به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

درنگر ای عارف صاحب نظر

پاک مردان را جهان آمد بسر

ای وصالت روشنائی در جهان

ای وصالت هم عیان و هم نهان

ای وصالت غمگسار مفلسان

ای وصالت شمع جان بی‌کسان

ای وصالت رهنمای سالکان

ای وصالت درگشای طالبان

ای وصالت سر مشتاقان شده

ای وصالت وصل عشاقان شده

ای وصالت صدق صدیق آمده

ای وصالت عین تحقیق آمده

ای وصالت ترک تجرید آمده

ای وصالت گنج تفرید آمده

ای وصالت اولین و آخرین

ای وصالت باطنی و ظاهرین

ای وصالت وصل در بن تاخته

لاجرم در عشق جان در باخته

ای وصالت گشته بر ما آشکار

سالکی گشتم ز فضلت نامدار

ای وصالت کرد رندان مردمان

ای وصالت هست گشته در جهان

بار دیگر سالک حق حق شدم

سالکی رفته تمامی حق شدم

من خدایم من خدایم من خدا

فارغم از کبر و کینه وز هوا

سر بی سر نامه را پیدا کنم

عاشقان را در جهان شیدا کنم

گفت احمد خواند یار آن امام

انبیا و اولیا او را غلام

وان نموده سر اسرار قدم

آوریده در معنی از عدم

راه را بنموده آن بحر صفا

خواجهٔ دنیا و دین خیرالورا

سر حق بنمود او در سر حق

در ره حق داد مردان را سبق

عارفان این معرفت دریافتند

سالکان مرکب در این ره تاختند

طالبان در جستجوی او بدند

عالمان در گفتگوی او بدند

زاهدان یک شمهٔ از وی یافتند

سالها در سوختن در ساختند

عاشقان دیدند روی او عیان

دست‌ها شستند با ساعد زجان

رهبر عالم محمد(ص) آمده است

اسم او محمود(ص) احمد آمده است

ره از او جو گر تو مرد رهبری

تا نمانی در بلای کج روی

راه راه مستقیم دنیا و دین

سر حق است رحمة للعالمین

هر که در راه محمد راه یافت

سر حق را ازدل آگاه یافت

احمد است اینجا احد ای مرد کار

سر حق را با تو گفتم آشکار

میم را بردار احمد شد احد

فهم کن معنی الله الصمد

هست این اسرار از جای دگر

سر این راکی شناسد گاو و خر

کور را از حور رخ زیبا چه سود

گرچه داند تا چه بانگ آمد چه عود

خودپرستی راه شیطان آمده

بت شکستن کار مردان آمده

راه مردان راه توحید آمده

کار ما تجرید و تفرید آمده

من طریق عشق احمد داشتم

تخم دین در راه احمد کاشتم

اسب را در راه احمد تاختم

جان خود در راه احمد یافتم

من شراب از جام احمد خورده‌ام

گوی را از خلق عالم برده‌ام

مصطفی شیخ من است در راه دین

او مرا بنموده است راه یقین

من نه عطارم تو عطارم همین

در ره حق راز اسرارم به بین

من خدایم من خدایم من خدا

فارغم از کبر و کینه وز هوا

سر بی سر نامه را پیدا کنم

عاشقان رادر جهان شیدا کنم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:43 PM

 

من بغیر از تو نه‌بینم درجهان

قادرا پروردگارا جاودان

من ترا دانم ترا دانم ترا

حق ترا کی غیر باشد ای خدا

چون به جز تو نیست در هر دو جهان

لاجرم غیری نباشد در میان

اولین و آخرین وای احد

ظاهرین و باطنین و بی عدد

این جهان و آن جهان و در نهان

آشکارا در نهان و در عیان

هم عیان و هم نهان پیدا توئی

هم درون گنبد خضرا توئی

در ازل بودی و باشی همچنان

تا ابد هستی و باشی جاودان

ای ز تو پیدا شده کون و مکان

ای ز تو پیدا شده جان و جهان

ای ز تو عالم پر از غوغا شده

جان پاکان در رهت یغما شده

ای ز تو چرخ فلک گردان شده

صدهزاران دل ز تو حیران شده

ای ز وصلت عاشقان دلسوخته

جامهٔ وصل تو هر دم دوخته

ای ز وصلت کار بازار آمده

همچو ابراهیم در نار آمده

ای ز وصلت جانها اندر فغان

همچو موسی درجواب لن تران

ای ز وصلت جانها بریان شده

همچو اسمعیل صید قربان شده

ای ز وصلت زاهدان در تهنیت

همچو داود نبی در تعزیت

ای ز وصلت عالمان در گیر و دار

چون سلیمان پادشاهی ملک دار

ای ز وصلت جان ما تاراج یافت

چون محمد یک شب معراج یافت

ای ز وصلت عاشقان آشفته کار

همچو عیسی آمده از پای دار

ای ز وصلت آسمان گردان شده

اندرین ره راه بی‌پایان شده

ای ز وصلت کوکبان اندر طلب

می‌نیاسایند هرگز از تعب

ای ز وصلت آفتاب اندر سما

غلط غلطان می‌رود بی سر و پا

ای ز وصلت خاک را خون در جگر

هر زمان سردگر کرده بدر

ای ز وصلت آب در کار آمده

هر زمان هر سو پدیدار آمده

ای ز وصلت شد فریدت غرق خون

هر زمان در خاک افتد سرنگون

ای ز وصلت آتش از غم سوخته

اندر آن دم سنگ بر سر کوفته

ای ز وصلت هر زمان حیران شدم

در تحیر سر بسر گردانشدم

ای ز وصلت غرق توحید آمدم

لاجرم در عین تجرید آمدم

من توام تو من نه من جمله توئی

محو کردم در تو مائی و توئی

خود یکی بود و نبود او را دوئی

از منی هر چیز هم اینجا توئی

من بوصلت عارفی مطلق شدم

عارفی رفته تمامی حق شدم

من خدایم من خدایم من خدا

فارغم از کبر و کینه وز هوا

سر بی سرنامه را پیدا کنم

عاشقان را در جهان شیدا کنم

صد هزاران خلق حیران مانده‌اند

اندرین ره نوح گریان مانده‌اند

صد هزاران عارفان در گفتگو

اندرین ره لوح دل در شست و شو

عاشقان آتش زنند در هر دو کون

تا رهی زین نقشهای لون لون

نقشها را جمله در آتش بسوز

بعد از آن شمع وصالش برفرور

چون نماند نقشها اندر نهان

آن زمان نقاش را بینی عیان

با تو گویم سر اسرار نهان

ای برادر نقش را نقاش دان

چون ترا باشد کمال دین به حق

خویش را هرگز نبینی جز به حق

جملگی اعضای تو ای بی خبر

ذات کلی این جهان را سر به سر

عرش و فرش و لوح کرسی و قلم

از توشان شد اسم در عالم علم

گوهری جان در هوس تو کردهٔ

با سگی و جاهلی خوکردهٔ

دادهٔ بر باد عمر جاودان

یک زمان آگه نهٔ از سرجان

چون شوی آگه ز سر خویشتن

ترک گیری ازحدیث ما و من

جمله را یک بینی ای مرد خدای

تا نه‌بینی ای پسر رشته دوتای

گر تو راه عشق را مایل شوی

یک ره و یک کعبه و یک دل شوی

ننگری در هیچ سوای مردکار

دایما در عشق باشی بی‌قرار

عشق جانان جوهر جان آمده است

لاجرم از خلق پنهان آمده است

هست پیدا نیک تنها از شما

کی بود خفاش را تاب ضیا

این جهان و آن جهان با هم ببین

بگذر از راه گمان و از یقین

عشق با انسان و آن آمیخته

روح اندر خاک دان آویخته

گفتم ای آرام جان عاشقان

هم شوی درمان درون جسم و جان

ای جمالت عاشقان نشناخته

مرکب معنی درین ره تاخته

ای وصالت سالکان را رهروان

جمله در آیند از ره بی نشان

ای وصالت صادقان صادق شده

در طریق عشق خود لائق شده

ای وصالت عالمان درهای و هوی

در ره تقلید بشکافند موی

ای وصالت اولیا را داد حال

دأب ایشان ماورای قیل و قال

ای وصالت آسمان و هم زمین

هست در تسبیح رب العالمین

ای وصالت شمس را دریافته

نور او در جمله عالم یافته

ای وصالت ماه را هاله زده

گاه بدروگه هلالی بر زده

ای وصالت باد و آتش را به هم

داد وصلت از ره لطف و کرم

ای وصالت بحر را بگداخته

هر زمان درد دگر پرداخته

ای وصالت کرد آب و خاک را

داد قدسی روح قدس پاک را

ای وصالت کوه را در گل زده

صد هزاران عاربش بر دل زده

ای وصالت سر دریای قدم

صد هزاران درّ آرد از عدم

ای وصالت آشکارا و نهان

ای وصالت بی بیان و بی عیان

ای وصالت انبیا و اولیا

ای وصالت عاشقان و اصفیا

ای وصالت زاهدان و مخلصان

ای وصالت نیستی و هستیان

ای وصالت هست گشته در جهان

ای وصالت هست پیدا ونهان

ای وصالت از جهان بیرون شده

ای وصالت عالم بیچون شده

ای وصالت هر دو عالم سوخته

ای وصالت خان و مانم سوخته

عالمان در علم اودرمانده‌اند

عارفان از عرف او وامانده‌اند

عاشقان از عشق او حیران شدند

هر دم از نوعی دگر بی جان شدند

زاهدان از زهد او رسوا شدند

در خیال زهد او شیدا شدند

بعد پنجه سال او اسرار یافت

از فریدالدین لقب عطار یافت

سر بیسرنامه را پیدا کنم

عاشقان رادرجهان شیدا کنم

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:42 PM

 

بسال پانصد و هفتاد و دو چار

شهور سال راند در آخر کار

ز ذی الحجه گذشته بد ده و پنج

که مدفون کردم اندر دفتر این گنج

ز هفته بود روز جمعه آخر

که شد منظوم این عقد جواهر

تو ای خوانندهٔ این نظم دلکش

که بادا وقت تو پیوسته زین خوش

قرین معرفت بادا ترا دل

که تا گردد مراد تو بحاصل

بفکرت خوان تو مفتاح ارادت

که تا بگشایدت باب سعادت

چو بگشایند ابواب فتوحت

از آن معنی شود آسوده روحت

بسی گفته شد اسرار معانی

هم از ایمان عینی هم عیانی

هم از ارشاد خاصان گزیده

که باشند از خودی خود بریده

هم از اوقات ارباب بدایات

هم از احوال اصحاب نهایات

هم آن از کشف و وقت و حال ایشان

مقامات بلند احوال ایشان

تأمل میکن اندر هر مقامی

تفکر میکن اندر هر کلامی

تمامت باز جو بنیاد معنی

که تا چون دادم ای جان داد معنی

بود جلوه کند بر تو معانی

که تا تحقیق هر معنی بدانی

بسا رمزا که آن پوشیده گفتم

در او راز نهانیها نهفتم

بده جان تا معانی را بدانی

همان راز نهانی را بدانی

هر آن چیزی که ماند بر تو مشکل

فرو مگذار اگر هستی تو عاقل

یکایک باز جو از روی معنی

اگر آبی خوری از جوی معنی

به نیکی نام ما را یاد می‌آر

بگو یارب برحمت شاد عطار

ترحم چون فرستی بر روانم

ز انفاست شود آسوده جانم

فزون از قطره‌های برف و باران

که بارد در شتا و در بهاران

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:42 PM

 

خداوندا چو توفیقم فزودی

ره تحقیق را با من نمودی

همی خواهم بدین راهم بداری

بفضل خویش آگاهم بداری

که تا گردد نهانیها عیانم

بفضل خویش گویا کن زبانم

بنور حق چو بینا شد مرا چشم

نیاید باطلم دیگر فرا چشم

بحکمتها مزین کن دلم را

گشاده کن تمامت مشکلم را

بده در راه شرعم استقامت

که تا یابم در آن امن و سلامت

مرا منعم کن از مال شریعت

مپوشان بر من احوال شریعت

بر اسرار شریعت ده وقوفم

مکن موقوف یکسر در حروفم

منور کن بنور شرع چشمم

مقدر از عبودیت کن اسمم

ز چرک شرک صافی کن تو دینم

زیادت کن تو هر لحظه یقینم

مگردانم مقید در خیالات

بفضل خود رسان جانم بحالات

رفیق راه من گردان عنایت

که تا بفزایدم هر دم هدایت

جدائی ده وجودم را ز هستی

رهائی ده مرا از خودپرستی

حیاتم بخش از آب معانی

که تا باشم ز ارباب معانی

ملغزان پای جهدم را در این راه

بفضل خود مرا میدار آگاه

شناسم ده بسلطان حقیقت

که هست او گوهر کان حقیقت

شناسا کن مرا با حضرت او

که برد او در جهان از سالکان گو

کسی را کو شناسش حاصل آمد

یقین دان کان رونده واصل آمد

نیارد نام او بردن زبانم

که بس آلوده می‌بینم دهانم

ز من عاصی تری چندان که بینم

درین امت نباشد شد یقینم

نکردم یک عمل هرگز خدائی

که از دوزخ بیابم زان رهائی

بجز کان اولیا را دوست دارم

محبان خدا را دوست دارم

کنم بر دیدهٔ دل جای ایشان

سرم باشد بزیر پای ایشان

تمامی عاصیان را چون پناهند

گناهم را مگر ایشان بخواهند

خداوندا بحق جان خواجه

بحال و حرمت ایمان خواجه

بفرزندان و پاکان صحابش

نگهداری مرا از تاب آتش

کسانی را که اندر عصر مایند

اگر بیگانه و گر آشنایند

ز مشرق تا بمغرب برّو فاجر

ز ترسا و یهود و گبر و کافر

بفضل خود نکو کن کار ایشان

به نیکی کن بدل احوال ایشان

بلطف خود برآور کام هر یک

برحمت تیز کن بازار هر یک

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:41 PM

 

سه کشف است اندرین ره تا بدانی

به علمی و خیالی و عیانی

بود علم نخستین کشف اسرار

اگر با او عمل باشد ترا یار

وجودت از خودی چون گشت خالی

پس آنگه کشفها باشد خیالی

مشو ایمن درین هر دو ز شیطان

درین هر دو بود راهش یقین دان

بلی اندر عیانی ره نیابد

در آن راز نهانی ره نیابد

تو بازیهای او را نیک بشناس

که تا ضایع نگردد بر تو انفاس

چو دانستی کمینگاه عزازیل

نبندد بر تو بر راه عزازیل

بود هر کشف را ظاهر نهانی

کزو پیدا شود روشن معانی

نشان کشف علمی را تو بشناس

که تا داری همیشه پاس انفاس

شود بینا روان تو بحکمت

همان گویا زبان تو بحکمت

بود جاری حقایق بر زبانت

بسی پوشیده‌های گردد عیانت

بدان اوصاف چون موصوف گردی

اگر گوئی سخن موقوف گردی

هوائی باشد این گفتن تو میدان

زبان را اندرین گفتن مجنبان

بلی ذوقیست در گفتن هوائی

نداند این به جز مرد خدائی

کمینگاهی است شیطان را درین ذوق

که میل نفس را بفریبد آن ذوق

چنان مستغرق گفتن شود مرد

که گردد خالی او از خواب و از خورد

بود عشقی زبانش را بگفتن

که گفتن را نه بتواند نهفتن

زبانت اندرین دم بسته باید

که کار و بار تو یکسر گشاید

تو گفتن را شوی مانع به یک چند

زبان خویش را داری تو در بند

شود پیدا ترا کشف خیالی

بسی صورت درو بینی تو حالی

بسی آوازها آید بگوشت

که آید دل در آن حالت بجوشت

بسی احوال غیبی را بدانی

که باشد جمله از راه معانی

مخور لقمه بشبهت اندرین راه

که تا بسته نگردد بر تو آن راه

نشان آن باشد آن کس را در آن حال

بگردد در درونش جمله احوال

شود نوری قرین چشم ظاهر

که ربانی بود آن نور طاهر

بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال

بگردد در درونش جمله احوال

در آن حالت بصورت درنماند

حقیقت معنی هر یک بداند

بداند آنکسی کو را سعید است

هم آنکس را که از حضرت بعید است

قیامت نقد او گردد در آن حال

که بر وی کشف گردد جمله احوال

به بیند صورت ابلیس را هم

شناسا گردد آن تلبیس را هم

بگوش آواز تحمید ملایک

همان تسبیح و تمجید ملایک

همان تسبیح حیوانات یکسر

شود معلوم او را ای برادر

سراسر بشنود آن را بداند

از آن آواز حیران بماند

نشان چشم و سمع جان همین است

کسی داند که او صاحب یقین است

اگر خواهد که آرد در عبارت

و یا رمزی بگوید در اشارت

در آن سر وقت او بیهوش گردد

یقین بیطاقت و مدهوش گردد

که تا این حالش پوشیده ماند

کسی از وقت و حال او نداند

چو عالی گردد آن کشف عیانی

بخواهد دید سید را نهانی

شود نوری قرین چشمش از شرع

بدان بینا شود از اصل تا فرع

وجود خویش بیند سنگ یاقوت

همه عالم شده همرنگ یاقوت

درون خود خنک یابد از آن ذوق

شود بی‌خویشتن حیران از آن ذوق

بخود چون باز آید کشته و خوش

همه عالم همی بیند چو آتش

در ان عالم تن خود غرق بیند

برون از حیلت و از زرق بیند

درونش سرد باشد اندر آن حال

فرو ماند زبان از قیل و از قال

پس آنگه با خود آید او دگر بار

وجودخویش بیند همچو زنگار

همه عالم شده بس سبز و روشن

جهان یکسر شده بر وی چو گلشن

درین عالم تمامت آفرینش

چو شخصی بیند او از روی بینش

چو آن شخص لطیف روشن پاک

نوشته بیند او خطی که لولاک

پس آنگه بیند او نور گزیده

که خیره گردد اندر وی دو دیده

منقش باشد آن نور مطهر

توان آن نقش را خواندن سراسر

هر آن نقشی کز آن نور مبین است

تمامت رحمة للعالمین است

یکی صورت شود پیدا از آن نور

که چشم بد بود پیوسته زان دور

که باشد معنوی آن صورت پاک

که اندر وصف او گفتند لولاک

بود آن صورت زیبای خواجه

همی آن طلعت زیبای خواجه

در آن حضرت برآید جمله کامش

برند از زمره احباب نامش

بباشد دیو نفسش هم مسلمان

هم او مالک شود در ملک ایمان

شود نومید ازو شیطان بیکبار

نیاید نزد او هرگز دگر بار

مشاهد گردد آن کس پس یقین بین

طلاق هر دو عالم داده با این

پس آنگه از خودی فارغ شود مرد

شود از ماسوی الله جملگی فرد

چو حیدر فرد باید شد ز جمله

که تا گردی خلاص از هر طعمه

پس آنگه از فنا هم فانی آید

بصورت هم چو نقش مانی آید

حیاتی یابد از حی یگانه

کز آن باقی بماند جاودانه

پس آنگه بیند او نوری چو مینا

نداند این سخن جز مرد دانا

نهانیها عیان بیند در آن نور

بسی نام ونشان بیند در آن نور

بهمت بگذرد زان جمله برتر

بود خلق جهان را جمله برسر

سلوک راه حق دشوار باشد

کسی داند که او هشیار باشد

بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد

وجود او بود در عصر خود فرد

فروزین است منزلهای بس دور

که آرد در نظر آن جمله مستور

نشانی را نشاید باز گفتن

که این توحید می‌باید نهفتن

درین فصل از طریق رمز و ایجاز

بگفتم شرح او را جملگی باز

تو تا از هستی خود در حجابی

نشانی زینکه گفتم درنیابی

مقید تا بعلم و عقل خویشی

ازین ره نه یکی باشی نه بیشی

مگر علمی ببخشندت خدائی

که یابی از خودی خود رهائی

از آن علم ار ببخشندت حیاتی

که یابی در ره دین زان ثباتی

شود مکشوف بر تو این معانی

بدانی یکسر آن راز نهانی

چو سالک نیستی وز اعتقادی

رساند اعتقادت با معادی

بدین گر اعتقاد نیک داری

نخست اندر بیابی رستگاری

مشو زانها که گویند هرچه جارا

نباشد آن نباشد پادشا را

که باشد این سخن عین حماقت

مشو مستغرق شین حماقت

مشو منکر تو بر احوال ایشان

که تادینت نگردد زان پریشان

بخود نتوانی این ره را بریدن

بسر باید بر ایشان دویدن

بود مکشوف و گرددبر تو احوال

شوی فارغ هم از جاه و هم از مال

اگر کشفت نمی‌گردد میسر

بنه رخ را بر آن خاک مطهر

که تا آزاد گردد از کبایر

ببخشندت همه سهو و صغایر

لباس مغفرت پوشی در آن حال

ولی پوشیده باشد بر تو احوال

بوقت مرگ دانی آن معانی

که روشن گرددت راز نهانی

کز آن حضرت کرامتها چه دیدی

چو شربتهای معنی را چشیدی

چو پر کردی ز حضرت جام وصلت

نماند در درونت هیچ علت

هر آنکس گر کند بر تو سلامی

اگر او خود بود محروم و عامی

سعادت یابد و اقبال و توبه

که چون بروی رسد از یار روضه

بسی دارم ازین در معانی

نمی‌گویم که تو نه اهل آنی

زیادت زین نمی‌آرم دگر گفت

درین معنی در تصدیق را سفت

اگر محرم شوی روزی بدانی

شود مکشوف بر تو این معانی

ز آلایش دماغت چون شود پاک

گل تحقیق را بوئی ازین خاک

شود معلومت آنگه سرّ این کار

نماند در درونت هیچ انکار

چو منکر باشی این افسانه خوانی

درین گفتن مرا دیوانه دانی

چو بربستی بخود فرزانگی را

ندانی ذوق این دیوانگی را

منم دیوانه ای مرد یگانه

نخواهم ترک کردن این فسانه

چو دانم ای برادر این فسون را

بجان ودل خریدم این جنون را

طلاق عقل دادم علم بر سر

که باشد این جنون ما را میسر

مبارک بر تو این فرزانگی باد

قرین عالم این دیوانگی باد

تو این معنی ندانی ای برادر

ارادت دار و خوش برخوان و بگذر

بمسکینی توان دانستن این راز

چو مسکین نیستی رو کار خود ساز

چو بربستم در فرزانگی من

بگویم رمزی از دیوانگی من

اگر اهلی ز من این نکته بشنو

بگوش دل یقین ای مرد رهرو

مثال او چو قرص آفتابست

وجودش دائماً پر نور و تابست

ز نورش اهل معنی را قوام است

زبانش اهل صورت را نظام است

حجاب از جانب شخص است دائم

که باشد از غذای نفس قائم

از آن جانب همیشه نور و تاب است

چه جای پرده و جای حجاب است

اگر یک دم حجابی پیش گردد

هزاران فتنه ظاهر بیش گردد

محیط بحر او موجی برآرد

هزاران در و گوهر بر سرآرد

ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد

بهر قالب که در شد جان جان کرد

بجای هر گلی دلجوی باشد

چو بینی آب او زین جوی باشد

الف یکتاست لیک اندر معانی

ندانی هیچ تا او را ندانی

معانی جمله موقوفست بروی

نهانی جمله مکشوف است بروی

از آن خالی نباشد هیچ حرفی

معانی دان وجودش را چو ظرفی

بباطن زو بود ترتیب کلمه

ازو ظاهر شودترتیب کلمه

نباشد یک الف یک حرف یک طرف

نه معنی و نه صورت بس کن این حرف

که این از فهم هر غیری بعید است

قریب این سخن اهل سعید است

اگر زین شیوه گویم تا بمحشر

بود یک قطره از آن بحر اخضر

از این شیوه بپردازم سخن را

بنوعی دیگر آغازم سخن را

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:41 PM

 

گروهی علم ظاهر را بخوانند

فروع و اصل او یکسر بدانند

بکار آرند علم ظاهر خویش

شوند بینای اصل ظاهر خویش

کم افتد سهو اندر راه این جمع

که نور علم ایشان هست چون شمع

شوند غواص در بحر شریعت

بیابند اندرو درّ حقیقت

روش بس تیز دارند اندرین راه

ز سرّ کار گردند زود آگاه

بیابند آنگهی علم عطائی

کز آن روشن شود سر خدائی

شود علم لدنی یار ایشان

برآید در دو عالم کار ایشان

چو آن علم لدنی را بدانند

ز جمله علمها دامن فشانند

بود امّی گروهی چند دیگر

ندانسته نخوانده هیچ دفتر

ولی اعمال ایشان جمله با شرع

موافق باشد اندر اصل با فرع

بتعلیم خدا علمی بدانند

کزان دانش همیشه زنده مانند

ز قول و فعلشان هر چیز کاید

بود مستحسن اندر شرع و شاید

همه اقوال ایشان گر بجویند

حقیقت شرع باشد آنچه گویند

اصول شرع و قانون طریقت

بدانند جملگی اندر حقیقت

از ایشان گر کسی پرسد سئوالی

جواب او بگویند بی خیالی

بوند از جمله قومی با سلامت

برایشان نگذرد هرگز ملامت

براه شرع و تقوی در بکوشند

بظاهر حال خود از کس نپوشد

همه کس نیک ظن باشد بر ایشان

مگر آنکو بود در دین پریشان

ملامت ورز باشند جمع دیگر

شده منکر بر ایشان قوم یکسر

همیشه در ملامت عشقبازند

که یک دم با سلامت درنسازند

نگردد صادر از ایشان گناهی

بجز تقوی نپویند هیچ راهی

بمردم در نمایند ظاهر خویش

که تا گویند هستند جمله بد کیش

ولیکن ترک یک سنّت نگویند

به عمر خود ره بدعت نپویند

بترک جاه کان سدیست محکم

بگویند و شوند فارغ ز هر غم

ز نام وننگ خود آزاد گردند

چوانکاری کنی دلشاد گردند

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:41 PM

 

ز سر بیرون کن انکار ای برادر

چو هستی طالب کار ای برادر

ترا گفتم مشو منکر بر ایشان

که تاکارت نگردد زان پریشان

ز اصحاب بزرگ این جماعت

بود قومی که دارد استطاعت

که با ایشان نظر باشد بشاهد

که تا شاهد بود یکباره زاهد

بود عالی مقام و حال ایشان

نداند هیچکس احوال ایشان

نباشد رهگذرهاشان بشهوت

بود خالی نظرهاشان ز شهوت

بود پیوندشان از روی معنی

که باشد میل ایشان سوی معنی

ز بهر آنکه ایشان را در این کار

نماند پردهٔ بر روی اسرار

خودی خویش در وی غرق دانند

میان جام و باده فرق دانند

چنین دانم نباشد حال ایشان

بود این اوسط احوال ایشان

درنگ آنجا کند سال سه و چار

که تا خو گر شود در سر اسرار

کند اندر فضای خویش پرواز

بسر حد بلوغ خود رسد باز

از آن پس شاهد و زاهد نگویند

بجز اندر ره وحدت نپویند

نشانها باشد ایشان را درین کار

که تا منکر نگردد کس ز اعیار

بگویم زو نشانی زود دریاب

که تا بیدار گردی یک ره از خواب

نشان آنکه شاهد باز باشد

بشاهد بر ازو صد ناز باشد

کشد هر لحظه صد درد و بلایش

درافتد هر دمی صد ره بپایش

بصد زنجیر او را بست نتوان

بسر آید بر او ازدل و جان

نه زو وصل و کنار و بوس جوید

همیشه بر طریق شرع پوید

بدیدار مجرد زو بود خوش

نگردد هرگز از چیزی مشوش

نشان دیگر آن باشد در آن حال

که شاهد باصلاح آید ز احوال

اگر باشد ز عصیان اندرو دود

صلاحیت درو پیدا شود زود

کند یک ره بترک او فسق و عصیان

نپوید جز براه شرع و ایمان

شود صاحب ولایت شاهد او

بر او یابد هدایت شاهد او

اگر او از پی شاهد دهد جان

بود در عشق او مدهوش و حیران

رود او از پی شاهد پیاپی

ازو بگریز و میکن از وی انکار

بود شیطان همیشه هم براو

نباشد هیچ چیزی در سر او

بگفتم با تو سرّ کار شاهد

بجان ودل شنو این راز زاهد

بود نادر چنین مرد یگانه

که شاهد باشد او را زین بهانه

بود این حال خاص الخاص مردان

کسی را نبود انکاری بر ایشان

نباشد کار ایشان جز عطائی

ز عیبی دور و خالی از ریائی

ز من گر طالبی بشنو تو یارا

دو فرنه دان تمامت اولیا را

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:41 PM

 

سماع اصلی بزرگست اندرین ره

چو یابی سمع دل گردی تو آگاه

اگر سمع دلت نبود ندانی

بپوشند بر تو یکسر این معانی

کسی را کز سماعش ذوق نبود

حقیقت دان که او را شوق نبود

بنای عشقبازی شوق باشد

کسی داند که صاحب ذوق باشد

کسی کو را نباشد سمع معنی

نباشد از سماعش جمع معنی

بود معزول از سمع حقیقت

نباشد در صف جمع طریقت

بود جان و دلش از ذوق محجوب

نه طالب باشد او هرگز نه مطلوب

شود اوصاف او یکسر فسرده

تو او را زنده دانی هست مرده

ازو هرگز نیاید هیچ کاری

مگر ضایع گذارد روزگاری

بسر پرد درین ره مرد آگاه

نثار از جان و دل سازد در این راه

زمان باید پس آنگه خوش مکانی

پس اخوان تا شود آسوده جانی

ز منهیات شرعی دور باید

ز ناجنسان بسی مستور باید

ازین جمله اگر یک چیز کم شد

همه شادی دل اندوه و غم شد

ولی برمبتدی زهر است دائم

که نفس او بهستی گشت قائم

چو مرتاض و مجاهد گشت شد پاک

نماند از هستیش در راه خاشاک

ز گفت و خواب و خور بیزار گردد

گهی مست و گهی هشیار گردد

زبانش دائماً گویای این راه

بجان ودل بود پویای این راه

تمامی از کدورت پاک گردد

برش هر زهر چون تریاک گردد

نباشد طالب جاه و متاعی

بود پیوسته جویای سماعی

ز آواز خوشی کاید بگوشش

رود از شوق جانان عقل و هوشش

ببوی وصل جانان زنده باشد

بوقت و فهم او گوینده باشد

چو زین عالم ترقی کرد درحال

در او ظاهر نگردد قول قوال

مگر گویندهٔ خوب و موافق

قرین حال او معشوق و عاشق

در آن پرده که رهرو را مقام است

بدان کین سالکان را زآن مقام است

از آن صورت بود گر هست دلکش

شود وقت عزیزان یک زمان خوش

خورد روحش بمعراج معانی

ز جوی قرب آب زندگانی

اگر حاضر بود صاحب نیازی

بروز آن وقت آن برگی و سازی

کند زان توشهٔ راه قیامت

در آن ره یابد از آفت سلامت

چو زین عالم ترقی کرد رهرو

سماعش را تو شرح و وصف بشنو

بوقت استماع قول قوّال

که هر یک را دگرگون گردد احوال

تو گوی شفقت از روی فتوت

بباید کردن او را صد مروت

ترا جمع بایدش کردن ز احوال

که تا حاضر شود با تو در آن حال

بصورت با تو در جنبد زمانی

دهد حالات خود را زان نشانی

شود بیمار حالان را طبیبی

دهد صاحب نصیبان را نصیبی

بود چون کیمیا آن وقت و آن حال

بگردد جمله رازان جمله احوال

تمامت را برنگ خود برآرد

بر ایشان روز بدبختی سرآرد

سزای وقت و استعداد هر یک

ببخشد خلعتی زانجمله بیشک

بود نادر چنین صاحب سماعی

که بر هر کس بتابد زان شعاعی

بجان آن چنان وقت و چنان حال

که تا یکسر بگردد بر تو احوال

در آن جمع ار شوی حاضر بیکبار

نماند از گنه برگردنت بار

اگر یک دم در آن محفل نشینی

بسا تخم سعادت را که چینی

خوری زان مجمع آب زندگانی

بدل حاضر شو ای جان گر توانی

شنیده باشی ای جان حال شاهد

مشو منکر تو بر احوال شاهد

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:41 PM

 

چو کردی اربعین دیگر آغاز

بکلی خویش را از خود بپرداز

درین نوبت دگرگون گردد احوال

که خواهی گشت ای جان صاحب حال

شوی مرده ز هستیها به یکبار

که بر تو ناید از هستی دگربار

بترک ذکر و فکر خود بگوئی

بیکره دست ودل زانجمله شوئی

چنان مستغرق مذکور گردی

که صد فرسنگ از خوددور گردی

مگر وقت ادای هر نمازی

ترا با خود دهند از بهررازی

بجز یک قطره آبی وقت افطار

درونت از خورش ندهد دگر بار

بیابی تو عنایت را عطائی

بیابد نفست از خوردن رهائی

دگر هرگز خبر از خود نداری

که تا این اربعین را برسرآری

مگر در صبح آخر روز ناچار

هم از خود باخبر گردی هم از یار

چنین گر بر سر آید اربعینت

بسا دولت که با جان شد قرینت

بدین دولت نیابد هر کسی راه

مگر آنکس که باشد خاص درگاه

درین امت کسان هستند مستور

بمعنی دائماً از خلق مهجور

که روزی را که بگذارند در صوم

بود فاضلتر از چل روز آن قوم

سه روز ایام بیضی را که دارند

از ایشان اربعین‌ها درگذارند

هر آن کشفی که ایشان را بچل روز

شود حاصل بجد و جهد دلسوز

بر اینها کشف گردد آن بیکدم

از آن باشند بر جمله مقدم

ازین بگذر فلان ساز دگر ساز

که با هر کس نشاید گفتن این راز

چو این چار اربعین آمد بانجام

دگرگون ریزم اندر حلق تو جام

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:40 PM

 

سیم را چونکه خواهی کرد آغاز

تو خود را از تمناها بپرداز

ببر یکباره از ترس جهنم

هم از امید خلوت خوب و خرم

تو قوتت کن ز ذوق ذکر حاصل

مشو یک دم ز ذکر و فکر غافل

بغیر از کلمه توحید ذکری

مکن در هیچ تسبیحی تو فکری

زبان ظاهر خود را تو دائم

بدان گفتن همیشه دار قائم

که تا گویا شود در دل زبانی

که از گفتن نیاساید زمانی

چو ذکر دل ترا آید فرا دید

همه احوال تو یکسر بگردید

ز خواب و خورد خود بیزار گردی

گهی مست و گهی هوشیارگردی

دلی را کاندرو این درد باشد

چه جای خفت و خواب و خورد باشد

کشش از مطرب مذکور یابی

وجود خود از آن مسرور یابی

بدین دولت چو گردی تو سزاوار

شود مکشوف بر تو بعضی اسرار

اگر هستی توعالی همت ای یار

مشو قانع درین ره جز بدیدار

بدین ره هر که عالی همت آمد

سزای قرب ووصل حضرت آمد

چو عالی همت آمد مرد درویش

کند ترک وجود و هستی خویش

هلاک تو بهمت بدر گردد

بهمت دان که صاحب قدر گردد

یقین میدان که هستی مرد همت

که باشد همتت در خورد همت

چو عالی همتی گردی ز احرار

بودعالی همم پیوسته ز اخیار

بنا از همت عالی برآور

پس آنگه اربعین دیگر آور

ادامه مطلب
جمعه 15 اردیبهشت 1396  - 12:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4482349
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث