به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بی‌نشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش

عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش

خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی

دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش

کس ندید از روغن بادام توفان جنون

جز غبار من‌ که آشفت از نگاه پر فنش

فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی

گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش

داغم از وضع سبکروحی‌ که چون رنگ بهار

می‌برد گرداندن پهلو برون زین گلشنش

از طواف خویش دل را مست عرفان‌ کرده‌اند

خط ساغر می‌کند گل‌، گرد خود گردیدنش

عافیت خواهی لب از افسون عشرت بسته‌دار

هر گل اینجا خنده در خون می‌کشد پیراهنش

ناله شو تا بی‌تکلّف از فلکها بگذری

خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش

تهمت زنگارغفلت می‌برد جهد ازدلت

مهر زن این صفحه چندانی‌که سازی روشنش

در غبار فوت فرصت داغ خجلت می‌کشم

شمع رنگ رفته می‌بیند همان پیرامنش

تیغ مژگانی‌که عالم بسمل نیرنگ اوست

گر نپردازد به خونم خون من درگردنش

جز عرق بیدل ز موی پیری‌ام حاصل نشد

آه ازآن شیری‌که خجلت می‌کشد از روغنش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش

خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش

مزرعی‌ کز اشک دردآلود من آتش دمید

ناله خیزد چون سپند از دانه‌های خرمنش

یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم

عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش

هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست

شانه را دست تصرف دور باد از دامنش

جنبش مژگان‌ گرانی می‌کند بر عارضش

سایهٔ گیسو کبودی می‌رساند بر تنش

نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است

چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش

عشق را با خانه پردازان آبادی چه ‌کار؟

کرده‌اند این گنج از دل‌های ویران مسکنش

خط مشکینی ‌که در چشم جهان تاریک‌ کرد

سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش

برمدار ای جست‌وجو دست از تپیدن‌های دل

این جرس راهی به منزل می‌گشاید شیونش

ناتوانی پردهٔ اسرار مطلب‌ها مباد

ناله‌گاه عجز می‌گردد نگه پیراهنش

بار اندوه فنا را زندگی نامیده‌ایم

شمع جای سر بریدن می‌کشد بر گردنش

قامت خم‌گشته بیدل التفات ناز کیست

همچو ابرو گوشهٔ چشمی‌ست بر حال منش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش

مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش

برهمن‌ گو ببر زنار و زاهد سبحه آتش‌زن

غرور ناز دارد بی‌نیاز از کفر و اسلامش

نگردانده‌ست اوراق تمنا انتظار من

هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش

رهایی نیست مضمونی که ‌گرد خاطرم ‌گردد

ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش

هوای جستجوی وصل برد اندیشهٔ ما را

به آن عالم‌ که می‌باید شنید از خویش پیغامش

ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد

بهار از رنگ و بو عمریست ‌گم ‌کرده‌ست آرامش

به زیر چرخ منشین‌ گر تنزه مدعا باشد

عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش

ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری

اثر وا می‌کند از کیفیت برجیس و بهرامش

دو عالم عیش و یک دم ‌کلفت مردن نمی‌ارزد

حذر از الفت صبحی ‌که باشد در نظر شامش

سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب می‌داند

مگس هنگام راندن بیشتر می‌گردد ابرامش

تلاش جاه بیدل انحراف وضع می‌خواهد

کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

کلاه نیست تعین ‌که ما ز سر فکنیمش

مگر به خاک نشینیم ‌کز نظر فکنیمش

غبار ما و منی‌ کز نفس فتاد به ‌گردن

ز خانه نیست برون ‌گر برون در فکنیمش

مآل ‌کار ندیدیم ورنه دیدهٔ عبرت

جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش

سری‌ که یک خم مژگان به خاک تیره نماند

چو اشک شمع چه لازم ‌که با سحر فکنیمش

هزار حسرت‌ گفتار می‌تپد به خموشی

نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش

چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی

بلندیی ‌که به پستی‌ کشد ز سر فکنیمش

به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد

گلاب نیست‌ که بر روی یکدگر فکنیمش

چه ممکن است نچیند تری جبین مروت

ز سر فکندن شاخی‌ که از تبر فکنیمش

ز ضبط ناله به دل رحم‌ کرده‌ایم وگرنه

جهان ‌کجاست‌ که آتش به خشک و تر فکنیمش

غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی

جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش

سری به سجدهٔ پیری رسانده‌ایم ‌که شاید

ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش

حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل

به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش

پرواز سپردند به مقراض دو بالش

سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است

ای غافل حالم نظری‌ کن به جمالش

در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست

ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش

چون لاله به حسنی نرسد آینهٔ دل

تا داغ خیالت نشود زینت خالش

زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست

آیینهٔ ما چند دهد عرض مثالش

هرذره‌که آید به نظر برق رم ماست

عالم همه دشتی‌ست که ماییم غزالش

از الفت دل نیست نفس را سر پرواز

این موج حبابی‌ست‌گره در پر و بالش

محمل صفت اظهار قماشی که تو داری

خوابی‌ست که تعبیر نمایی به خیالش

هر چند برون جستن از این باغ محالست

دامن به هوا می‌شکند سعی نهالش

از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی

نقش قدمت بس بود آیینهٔ حالش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

هرگه روم از خویش به سودای وصالش

توفان ‌کند از گرد رهم بوی خیالش

خواندند به‌کوثر ز لب یار حدیثی

از خجلت اظهار عرق‌کرد زلالش

رنگی‌که دمید از چمن وحشت امکان

بستند همان نامهٔ پرواز به‌بالش

از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن

بر جلوه اثر می‌کند افسون ملالش

عمری‌ که ز جیبش شرر خسته نخندد

بگذار که پا‌مال کند گردش مالش

تحریک زبان صرفهٔ بی‌مغز ندارد

سررشتهٔ‌رسوایی‌کوس است دوالش

درونش همان قانع آهنگ خموشیست

هم‌کاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش

کلکی ‌که به سر منزل معنی‌ست عصایم

صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش

از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست

چین حسدی هست در ابروی هلالش

بیدل به قفس کرده‌ام از گلشن امکان

رنگی‌که نه پرواز عیانست و نه بالش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش

نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش

رساییها به فکر طرهٔ او خاک می‌بوسد

مپرس از شانهٔ‌ کوتاه دست آغاز و انجامش

خیال او مقیم چشم حیران است‌، می‌ترسم

که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش

به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم

نگاهی نیست در چشمم ‌که حیرانی‌ کند رامش

تبسم ساغر صبح تمنای ‌که می‌گردد

اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش

گر این باشد غرور شیوهٔ نازی‌که من دیدم

به‌کام خویش هم مشکل‌که باشد لعل خودکامش

چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن

همه‌گر سنگ باشد بر شرر می‌بندد آرامش

اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد

چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش

نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه می‌خندد

در آغوش نگینها هم تبسم می‌کند نامش

طواف خاک‌کویش آنقدر جهد طرب دارد

که رنگ و بوی‌گل در غنچه‌ها می‌بندد احرامش

در آن محفل‌که حسن عالم آرایش بود ساقی

فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش

ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن

که خم‌ گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش

امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی

نفس تا می‌تپد بر خویش درکار است پیغامش

سر انگشت اشارات خطش با دیده می‌گوید

حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش

مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمی‌خواهد

که ‌همچون نبض موج آخر کفن می‌گردد آرامش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش

گذشت از قامت خم‌ گوش بر آواز خلخالش

ز پرواز نفس آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم

که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش

به خواب وهم تعبیر بلندی‌کرده‌ام انشا

به‌گردون می‌تند هرکس بقدر گردش حالش

وداع ساز هستی‌ کن‌ که اینجا هر چه پیدا شد

نفس‌ گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش

مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد

که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش

شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم

چراغان‌ گر نمی‌بود از شرار سنگ اطفالش

گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن

همان آیینه‌دار وحشت پار است امسالش

به ضبط نالهٔ دل می‌گدازم پیکر خود را

مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش

غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمی‌خواهد

نفس هر دم زدن بی‌پرده است ادبار و اقبالش

به هر کلکی ‌که پردازند احوال من بیدل

چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

دل گمگشته‌ای دارم چه می‌پرسی ز احوالش

دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش

گره‌گردیدن من نیست بی‌عرض پریشانی

گل است اظهار تفصیلی‌که باشد غنچه اجمالش

به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی

که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش

قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد

تو و صد سبحه‌گردانی من و یک دانهٔ خالش

ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را

مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش

جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل

که فرصت رفته است از خود به دوش‌گردش حالش

قفس نشکسته‌ای تا وانماید رنگ پروازت

که هرگنجشک پرورده‌ست عنقا درته بالش

نی‌ام درخاکساری هم بساط آبله اما

سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش

شرر خرمن دلی چون‌کاغذ آتش‌کمین دارم

تماشایی‌که نومیدی چه می‌بیزد به غربالش

چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را

بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش

بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را

که چون یاقوت نتوان رنگ‌گرداندن به صد سالش

پر افشان هوای‌کیست از خود رفتن بیدل

که چون صبح بهاران رنگ می‌گردد به دنبالش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

 

به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش

در آتش ریختم نامی که آبم می‌کند ننگش

به مضمون جهان اعتبارم خنده می‌آید

چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش

به شوخی بر نمی‌آمد دماغ ناز یکتایی

من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش

اگر شخص تمنا دامن ترک طلب‌گیرد

چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش

به غفلت پاس ناموس تحیر می‌کند دل را

در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش

جوانی تن زد ای غافل‌،‌کنون صبری‌که پیری هم

به‌گوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش

مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -

شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش

به تحریری نمی‌شایم‌، به تغییری نمی‌ارزم

ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش

تأمل بر قفای حیرت دیدار می‌لرزد

که می‌ترسم به هم آوردن مژگان‌ کند تنگش

چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را

که رنگم تا پر افشاند حنا می‌جوشد از رنگش

در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد

پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بی‌رنگش

به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل

چه صورتهاکه ننهفته‌ست برگل‌کردن رنگش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367013
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث