شمع آمد و گفت: در دلم خونم سوخت
کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت
این طرفه که آتشی که در سر دارم
چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت
شمع آمد و گفت: در دلم خونم سوخت
کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت
این طرفه که آتشی که در سر دارم
چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت
شمع آمد و گفت: هر زمان چون قلمم
گاز از سرِکین سرافکند در قدمم
بسیار به عجز گاز را دم دادم
هم درگیرد که آتشین است دمم
شمع آمد وگفت: در دلم خون افتاد
کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد
من در هوس آتش و کس آگه نیست
تا در سرِ من چنین هوس چون افتاد
شمع آمد و گفت: عزّت من بنگر:
در زیر نهاده شمعدان طشتی زر
چون گوهر شبچراغم آمد آتش
افتاد ازان طشت چو گوهر با سر
شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش
سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش
هرچند که در مشمّعم پیچیده
هم غرقه شوم در آب از آتشِ خویش
شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم
وز آتش سوزنده تن آسان نرهم
از هستی خویش ماندهام در آتش
تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم
شمع آمد و گفت: شخصم آغشته که بود
بود ای عجب از آتش سرگشته که بود
با آتش سرکشم اگر بودی تاب
بازم نشدی ز تاب این رشته که بود
شمع آمد و گفت: تا تنم زنده بود
جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود
شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود
تا ازچه ز سرْ بریدنم خنده بود
شمع آمد و گفت: آمده جانم به لب است
باکشتن روزم این همه سوز شب است
زین آتش تیز در عجب ماندهام
تا اشک چگونه مینسوزد عجب است
شمع آمد و گفت: این چه عذاب است مرا
کز آتش و از چشم پرآب است مرا
سررشتهٔ من به دست آتش دادند
جان در غم و دل در تب و تاب است مرا