شمع آمد و گفت: کشتهٔ هر روزم
شب میسوزم که انجمن افروزم
گفتم: هوس سوز در افتد به سرم
اکنون باری ز سر درآمد سوزم
شمع آمد و گفت: کشتهٔ هر روزم
شب میسوزم که انجمن افروزم
گفتم: هوس سوز در افتد به سرم
اکنون باری ز سر درآمد سوزم
شمع آمد و گفت: دولتم دوری بود
کان شد که مرا پردهٔ زنبوری بود
نوری که از او کار جهان نور گرفت
زان نور نصیب من همه نوری بود
شمع آمد و گفت: چون گرفتم کم خویش
باری بکنم به کام دل ماتمِ خویش
ای کاش سرم میببریدی هر دم
تا بر زانو نهادمی در غمِ خویش
شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر
ایام بسی نهاد دردم بر سر
روزم دم سرد گشته شب سوخته درد
ای بس که گذشت گرم و سردم بر سر
شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست
کاو را پر سوخت سوز من سر تا پاست
من بنمودم درین میان فرقی راست
فرقی روشن چنین که دارد که مراست
شمع آمد و گفت: کشته بنشینم نیز
تا کشته به سوزد تن مسکینم نیز
از آتش تیز میزیم جان من اوست
وان عمر به سر آمده میبینم نیز
شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز
پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز
هر لحظه رهی که میروم چون خامم
زان در آتش گرفتهام از سر باز
شمع آمد و گفت: در بلا باید سوخت
وز آتش سر بر سر پا باید سوخت
من آمده در میان جمعی چو بهشت
درآتش دوزخم چرا باید سوخت
شمع آمد و گفت: بر نمیباید خاست
تا پیش تو سرگذشت برگویم راست
نی نی که زبان من بسوزد ز آتش
گر برگویم ز سرگذشتی که مراست
شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمی
جز خود دگری را به بلا سوختمی
از خامی خویش زار میباید سوخت
گر خام نبودمی کجا سوختمی