهه‌ای در جلوه آمد عرض هستی شد

جهان تعبیر بود آنجاکه من خواب فراموشم

شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل

دربن وبرانه‌گردی کرده باشد رفتن هوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

ز بسکه حیرت دیدار برده است ز هوشم

چو موج چشمهٔ آیینه نیست یک مژه جوشم

زبان نالهٔ من نیست جز نگاه تحیر

چو شمع تا مژه برهم رسیده است خموشم

نوای شوق نماند نهان به ساز خموشی

بلند می‌شود از سرمه چون نگاه خروشم

به سعی حیرت ازین بزم‌ گوشه‌ای نگرفتم

همان چو آینه از چشم خویش خانه بدوشم

ز دور ساغر کیفیتم مپرس چو شبنم

گداخت گوهر دل آنقدر که باده فروشم

سر از اطاعت آوارگی چگونه بتابم

چو گردباد ز سرگشتگی است ساغر هوشم

سپند جز تپش دل مدان فسانهٔ خوابش

به ناله نشئه فروش شکست ساغر هوشم

غرور حسن دلیل‌ست بر تظلم عاشق

شنیده‌اند به قدر تغافل تو خروشم

ز فرق تا به قدم عرض حیرتم چه توان کرد

هوای عالم دیدار کرد آینه پوشم

سیاه‌بختی من سرمهٔ گلو شده بیدل

به رنگ حلقهٔ زنجیرزلف سخت خموشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم

که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم

سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر

تپید ناله به‌ کیفیتی‌ که‌ کرد خموشم

ز بس به درد تپیدن‌ گداختم همه اعضا

توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم

چه ممکنست‌ کسی پی برد به شوخی حالم

نشانده است تحیر به آب آینه جوشم

خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت

نه ‌گوهرم‌ که شوم خشک و آبرو بفروشم

ز آفتاب‌ کشم ناز خلعت زرین

گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم

نوید عافیتی دارم از جهان قناعت

صدای‌ بی‌نفس موج‌ گوهر است سروشم

تغافلست ز عالم لباس عافیت من

حباب‌وار ندانم به غیر چشم چه پوشم

چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب

صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم

شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد

در انتظار که باشم به آرزوی چه‌ کوشم

درین چمن به چه‌ گل آشنا شوم من بیدل

مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم

ز شور دل‌،‌گران چون حلقهٔ زنجیر شد گوشم

ندارم چون نگه زین انجمن اقبال تأثیری

به هر رنگی‌که می‌جوشم برون رنگ می‌جوشم

به سعی همت از دام تعلق جسته‌ام اما

نمی‌افتد شکست خود به رنگ موج از دوشم

فضولی چون شرارم مضطرب دارد ازین غافل

که آخر چشم واکردن شود خواب فراموشم

مزاج اعتبار و عرض یکتایی خیالست این

هجوم غیر دارد اینقدر با خود هماغوشم

نم خجلت چو اشک از طینت من‌ کیست بر دارد

ز نومیدی عرق‌گل می‌کنم در هر چه می‌کوشم

فنا در موی پیری‌ گرد آمد آمدی دارد

به‌گوش من پیامی هست از طرف بناگوشم

شناسایی اگر پیداکنم چون معنی یوسف

به جای پیرهن من نیز بوی پیرهن پوشم

به جیب بیخودی تا سرکشم صد انجمن دیدم

جهانی داشت همچون شمع بال افشانی هوشم

مپرس از غفلت دیدار و داغ فوت فرصتها

دو عالم ناله‌ گردد تا به قدر یأس بخروشم

اگر رنگ نفس‌ کوهیست بر آیینه‌ام بیدل

خموشی عاقبت این بار بر می‌دارد از دوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

تیغ آهی بر صف اندوه امکان می‌کشم

خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان می‌کشم

نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن

از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان می‌کشم

ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است

ازگریبان جای سر چاک گریبان می‌کشم

می‌زنم فال فراموشی ز وضع روزگار

صورت بی‌معنیی بر طاق نسیان می‌کشم

کس ندارد طاقت زورآزماییهای من

بازوی عجزم کمان ناتوانان می‌کشم

عضو عضوم ‌با شکست رنگ معنی می‌کند

ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان می‌کشم

جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست

روزگاری شد که ناز چشم حیران می‌کشم

خاک می‌گردم به صد بیطاقتیهای سپند

غیر پندارد عنان ناله آسان می‌کشم

مشت خون نیم‌رنگم طرفه شوخ افتاده است

چون حنا دستی به دست و پای خوبان می‌کشم

با مروت توام افتاده‌ست ایجادم چو شمع

خار هم‌گر می‌کشم از پا به مژگان می‌کشم

از غبار خاطرم ای‌ بی‌خبر غافل مباش

گردباد آه مجنون بیابان می‌کشم

سایهٔ بیدست و پایی از سر من‌ کم مباد

کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان می‌کشم

در غبار خجلتم از تهمت آزادگی

من‌ که چون صحرا هنوز از خاک دامان می‌کشم

کلفت مستوری‌ام در بی‌نقابی داغ کرد

بار چندین پیرهن از دوش عریان می‌کشم

لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست

هر کجا او سر برآرد من گریبان می‌کشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4337303
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث