به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

امشب ان مست ناز می‌رسدم

رفتن از خویش باز می‌رسدم

عشق را با من امتحانی هست

نقد رشکم گداز می‌رسدم

گریه و ناله عذرخواه منند

دردم افشای راز می‌رسدم

بسته‌ام دل به تار گیسویی

ناز عمر دراز می‌رسدم

مو به مویم تپیدن آهنگست

مگر آن دلنواز می‌رسدم

به حریفان ز موج می نرسید

آنچه از تار ساز می‌رسدم

نی‌ام از چشمت آنقدر محروم

مژه‌واری نیاز می‌رسدم

عمرها رنگ بایدم گرداند

بی‌خودی هم نیاز می‌رسدم

رنگ مینای اعتباراتم

بر شکست امتیاز می‌رسدم

یارب از دست دامنش نرود

هوش اگر رفت باز می‌رسدم

صبح شبنم کمین این چمنم

از نفس هم گداز می‌رسدم

محو دیدارم آنقدر بیدل

که بر آیینه ناز می‌رسدم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

نه تعین نه ناز می‌رسدم

تا جبین یک نیاز می‌رسدم

ناز اقبال نارسایی ها

تا به زلف ایاز می‌رسدم

تا ز خاکسترم اثر پیداست

سوختن بی تو باز می‌رسدم

تا شوم قابل نم اشکی

دیده تا دل گداز می‌رسدم

مژدهٔ وصل و بخت من هیهات

این نوا از چه ساز می‌رسدم

نشئهٔ انتظار یعقوبم

ساغر از چشم باز می‌رسدم

وارث عبرتم علاجی نیست

از جهان احتراز می‌رسدم

سوی دنیا نبرده‌ام دستی

گرکنم پا دراز می‌رسدم

گر همین نفی خویش اثباتست

رنگ نا رفته باز می‌رسدم

سعی اشکم‌ که دیده تا مژگان

صد نشیب و فراز می‌رسدم

گر رموز حقیقتم این است

هرکجایم مجاز می‌رسدم

نرسیدم به هیچ جا بید‌ل

تا کجا امتیاز می‌رسدم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

رفتم از خویش و به بزم جلوه‌اش لنگر زدم

شیشهٔ رنگی شکستم با پری ساغر زدم

صافی دل بی‌نیازم دارد از عرض کمال

حیرتی ‌گشتم ره صد آینه جوهر زدم

خشک ‌طبعان غوطه‌ها در مغز دانش خورده‌اند

بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم

تا نبیند طرز رعنایی خرام قامتت

از پر قمری به چشم سرو خاکستر زدم

هرگز از دل شکوهٔ داغ جفایت سر نزد

بی‌صدا بود این دو ساغر تا به یکدیگر زدم

عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز

من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم

شبنم اشکی فرو برده‌ست سر تا پای من

از ضعیفی غوطه در یک قطره چون‌ گوهر زدم

بی‌تو یکدم صرفهٔ راحت نبردم چون سپند

بر سر آتش نشستم ناله ‌کردم پر زدم

چون سحر هر چند شوقم سوخت از کم‌فرصتی

اینقدرها شد که از شوخی نفس‌ کمتر زدم

عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود

مشت خاشاکی فراهم‌ کردم و آذر زدم

بیخودی بیدل به خاک افکند اجزای مرا

بس که چون ‌گل از شکست رنگ‌ها ساغر زدم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

پر نفس می‌سوخت ما و من ز غیرت تن زدم

ننگ خاموشی چراغی داشتم دامن زدم

ثابت و سیار گردون ‌گردهٔ وهم منست

صفحهٔ بیکاری آمد در نظر سوزن زدم

گاهگاهی آفتابم ناز پرتو می‌فروخت

چشم پوشیدم ز غیرت گل بر این روزن زدم

کسب معقولات امکان غیر نادانی نداشت

با تجاهل ساز کردم‌ کوس چندین فن زدم

حسن مستوری ندارد خاصه در کنعان ناز

بوی یوسف داشتم بیرون پیراهن زدم

تا تلاش موسی از من رمز حاجت وا نشد

شعلهٔ تحقیق بودم خیمه در ایمن زدم

غیرت فقرم طبیعی حرکتی در کار داشت

حرص را می‌خواستم سیلی زنم‌ گردن زدم

رشک همچشمی نرفت از طبع غیرت‌زای من

هرکجا آیینه دیدم بر دل روشن زدم

سیر از خود رفتنی‌ کردم ز عشرتها مپرس

رنگ بالی زد که آتش در گل و گلشن زدم

پیری از من جز ندامت شیوه‌ای دیگر نخواست

حلقه تا گردید قامت بر در شیون زدم

حرص را بیدل به نعمت سیر اگر کردم چه شد

گوهر یک خرمگس من نیز در روغن زدم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم

از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم

ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد

چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم

فرصت هستی ورق ‌گرداندنی دیگر نداشت

این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم

حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن

انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم

خودگدازی‌ها نسیم مژدهٔ دیدار بود

سوختم چندان ‌که بر آیینه خاکستر زدم

داد پیری وحشت از کلفت سرای هستی‌ام

قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم

تا قناعت شد کفیل نشئهٔ آسودگی

جمع ‌گردید آبرو چندان ‌که من ساغر زدم

شبنم من ماند خلوت‌پرور طبع هوا

از خجالت نقش آبی داشتم‌ کمتر زدم

معرفت در فکر کار نیستی افتادنست

سیر جیب ذره‌ کردم آفتابی سر زدم

گردم از اوج کلاه بی‌نشانی هم گذشت

یک شکست رنگ ‌گر چون صبح دامن بر زدم

قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز

آب‌ گردیدم ز شرم و فال چشمی تر زدم

بیدل از افسردگان حیرتم‌، تدبیر چیست‌؟

گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم

صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم

پای تا سر نشئه‌ام از فیض ناکامی مپرس

آرزویم هر قدر خون‌ گشت من ساغر زدم

شبنم من زبن ‌گلستان رنگی و بویی نیافت

از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم

آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت

تکیه‌ای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم

بر صف‌آرای تعلق بود اسباب جهان

چشم‌ پوشیدم شبیخونی بر این‌ لشکر زدم

برگ برگ این ‌گلستان پردهٔ ساز منست

هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم

سینه چاکان چون سحر مشق فنا آماده‌اند

عام شد درسی ‌که من هم صفحه‌ای مسطر زدم

ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنی‌ست

من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم

رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است

دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم

فیض صبحی در طلسم هستی‌ام افسرده بود

دامن این ‌گرد سنگین یک دو چین برتر زدم

شعلهٔ افسرده‌ام اقبال نومیدی بلند

هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم

خانهٔ دل را که همچون لاله ‌از سودا پر است

بیدل از داغ محبت حلقه‌ای بر در زدم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

کف خاکستری می‌جوشم ازخود پاک می‌گردم

چو آتش تا برآیم از سیاهی خاک می‌گردم

شرار فطرت من غور این و آن نمی‌خواهد

به گلشن می‌رسم گر محرم خاشاک می‌گردم

درین صحرا به جستجوی حسن بی‌نشان رنگی

چو فهم خود برون عالم ادراک می‌گردم

شکار افکن به درد اضطراب من چه پردازد

نم اشکی به چشمی حلقهٔ فتراک می‌گردم

وطن در پیش دارم لیک اگر نوشی به یاد آید

ز تلخی‌های منت حقهٔ تریاک می‌گردم

اجابت صد سحر می‌خندد از دست دعای من

که من درد دلی در سینه‌های چاک می‌گردم

دم صبح اضطراب شعله‌های شمع می‌بالد

ترا می‌بینم و بر قتل خود بیباک می‌گردم

دماغ همت من ناز کوشش برنمی‌دارد

دمی‌گرد سرت می‌گردم و افلاک می‌گردم

بسامان بهار از من به جز عبرت چه می‌چیند

گریبان می‌درم گل می‌فروشم خاک می‌گردم

ببینم تاکجا محوم‌ کند شرم تماشایت

ز خود با هر عرق مقدار رنگی پاک می‌گردم

به زیر خاک هم فارغ نی‌ام از می‌کشی بیدل

خمستان در بغل چون ریشه‌های تاک می‌گردم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

بیخودی‌ کردم ز حسن بی حجارش سر زدم

از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم

وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند

چون‌ گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم

سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم

همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم

غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت

من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم

چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس

از هوس خمیازه‌ای‌ گل کردم و ساغر زدم

زندگی مخموری رطل‌ گرانی می‌کشد

سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم

زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است

عافیت می‌خواست غفلت بر دم خنجر زدم

شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت

با تغافل ساختم حرفی به‌ گوش کر زدم

اعتبار هستی‌ام این بس که در چشم تمیز

خیمه‌ای چون سایه از نقش قدم برتر زدم

پن تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکلست

چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

نفسی چند جدا از نظرت می‌گردم

باز می‌آیم و برگرد سرت می‌گردم

هستی‌ام‌ گرد خرام است چه صحرا و چه باغ

هرکجا مهر تو تابد سحرت می‌گردم

بی‌تو با عالم اسباب چه کار است مرا

موج این بحر به ذوق‌ گهرت می‌گردم

نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا

خاک این مرحله‌ام پی سپرت می‌گردم

نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت

محرم رازم و بیرون درت می‌گردم

در میان هیچ نمی‌یابم ازین مجمع وهم

لیک بر هر چه بپیچم‌کمرت می‌گردم

وهم دوری چقدر سحر طراز است‌که من

همعنان تو به‌ذوق خبرت می‌گردم

وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب

پیش خود درهمه‌جا نامه برت می‌گردم

به نمی از عرق شرم غبارم بنشان

که من گم شده دل دربه‌درت می‌گردم

بیدل ازسعی مکن شکوه‌که یک‌گام دگر

پای خوابیدهٔ بی درد سرت می‌گردم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

 

نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار می‌گردم

بهار فرصت رنگم به گرد یار می‌گردم

قضا چون مردمک جمعیت حالم نمی‌خواهد

تحیر مرکزی دارم که با پرگار می‌گردم

حیا کو تا زند آبی غبار هرزه تازم را

که من گرد هوس می‌گردم و بسیار می‌گردم

به عجز خامه می‌فرسایدم مشق سیهکاری

که درهر لغزش پا اندکی هموار می‌گردم

نی بی برگ من هنگامهٔ چندین نوا دارد

ز بی‌بال‌وپری سر تا قدم منقار می‌گردم

ز اشک افشانی شمعم وفا بر خویش می‌لرزد

که می‌داند ز شغل سبحه بی‌زنار می‌گردم

تعلق از غبار جسم بیرونم نمی‌خواهد

به رنگ سایه آخر محو این دیوار می‌گردم

تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالی‌کنم من هم

که بر خود همچو کوه از بی‌صدایی بار می‌گردم

هوس صبری ندارد ورنه از سیر گل و گلشن

کشم گر پا به دامن یک گل بی‌خار می‌گردم

نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن

اگر برگردم ازکوبت همین مقدار می‌گردم

زخواب ناز هستی غافلم لیک اینقدر دانم

که هر کس می‌برد نام تو من بیدار می‌گردم

کجا دیدم ندانم آن کف پای حنایی را

که من عمریست گرد عالم بیکار می‌گردم

گر از صهبا نیاید چارهٔ مخموری‌ام بیدل

قدح از خو‌یش خالی می‌کنم سرشار می‌گردم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 1:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340355
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث