به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شب از یاد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم

ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم

به غارت رفته‌ام تا ازکفم رفته‌ست‌گیرایی

چو بوی‌گل نمی‌دانم چه دامان بود در دستم

فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستی

به رنگ غنچه یک چاک‌گریبان بود در دستم

کف پایی نیفشاندم به عرض دستگاه خود

وگر نه یک جهان امید سامان بود در دستم

نفس در دل‌گره‌کردم به ناموس وفا ور نه

کلید نالهٔ چندین نیستان بود در دستم

سواد عجز روشن‌کردم و درس دعا خواندم

درین مکتب همین یک خط شبخوان بود در دستم

ز جنس‌ گوهر نایاب مطلب هر چه ‌گم‌کردم

کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم

پر افشانی ز موج‌ گوهرم صورت نمی‌بندد

سر این رشته تا بودم پریشان بود در دستم

سواد دشت امکان داشت بوی چین‌ گیسویی

اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم

به سعی نارسایی قطع امید از جهان‌کردم

تهی دستی همان شمشیر عریان بود در دستم

چو صبح ازکسوت هستی نبردم صرفهٔ چاکی

چه سازم جیب فرصت دامن افشان بود در دستم

شبم آمد به‌کف بیدل حضور دامن وصلی

که ناخن هم ز شوقش چشم حیران بود در دستم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

بر یار اگر پیام دل تنگ می‌فرستم

به امید بازگشتن همه رنگ می‌فرستم

در صلح می‌گشاید ز هجوم ناتوانی

مژه‌وار هر صفی را که به جنگ می‌فرستم

نی‌ام آن که دستگاهم فکند به ورطهٔ خون

پر اگر بهم رسانم به خدنگ می‌فرستم

به نظر جهان تمثال اگرم‌ کند گرانی

به خمی ز دوش مژگان ته رنگ می‌فرستم

اثر پیام عجزم ز خرام اشک واکش

به طواف دامن امشب دو سه لنگ می‌فرستم

ز درشتی مزاجت نی‌ام ای رقیب غافل

اگر ارمغان فرستم به تو سنگ می‌فرستم

به هزار شیشه زین بزم سر و برگ قلقلی نیست

ز شکست دل سلامی به ترنگ می‌فرستم

ز جهان رنگ تا کی‌ کشم انتظار نازت

تو بیا و گر نه آتش به فرنگ می‌فرستم

اگر انتظار باشد سبب حضور بیدل

همه‌ گر زمان وصل ‌است به درنگ می‌فرستم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

به عشقت‌ گر همه یک داغ سامان بود در دستم

همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم

درین‌گلشن نه‌ گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم

ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم

ز غفلت ره نبردم در نزاکت‌خانهٔ هستی

ز نبضم رشته‌واری زلف جانان بود در دستم

به هر بی‌دستگاهی گر به قسمت می‌شدم قانع

کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم

ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی

چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم

به بالیدن نهال محنتم فرصت نمی‌خواهد

ز پا تا می‌کشیدم خار پیکان بود در دستم

پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران

به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم

جنون آوارهٔ دیر و حرم عمری‌ست می‌گردم

مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم

کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت

به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم

درین مدت‌که سعی نارسایم بال زد بیدل

همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

حضور معنی‌ام‌ گم گشت تا دل بر صور بستم

مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم

ز غفلت بایدم فرسنگها طی ‌کرد در منزل

که چون شمع‌ از ره پیچیده دستاری به سر بستم

به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری

که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم

ز خاک آن‌ کف پا بوسه‌ای می‌خواست مژگانم

سرشکی را حنایی‌کردم و بر چشم تر بستم

مقیم آستانش‌ گرد خود گردیدنی دارد

شدم‌ گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم

به صید خلق مجهول اینقدر افسون ‌که می‌خواند

گرفتم پای ‌گاوی چند با افسار خر بستم

دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن‌ گوشی

ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم

به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر

تپیدم ناله‌کردم سوختم‌کاین نقش بر بستم

درین‌گلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی

به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم

غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی

پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم

اسیر اعتبار عالم مطلق عنانی‌کو

گذشت آن محمل موجی‌که بر دوش‌گهر بستم

فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی

دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم

به دست افتاد مضمونی‌کزین بحرش جدا بستم

نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم

چو نام آوارگیها داشتم ننگی به پا بستم

دبیر کشور یأسم ز اقبالم چه می‌پرسی

قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم

فراغ از خدمت تحصیل روزی بر نمی آید

زگرد دانه‌گردیدن‌کمر چون آسیا بستم

عدم آیینهٔ تمثال ما و من نمی‌باشد

فضولی ‌کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم

فغان در سینه ورزیدم نفس‌ خون شد ز بیکاری

به روی دل دری واکرده بودم از کجا بستم

کم مطلب‌ گرفتن نیست بی‌افسون استغنا

چو گوهر صد زبان از یک لب بی‌مدعا بستم

ندارد بی‌دماغی طاقت بار هوس بردن

من و ما کاروان‌ها داشت محمل بر دعا بستم

خمار حرص می‌باید شکست از گردباد من

سر تخت سلیمان داشتم دل بر هوا بستم

دماغ وضع آزادی تکلف برنمی‌دارد

نفس در سینه تنگی کرد اگر بند قبا بستم

سخن از شرم عرض احتیاجم در عرق ‌گم شد

چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حیا بستم

بهارستان نازم کرد بیدل سعی آزادی

ندانم از هوسها رست شستم یا حنا بستم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم

چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم

هر کس ز گل این باغ آیین دگر می‌بست

من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم

با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن

در راه نفس یارب آیینه چرا بستم

در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن

برخاستم از غیرت ‌گر کف به عصا بستم

این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت

چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم

شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست

آن دل‌ که هوایی بود بازش به هوا بستم

بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش

هر چیز سیاهی‌ کرد بر بال هما بستم

چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست

یارب من سرگردان خود را به‌ کجا بستم

هنگامهٔ وهمی چند از سادگی‌ام‌ گل‌ کرد

تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم

مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود

از بس که‌ گرانی داشت بر دست دعا بستم

بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی

این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم

بیدل چقدر سحر است ‌کز هستی بی‌حاصل

بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

خاکم به سر که بی تو به ‌گلشن نسوختم

گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم

اجزای سنگ هم ز شرر بال می‌کشد

من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم

شاید پیام یأس به ‌گوش تو می‌رسد

داغم‌ که چون سپند به شیون نسوختم

جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح

از یک نفس تلاش‌، چه خرمن نسوختم

بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت

تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم

افروختم به آتش یاقوت شمع خویش

باری به علت رگ گردن نسوختم

در دشت آرزو ز حنابندی هوس

رنگی نیافتم‌ که به سودن نسوختم

مشکل‌ که تابد از مژه بیرون نگاه شرم

گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم

شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق

با هر فتیله‌ای‌ که چو روغن نسوختم

دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن

مردم‌ که مردم و چو برهمن نسوختم

بیدل نپختم آرزوی مزرع امید

کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

به سعی ضعف ‌گرفتم ز دام خویش نجستم

بس است این که طلسم غرور رنگ شکستم

ز بس که سرخوشم از جام بی‌نیازی شبنم

بهار شیشه به رویم شکست و رنگ ببستم

سراغ گوشهٔ امنی نداشت وادی امکان

چو گرد صبح به صد جا شکستم و ننشستم

گذشت همت ازین نه هدف به نیم تغافل

کمان ناز که زه کرده بود صافی شستم

ز بس که می‌برم افسوس ازین محیط ندامت

حباب آبله دارد چو موج سودن دستم

به این ادب فلکم‌گردهد عروج ثریا

همان ز خجلت بالیدگی چو آبله پستم

نبود جوهر پرواز دستگاه سپندم

ز درد بی پر و بالی قفس به ناله شکستم

دلیل عجز رسا نیست حیرتم به خیالت

ز بس‌ کمند نظرحلقه بست آینه بستم

به رنگ آینه کز شخص غیر عکس نبیند

به عین وصل من بی‌خبر خیال پرستم

کراست شبهه در ایجاد بی تعین بیدل

همان‌که در عدمم دیده‌اند بودم و هستم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم

در کاغذ آتش زده ثبت است براتم

آثار بقایم عرق روی حبابست

شرم آینه دارد به‌کف از موت و حیاتم

هستی به هوس تک زدن‌ گرد فسوس است

مانند نفس سخت ندامت حرکاتم

عجزم ز نم جبهه ‌گذشتن نپسندید

زین یکدو عرق شد پل جیحون و فراتم

گرد نفس و فال اقامت چه خیالست

پرواز گرفته‌ست سر راه ثباتم

خطی به هوا می‌کشم از فطرت مجهول

در مشق جنون خامه نوا کرده دواتم

چون نشئه ندانم به‌ کجا می ‌روم از خویش

دارد خط پیمانه شمار درجاتم

هیهات نبردم اثر از نشئهٔ تحقیق

دین رفت به باد هوس صوم و صلاتم

محتاج نی‌ام لیک چو آیینه ز حیرت

هر جلوه‌ که آمد به نظر داد زکاتم

خاموشی‌ام آن نیست‌که جوشم به تکلم

از حرف تو بر لب شکری بست نباتم

بیدل نفسم‌ کارگه حشر معانی‌ست

چون غلغلهٔ صور قیامت کلماتم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

 

مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم

آلوده بود دست طمع آب ریختم

طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ

گوهر شد آن کفی‌ که به‌گرداب ربختم

زان منتی‌ که سایهٔ دیوار غیر داشت

بردم سیاهی و به سر خواب ربختم

بی‌شمع دل جهان به شبستان خزیده بود

صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم

عشق از غبار من به جز آشفتگی نخواست

آتش به کارخانهٔ آداب ریختم

چندین زمین به آب رسانید و گل نشد

خاکی‌که بر سر از غم احباب ریختم

مستان دماغ ‌کعبه پرستی نداشتند

خشت خمی به صورت محراب ریختم

موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند

صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم

کردم زهر غبار سراغ وصال یار

هیهات آب‌گوهر نایاب ریختم

بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین

لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم

ادامه مطلب
شنبه 30 اردیبهشت 1396  - 10:58 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4364394
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث