به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش

به رنگ رفته نوشتم برات‌گلزارش

به آسمان مژهٔ من فرو نمی‌آید

بلند ساختهٔ حیرتی‌ست دیوارش

رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست

کمند جای نفس می‌کشدگرفتارش

به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم

چو سجده‌ای‌که فتد راه در جبین زارش

به وضع خلق برآیا ز دهرگوشه‌گزین

گهر سری‌ست‌که دربا نمی‌کشد بارش

ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب

سری ندارد اگر واکنند دستارش

ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام

به راه خفته به پا می‌کنند بیدارش

چو شمع بلبل ا:‌ن باغ بسکه عجز نماست

شکستن پر رنگ است سعی منقارش

خرام یار ز عمر ابد نشان دارد

در آب خضر نشسته‌ست‌گرد رفتارش

ادب ز شرم نگه آب می‌شود ورنه

شنیده‌ایم که بی‌پرده است دیدارش

ره جنونکدهٔ دل گرفته‌ای بیدل

به پا چو آبله نتوان نمود هموارش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

چه لازم است‌ کشد تیغ چشم خونخوارش

به روی دل‌ که نفس نیز می‌کند کارش

به حیرتم‌ که چه مضمون در آستین دارد

نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش

چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست

که از شکستن دل آب می‌خورد خارش

محیط فیض قناعت‌که موجش استغناست

چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش

ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان

ببند چشم و بپیما فضای مقدارش

بساط خامش هستی ستیزه آهنگم

مگر رسد به نوای‌ گسستن تارش

کباب همت آن رهروم‌ که در طلبت

چو اشک آبله دارد عنان رفتارش

ز ناله بلبلم آسوده است و می‌ترسم

دل دو نیم دهد باز یاد منقارش

ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است

به هر چه می‌نگرم حیرتی است در بارش

غرور عشق تنزه بساط خودرایی‌ست

دماغ‌ کس نخرد گلفروش بازارش

فریب عشرت طوبی‌ که می‌خورد بیدل

به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

صبح از چه خرابات جنون‌کرد بهارش

کافاق به خمیازه گرفته‌ست خمارش

شام اینهمه سامان ‌کدورت زکجا یافت

کز زنگ نشد پاک کف آینه‌دارش

گردون به تمنای چه ‌گل می‌رود از خویش

عمریست که بر گردش رنگست مدارش

دربا به حضور چه جمالست مقابل

کز خانهٔ آیینه‌ گرو برد کنارش

صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند

کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش

کوه از چه ادب ضبط نفس‌ کرد که هر سنگ

در دل مژه خواباند چراغان شرارش

ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت

کایینه چکید از نمد خورده فشارش

برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد

کز عرض برون برد لب خنده سوارش

گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن

کافتاد سر و کار به دلهای فکارش

بلبل ز چه ساز انجمن‌آرای طرب بود

کز یک نی منقار ستودند هزارش

طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند

کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش

شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک

یک آبله‌ گردید به هرگام دچارش

موج‌ گهر آشوب چه توفان خبرش ‌کرد

کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش

آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر

کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش

دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق

حسن است و نیفتاد به هیچ آینه‌ کارش

عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت‌

کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش

بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت

کاینها به شق خامه ‌گرفته‌ست قرارش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

به ساز نیستی بسته‌ست شور ما و من بارش

بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش

خجالت با دماغ بید مجنون بر نمی‌آید

جهانی زحمت خم می‌کشد از دوش بی‌بارش

ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ می‌بارد

تو ضبط شیشهٔ خودکن‌، پری خیز است‌ کهسارش

زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم‌ گشتن

سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش

کمند حب جاه از خلق واگشتن نمی‌خواهد

سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش

صفا هم دام پا لغزی‌ست از عبرت مباش ایمن

به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش

به میدانی‌که رخش عزم همت می‌کند جولان

حیا از هر دو عالم می‌کشد دست عنان‌دارش

جفا با طینت مسرور عاشق بر نمی‌آید

مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش

به رفع‌ کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان

شکست سایه دارد هر چه می‌افتد ز دیوارش

خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد

که می‌داند چه‌ها دیدند مشتاقان دیدارش

مجاز پوچ ما را از حقیقت باز می‌دارد

به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش

کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم

کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه‌ کارش

به تعمیر دل تنگم‌ کسی دیگر چه پردازد

طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش

در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمی‌باشد

مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش

چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل

ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

بسکه افتاده است بی‌نم خون صید لاغرش

می‌خورد آب از صفای خود زبان خنجرش

آنکه چون‌گل زخم ما را در نمک خواباند و رفت

چون سحر شور تبسم می‌چکد از پیکرش

بعد مردن هم مریض عشق بی‌فریاد نیست

گرد می‌نالد همان‌ گر خاک‌ گردد بسترش

بحر نیرنگی که عالم شوخی امواج اوست

می‌دهد عشق از حباب من سراغ‌ گوهرش

من ز جرأت بی‌نصیبم لیک دارد بیخودی

گردش رنگی که می‌گرداندم گرد سرش

تا نفس باقی‌ست دل را از تپیدن چاره نیست

طایر ما دام وحشت دارد از بال و پرش

کوس وحدت می‌زند دل گر پریشان نیست وهم

شاه اینجا می‌شود تنها به جمع لشکرش

باید از شرم فضولی آب‌گردد همتت

میهمان عالمی آنگه غم گاو و خرش

عافیت دل را تنک سرمایه دارد چون حباب

از شکستنها مگر لبریزگردد ساغرش

پر بلند است آستان بی‌نیازبهای عشق

آن سوی این هفت منظر حلقه‌ای دارد درش

از سراغ مطلبم بگذرکه مانند سپند

ناله‌ای ‌گم کرده‌ام‌، می‌جوبم از خاکسترش

بس که از درد محبت بیدل ما گشت زار

همچو مژگان می‌خلد در دیده جسم لاغرش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش

گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش

گر به این شوخی‌ کند عکس تو سیر آینه

می‌تپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش

هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت‌ آگهی‌ست

نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش

نسخهٔ دل عالمی دارد که‌ گر وا می‌رسی

هست صحرای قیامت صفحه‌ای از دفترش

گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم

کاسمان هم می‌کند گردیدنی‌ گرد سرش

ناله‌ام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست

وای بیماری‌که غیراز دل نباشد بسترش

سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست

خواب من چون غنچه برمی‌آرد از بالین پرش

ط‌فل خویی ‌گر زند لاف‌کمال آهسته باش

می‌کند چون اشک آخر خودنماییها ترش

بی‌فنا نتوان چراغ اعتبار افروختن

آتش ما شعله می‌بارد پس از خاکسترش

احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان

مطلبی سرکن به پیش هرکه می‌خواهی‌کرش

کبریایی ازکمین عجز ما گل‌کردنی‌ ست

سایه هم خورشید می‌یابد زمان دیگرش

تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون

تا ز سر نگذشته‌ای نتوان‌گذشتن از سرش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش

هرکه را سرمایهٔ رنگی‌ست می‌گردد سرش

مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی

کز خیال سایهٔ بالی‌ست بالین پرش

بی‌حضور وصل جانان چیست فردوس برین

بی‌شراب لطف ساقی کیست آب کوثرش

جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی

نشئه در سر می‌دود چون مو ز خط ساغرش

چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند

سجده‌ دامن چیده باشد بهر تعظیم درش

حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات

شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش

داغ حرمان شعله‌ای دارم که در پرواز شوق

ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش

بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل

موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش

رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن

جای پهلو ناله می‌غلتد به روی بسترش

دولت تیز جفاکیشان بدان بی‌غیرتی

واعظ است آن شعله‌کز خاشاک باشد منبرش

خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است

می‌رود جایی ‌که می‌گردد هیولی پیکرش

چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است

لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش

گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا

خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرش

نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی

آنکه گاهی ازکرم دستی ‌گذارد بر سرش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:17 PM

 

در آن کشورکه پیشانی‌گشاید حسن جاوبدش

گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش

ز خویشم می‌برد جایی‌که می‌گردم بهار آنجا

نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش

به‌گلزاری‌که الفت دسته بند موی مجنونست

هوا هر چند بالد نگذرد از سایهٔ بیدش

اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی

خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش

ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا

نظر واکرد برکیفیت خویش آنکه پوشیدش

گر این یأس از شمار سال و ماه‌ کلفتم خیزد

مه نو خم شود چندان‌که از دوش اوفتد عیدش

به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن

تو هم پیمانه‌ای داری که پرکرده‌ست جمشیدش

جنون مضرابی ناموس الفت نغمه‌ها دارد

شکست از هر چه باشد می‌زند بر سایه امیدش

چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا

خیالت راست تحقیقی‌ که ممکن نیست تقلیدش

نپردازی به فکر نغمهٔ تحقیق من بیدل

که چرخ اینجا خمیدن می‌کشد با چنگ ناهیدش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش

تبسم همچو زخم صبح می‌سازد نمکسودش

توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن

نگاهی سوده‌ام امشب به لبهای می‌آلودش

ز موج خط‌ وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن

که تمکین می‌چکد همچون رگ یاقوت از دودش

نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق

عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش

گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت

چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش

جهانی در تلاش آبرو ناکام می‌میرد

نمی‌داند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش

تو خواهی بوی‌گل‌، خواهی شرار سنگ باش اینجا

ز خود رفتن رهی داردکه نتوان‌کرد مسدودش

ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را

کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش

ز سر تا پای من در حسرت دیدار می‌کاهد

به آن ذوقی‌که بر آیینهٔ دل باید افزودش

مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی

عدم بی‌پرده شد تا اینقدرکردند موجودش

سیاهی‌کی ز دست زرشماران می‌رود بیدل

به هر جا آتش افروزی اثر می‌ماند از دودش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

 

متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش

به صد آتش قیامت می‌کنی ‌گر واکشی دودش

به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم

نمی‌دانم چه می‌گوید زبان عجز فرسودش

شبستان سیه‌بختی ندارد حاجت شمعی

بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش

به تقلید سرشکم‌، ابر شوخی می‌کند اما

ز بس‌ کم مایگی آخر فشاری می‌دهد جودش

سلامت آرزو داری برو ترک سلامت‌ کن

به ساحل موج این دریا شکستن می‌برد زودش

نپنداری ز جام قرب زاهد نشئه‌ای دارد

دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش

خیال اندود هستی نقش موهومی‌ که من دارم

به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش

به زلفت شانه دستی می‌زند اما نمی‌داند

کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش

درین محفل رموز هیچکس پنهان نمی‌ماند

سیاهی خوردن هر شمع روشن می‌کند دودش

به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را

بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سو‌دش

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 6:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367005
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث