خوش آمدید

دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب

وز آتش دل میان سوزم همه شب

هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز

وز سوز چو شمع تا به روزم همه شب

تا آتشِ عشقِ او برافروخت مرا

در اشک چو شمع غرقه میسوخت مرا

عمری میگفت رخ به تو بنمایم

چون رخ بنمود دیده بر دوخت مرا

جان بر گرهِ زلفِ تو آموخته گیر

بی روی تو چشم از دو جهان دوخته گیر

دل را که چو پروانه به پای افتادست

چون شمع اگر بسر برم سوخته گیر

از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز

چون شمع ز تو سوخته میمانم باز

کوتاه کنم سخن که مینتوان گفت

غمهای دلم مگر به شبهای دراز

تادور فتادهام از آن نادره کار

دل گشت به صد پاره و صد شد به هزار

من چون شمعم که در فراقِ رخِ یار

شب میسوزم به روز میمیرم زار

در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند

ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند

من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع

تا راه به پای برده شد سر بنماند

ای کاش هزار موی بشکافتمی

وز تو سرِ یک موی خبر یافتمی

گر عشق رخِ تو نیستی آتشِ صِرف

چون شمع کی از سوزِ تو سر تافتمی

آن دل که چو موم نرمم آمدبی تو

از بس که بسوخت شرمم آمد بی تو

تادیدهام از دور تُرا شمع توام

زان در دهن آب گرمم آمد بی تو

هر لحظه در آتشِ غمم اندازی

ور ناله کنم در عدمم اندازی

چون شمع اگر زار بگریم بر خویش

در حال سر اندر قدمم اندازی

از آتشِ عشق چون تو جان افروزی

چون شمع نفس نمیزنم بی سوزی

عمری است که بی تو جان من میسوزد

آخر بر من دلت نسوزد روزی