به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مور بر دانه بدان لرزان شود

که ز خرمنهای خوش اعمی بود

می‌کشد آن دانه را با حرص و بیم

که نمی‌بیند چنان چاش کریم

صاحب خرمن همی‌گوید که هی

ای ز کوری پیش تو معدوم شی

تو ز خرمنهای ما آن دیده‌ای

که در آن دانه به جان پیچیده‌ای

ای به صورت ذره کیوان را ببین

مور لنگی رو سلیمان را ببین

تو نه‌ای این جسم تو آن دیده‌ای

وا رهی از جسم گر جان دیده‌ای

آدمی دیده‌ست باقی گوشت و پوست

هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست

کوه را غرقه کند یک خم ز نم

منفذش چون باز باشد سوی یم

چون به دریا راه شد از جان خم

خم با جیحون برآرد اشتلم

زان سبب قل گفتهٔ دریا بود

هرچه نطق احمدی گویا بود

گفتهٔ او جمله در بحر بود

که دلش را بود در دریا نفوذ

داد دریا چون ز خم ما بود

چه عجب در ماهیی دریا بود

چشم حس افسرد بر نقش ممر

تش ممر می‌بینی و او مستقر

این دوی اوصاف دید احولست

ورنه اول آخر آخر اولست

هی ز چه معلوم گردد این ز بعث

بعث را جو کم کن اندر بعث بحث

شرط روز بعث اول مردنست

زانک بعث از مرده زنده کردنست

جمله عالم زین غلط کردند راه

کز عدم ترسند و آن آمد پناه

از کجا جوییم علم از ترک علم

از کجا جوییم سلم از ترک سلم

از کجا جوییم هست از ترک هست

از کجا جوییم سیب از ترک دست

هم تو تانی کرد یا نعم المعین

دیدهٔ معدوم‌بین را هست بین

دیده‌ای کو از عدم آمد پدید

ذات هستی را همه معدوم دید

این جهان منتظم محشر شود

گر دو دیده مبدل و انور شود

زان نماید این حقایق ناتمام

که برین خامان بود فهمش حرام

نعمت جنات خوش بر دوزخی

شد محرم گرچه حق آمد سخی

در دهانش تلخ آید شهد خلد

چون نبود از وافیان در عهد خلد

مر شما را نیز در سوداگری

دست کی جنبد چو نبود مشتری

کی نظاره اهل بخریدن بود

آن نظاره گول گردیدن بود

پرس پرسان کین به چند و آن به چند

از پی تعبیر وقت و ریش‌خند

از ملولی کاله می‌خواهد ز تو

نیست آن کس مشتری و کاله‌جو

کاله را صد بار دید و باز داد

جامه کی پیمود او پیمود باد

کو قدوم و کر و فر مشتری

کو مزاح گنگلی سرسری

چونک در ملکش نباشد حبه‌ای

جز پی گنگل چه جوید جبه‌ای

در تجارت نیستش سرمایه‌ای

پس چه شخص زشت او چه سایه‌ای

مایه در بازار این دنیا زرست

مایه آنجا عشق و دو چشم ترست

هر که او بی‌مایهٔ بازار رفت

عمر رفت و بازگشت او خام تفت

هی کجا بودی برادر هیچ جا

هی چه پختی بهر خوردن هیچ با

مشتری شو تا بجنبد دست من

لعل زاید معدن آبست من

مشتری گرچه که سست و باردست

دعوت دین کن که دعوت واردست

باز پران کن حمام روح گیر

در ره دعوت طریق نوح گیر

خدمتی می‌کن برای کردگار

با قبول و رد خلقانت چه کار

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:07 AM

 

گفت آری لیک کو دور یزید

کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید

گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما

که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

زانک بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست

جامه چه درانیم و چون خاییم دست

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند

وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند

کنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی

گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه برو بر خود گری

زانک در انکار نقل و محشری

بر دل و دین خرابت نوحه کن

که نمی‌بیند جز این خاک کهن

ور همی‌بیند چرا نبود دلیر

پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر

در رخت کو از می دین فرخی

گر بدیدی بحر کو کف سخی

آنک جو دید آب را نکند دریغ

خاصه آن کو دید آن دریا و میغ

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:07 AM

 

روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا

شیعه عاشورا برای کربلا

بشمرند آن ظلمها و امتحان

کز یزید و شمر دید آن خاندان

نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت

پر همی‌گردد همه صحرا و دشت

یک غریبی شاعری از ره رسید

روز عاشورا و آن افغان شنید

شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد

قصد جست و جوی آن هیهای کرد

پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد

چیست این غم بر که این ماتم فتاد

این رئیس زفت باشد که بمرد

این چنین مجمع نباشد کار خرد

نام او و القاب او شرحم دهید

که غریبم من شما اهل دهید

چیست نام و پیشه و اوصاف او

تا بگویم مرثیه ز الطاف او

مرثیه سازم که مرد شاعرم

تا ازینجا برگ و لالنگی برم

آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای

تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای

روز عاشورا نمی‌دانی که هست

ماتم جانی که از قرنی بهست

پیش مؤمن کی بود این غصه خوار

قدر عشق گوش عشق گوشوار

پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح

شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:06 AM

 

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای

زانک مردن اصل بد ناورده‌ای

تا نمیری نیست جان کندن تمام

بی‌کمال نردبان نایی به بام

چون ز صد پایه دو پایه کم بود

بام را کوشنده نامحرم بود

چون رسن یک گز ز صد گز کم بود

آب اندر دلو از چه کی رود

غرق این کشتی نیابی ای امیر

تا بننهی اندرو من الاخیر

من آخر اصل دان کو طارقست

کشتی وسواس و غی را غارقست

آفتاب گنبد ازرق شود

کشتی هش چونک مستغرق شود

چون نمردی گشت جان کندن دراز

مات شو در صبح ای شمع طراز

تا نگشتند اختران ما نهان

دانک پنهانست خورشید جهان

گرز بر خود زن منی در هم شکن

زانک پنبهٔ گوش آمد چشم تن

گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی

عکس تست اندر فعالم این منی

عکس خود در صورت من دیده‌ای

در قتال خویش بر جوشیده‌ای

هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو

عکس خود را خصم خود پنداشت او

نفی ضد هست باشد بی‌شکی

تا ز ضد ضد را بدانی اندکی

این زمان جز نفی ضد اعلام نیست

اندرین نشات دمی بی‌دام نیست

بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب

مرگ را بگزین و بر دران حجاب

نه چنان مرگی که در گوری روی

مرگ تبدیلی که در نوری روی

مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد

رومیی شد صبغت زنگی سترد

خاک زر شد هیات خاکی نماند

غم فرج شد خار غمناکی نماند

مصطفی زین گفت کای اسرارجو

مرده را خواهی که بینی زنده تو

می‌رود چون زندگان بر خاکدان

مرده و جانش شده بر آسمان

جانش را این دم به بالا مسکنیست

گر بمیرد روح او را نقل نیست

زانک پیش از مرگ او کردست نقل

این بمردن فهم آید نه به عقل

نقل باشد نه چو نقل جان عام

هم‌چو نقلی از مقامی تا مقام

هرکه خواهد که ببیند بر زمین

مرده‌ای را می‌رود ظاهر چنین

مر ابوبکر تقی را گو ببین

شد ز صدیقی امیرالمحشرین

اندرین نشات نگر صدیق را

تا به حشر افزون کنی تصدیق را

پس محمد صد قیامت بود نقد

زانک حل شد در فنای حل و عقد

زادهٔ ثانیست احمد در جهان

صد قیامت بود او اندر عیان

زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند

ای قیامت تا قیامت راه چند

با زبان حال می‌گفتی بسی

که ز محشر حشر را پرسید کسی

بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام

رمز موتوا قبل موت یا کرام

هم‌چنانک مرده‌ام من قبل موت

زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت

پس قیامت شو قیامت را ببین

دیدن هر چیز را شرطست این

تا نگردی او ندانی‌اش تمام

خواه آن انوار باشد یا ظلام

عقل گردی عقل را دانی کمال

عشق گردی عشق را دانی ذبال

گفتمی برهان این دعوی مبین

گر بدی ادراک اندر خورد این

هست انجیر این طرف بسیار و خوار

گر رسد مرغی قنق انجیرخوار

در همه عالم اگر مرد و زنند

دم به دم در نزع و اندر مردنند

آن سخنشان را وصیتها شمر

که پدر گوید در آن دم با پسر

تا بروید عبرت و رحمت بدین

تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین

تو بدان نیت نگر در اقربا

تا ز نزع او بسوزد دل ترا

کل آت آت آن را نقد دان

دوست را در نزع و اندر فقد دان

وز غرضها زین نظر گردد حجاب

این غرضها را برون افکن ز جیب

ور نیاری خشک بر عجزی مه‌ایست

دانک با عاجز گزیده معجزیست

عجز زنجیریست زنجیرت نهاد

چشم در زنجیرنه باید گشاد

پس تضرع کن کای هادی زیست

باز بودم بسته گشتم این ز چیست

سخت‌تر افشرده‌ام در شر قدم

که لفی خسرم ز قهرت دم به دم

از نصیحتهای تو کر بوده‌ام

بت‌شکن دعوی و بت‌گر بوده‌ام

یاد صنعت فرض‌تر یا یاد مرگ

مرگ مانند خزان تو اصل برگ

سالها این مرگ طبلک می‌زند

گوش تو بیگاه جنبش می‌کند

گوید اندر نزع از جان آه مرگ

این زمان کردت ز خود آگاه مرگ

این گلوی مرگ از نعره گرفت

طبل او بشکافت از ضرب شگفت

در دقایق خویش را در بافتی

رمز مردن این زمان در یافتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:06 AM

 

مطرب آغازید پیش ترک مست

در حجاب نغمه اسرار الست

من ندانم که تو ماهی یا وثن

من ندانم تا چه می‌خواهی ز من

می‌ندانم که چه خدمت آرمت

تن زنم یا در عبارت آرمت

این عجب که نیستی از من جدا

می‌ندانم من کجاام تو کجا

می‌ندانم که مرا چون می‌کشی

گاه در بر گاه در خون می‌کشی

هم‌چنین لب در ندانم باز کرد

می‌ندانم می‌ندانم ساز کرد

چون ز حد شد می‌ندانم از شگفت

ترک ما را زین حراره دل گرفت

برجهید آن ترک و دبوسی کشید

تا علیها بر سر مطرب رسید

گرز را بگرفت سرهنگی بدست

گفت نه مطرب کشی این دم بدست

گفت این تکرار بی حد و مرش

کوفت طبعم را بکوبم من سرش

قلتبانا می‌ندانی گه مخور

ور همی‌دانی بزن مقصود بر

آن بگو ای گیج که می‌دانیش

می‌ندانم می‌ندانم در مکش

من بپرسم کز کجایی هی مری

تو بگویی نه ز بلخ و نه از هری

نه ز بغداد و نه موصل نه طراز

در کشی در نی و نی راه دراز

خود بگو من از کجاام باز ره

هست تنقیح مناط اینجا بله

یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب

تو بگویی نه شراب و نه کباب

نه قدید و نه ثرید و نه عدس

آنچ خوردی آن بگو تنها و بس

این سخن‌خایی دراز از بهر چیست

گفت مطرب زانک مقصودم خفیست

می‌رمد اثبات پیش از نفی تو

نفی کردم تا بری ز اثبات بو

در نوا آرم بنفی این ساز را

چون بمیری مرگ گوید راز را

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:06 AM

 

گفت پیغامبر برای امتحان

او نمی‌بیند ترا کم شو نهان

کرد اشارت عایشه با دستها

او نبیند من همی‌بینم ورا

غیرت عقل است بر خوبی روح

پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح

با چنین پنهانیی کین روح راست

عقل بر وی این چنین رشکین چراست

از که پنهان می‌کنی ای رشک‌خو

آنک پوشیدست نورش روی او

می‌رود بی‌روی‌پوش این آفتاب

فرط نور اوست رویش را نقاب

از که پنهان می‌کنی ای رشک‌ور

که آفتاب از وی نمی‌بیند اثر

رشک از آن افزون‌ترست اندر تنم

کز خودش خواهم که هم پنهان کنم

ز آتش رشک گران آهنگ من

با دو چشم و گوش خود در جنگ من

چون چنین رشکیستت ای جان و دل

پس دهان بر بند و گفتن را بهل

ترسم ار خامش کنم آن آفتاب

از سوی دیگر بدراند حجاب

در خموشی گفت ما اظهر شود

که ز منع آن میل افزون‌تر شود

گر بغرد بحر غره‌ش کف شود

جوش احببت بان اعرف شود

حرف گفتن بستن آن روزنست

عین اظهار سخن پوشیدنست

بلبلانه نعره زن در روی گل

تا کنی مشغولشان از بوی گل

تا به قل مغشول گردد گوششان

سوی روی گل نپرد هوششان

پیش این خورشید کو بس روشنیست

در حقیقت هر دلیلی ره‌زنیست

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:05 AM

 

اندر آمد پیش پیغامبر ضریر

کای نوابخش تنور هر خمیر

ای تو میر آب و من مستسقیم

مستغاث المستغاث ای ساقیم

چون در آمد آن ضریر از در شتاب

عایشه بگریخت بهر احتجاب

زانک واقف بود آن خاتون پاک

از غیوری رسول رشکناک

هر که زیباتر بود رشکش فزون

زانک رشک از ناز خیزد یا بنون

گنده‌پیران شوی را قما دهند

چونک از زشتی و پیری آگهند

چون جمال احمدی در هر دو کون

کی بدست ای فر یزدانیش عون

نازهای هر دو کون او را رسد

غیرت آن خورشید صدتو را رسد

که در افکندم به کیوان گوی را

در کشید ای اختران هم روی را

در شعاع بی‌نظیرم لا شوید

ورنه پیش نور نم رسوا شوید

از کرم من هر شبی غایب شوم

کی روم الا نمایم که روم

تا شما بی من شبی خفاش‌وار

پر زنان پرید گرد این مطار

هم‌چو طاووسان پری عرضه کنید

باز مست و سرکش و معجب شوید

ننگرید آن پای خود را زشت‌ساز

هم‌چو چارق کو بود شمع ایاز

رو نمایم صبح بهر گوشمال

تا نگردید از منی ز اهل شمال

ترک آن کن که درازست آن سخن

نهی کردست از درازی امر کن

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:05 AM

 

اعجمی ترکی سحر آگاه شد

وز خمار خمر مطرب‌خواه شد

مطرب جان مونس مستان بود

نقل و قوت و قوت مست آن بود

مطرب ایشان را سوی مستی کشید

باز مستی از دم مطرب چشید

آن شراب حق بدان مطرب برد

وین شراب تن ازین مطرب چرد

هر دو گر یک نام دارد در سخن

لیک شتان این حسن تا آن حسن

اشتباهی هست لفظی در بیان

لیک خود کو آسمان تا ریسمان

اشتراک لفظ دایم ره‌زنست

اشتراک گبر و مؤمن در تنست

جسمها چون کوزه‌های بسته‌سر

تا که در هر کوزه چه بود آن نگر

کوزهٔ آن تن پر از آب حیات

کوزهٔ این تن پر از زهر ممات

گر به مظروفش نظر داری شهی

ور به ظرفش بنگری تو گم‌رهی

لفظ را مانندهٔ این جسم دان

معنیش را در درون مانند جان

دیدهٔ تن دایما تن‌بین بود

دیدهٔ جان جان پر فن بین بود

پس ز نقش لفظهای مثنوی

صورتی ضالست و هادی معنوی

در نبی فرمود کین قرآن ز دل

هادی بعضی و بعضی را مضل

الله الله چونک عارف گفت می

پیش عارف کی بود معدوم شی

فهم تو چون بادهٔ شیطان بود

کی ترا وهم می رحمان بود

این دو انبازند مطرب با شراب

این بدان و آن بدین آرد شتاب

پر خماران از دم مطرب چرند

مطربانشان سوی میخانه برند

آن سر میدان و این پایان اوست

دل شده چون گوی در چوگان اوست

در سر آنچ هست گوش آنجا رود

در سر ار صفراست آن سودا شود

بعد از آن این دو به بیهوشی روند

والد و مولود آن‌جا یک شوند

چونک کردند آشتی شادی و درد

مطربان را ترک ما بیدار کرد

مطرب آغازید بیتی خوابناک

که انلنی الکاس یا من لا اراک

انت وجهی لا عجب ان لا اراه

غایة القرب حجاب الاشتباه

انت عقلی لا عجب ان لم ارک

من وفور الالتباس المشتبک

جئت اقرب انت من حبل الورید

کم اقل یا یا نداء للبعید

بل اغالطهم انادی فی القفار

کی اکتم من معیمؤمناغار

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:04 AM

 

عاشقی بودست در ایام پیش

پاسبان عهد اندر عهد خویش

سالها در بند وصل ماه خود

شاهمات و مات شاهنشاه خود

عاقبت جوینده یابنده بود

که فرج از صبر زاینده بود

گفت روزی یار او که امشب بیا

که بپختم از پی تو لوبیا

در فلان حجره نشین تا نیم‌شب

تا بیایم نیم‌شب من بی طلب

مرد قربان کرد و نانها بخش کرد

چون پدید آمد مهش از زیر گرد

شب در آن حجره نشست آن گرمدار

بر امید وعدهٔ آن یار غار

بعد نصف اللیل آمد یار او

صادق الوعدانه آن دلدار او

عاشق خود را فتاده خفته دید

اندکی از آستین او درید

گردگانی چندش اندر جیب کرد

که تو طفلی گیر این می‌باز نرد

چون سحر از خواب عاشق بر جهید

آستین و گردگانها را بدید

گفت شاه ما همه صدق و وفاست

آنچ بر ما می‌رسد آن هم ز ماست

ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم

چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم

گردگان ما درین مطحن شکست

هر چه گوییم از غم خود اندکست

عاذلا چند این صلای ماجرا

پند کم ده بعد ازین دیوانه را

من نخواهم عشوهٔ هجران شنود

آزمودم چند خواهم آزمود

هرچه غیر شورش و دیوانگیست

اندرین ره دوری و بیگانگیست

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

که دریدم سلسلهٔ تدبیر را

غیر آن جعد نگار مقبلم

گر دو صد زنجیر آری بگسلم

عشق و ناموس ای برادر راست نیست

بر رد ناموس ای عاشق مه‌ایست

وقت آن آمد که من عریان شوم

نقش بگذارم سراسر جان شوم

ای عدو شرم و اندیشه بیا

که دریدم پردهٔ شرم و حیا

ای ببسته خواب جان از جادوی

سخت‌دل یارا که در عالم توی

هین گلوی صبر گیر و می‌فشار

تا خنک گردد دل عشق ای سوار

تا نسوزم کی خنگ گردد دلش

ای دل ما خاندان و منزلش

خانهٔ خود را همی‌سوزی بسوز

کیست آن کس کو بگوید لایجوز

خوش بسوز این خانه را ای شر مست

خانهٔ عاشق چنین اولیترست

بعد ازین این سوز را قبله کنم

زانک شمعم من بسوزش روشنم

خواب را بگذار امشب ای پدر

یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر

بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند

هم‌چو پروانه بوصلت کشته‌اند

بنگر این کشتی خلقان غرق عشق

اژدهایی گشت گویی حلق عشق

اژدهایی ناپدید دلربا

عقل هم‌چون کوه را او کهربا

عقل هر عطار کاگه شد ازو

طبله‌ها را ریخت اندر آب جو

رو کزین جو برنیایی تا ابد

لم یکن حقا له کفوا احد

ای مزور چشم بگشای و ببین

چند گویی می‌ندانم آن و این

از وبای زرق و محرومی بر آ

در جهان حی و قیومی در آ

تا نمی‌بینم همی‌بینم شود

وین ندانمهات می‌دانم بود

بگذر از مستی و مستی‌بخش باش

زین تلون نقل کن در استواش

چند نازی تو بدین مستی بس است

بر سر هر کوی چندان مست هست

گر دو عالم پر شود سرمست یار

جمله یک باشند و آن یک نیست خوار

این ز بسیاری نیابد خواریی

خوار کی بود تن‌پرستی ناریی

گر جهان پر شد ز نور آفتاب

کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب

لیک با این جمله بالاتر خرام

چونک ارض الله واسع بود و رام

گرچه این مستی چو باز اشهبست

برتر از وی در زمین قدس هست

رو سرافیلی شو اندر امتیاز

در دمندهٔ روح و مست و مست‌ساز

مست را چون دل مزاح اندیشه شد

این ندانم و آن ندانم پیشه شد

این ندانم وان ندانم بهر چیست

تا بگویی آنک می‌دانیم کیست

نفی بهر ثبت باشد در سخن

نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن

نیست این و نیست آن هین واگذار

آنک آن هستست آن را پیش آر

نفی بگذار و همان هستی پرست

این در آموز ای پدر زان ترک مست

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:04 AM

گفت آن مرغ این سزای او بود

که فسون زاهدان را بشنود

گفت زاهد نه سزای آن نشاف

کو خورد مال یتیمان از گزاف

بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد

که فخ و صیاد لرزان شد ز درد

کز تناقضهای دل پشتم شکست

بر سرم جانا بیا می‌مال دست

زیر دست تو سرم را راحتیست

دست تو در شکربخشی آیتیست

سایهٔ خود از سر من برمدار

بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار

خوابها بیزار شد از چشم من

در غمت ای رشک سرو و یاسمن

گر نیم لایق چه باشد گر دمی

ناسزایی را بپرسی در غمی

مر عدم را خود چه استحقاق بود

که برو لطفت چنین درها گشود

خاک گرگین را کرم آسیب کرد

ده گهر از نور حس در جیب کرد

پنج حس ظاهر و پنج نهان

که بشر شد نطفهٔ مرده از آن

توبه بی توفیقت ای نور بلند

چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند

سبلتان توبه یک یک بر کنی

توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی

ای ز تو ویران دکان و منزلم

چون ننالم چون بیفشاری دلم

چون گریزم زانک بی تو زنده نیست

بی خداوندیت بود بنده نیست

جان من بستان تو ای جان را اصول

زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول

عاشقم من بر فن دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی

چون بدرد شرم گویم راز فاش

چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش

در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف

ناگهان بجهم ازین زیر لحاف

ای رفیقان راهها را بست یار

آهوی لنگیم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

او ندارد خواب و خور چون آفتاب

روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب

که بیا من باش یا هم‌خوی من

تا ببینی در تجلی روی من

ور ندیدی چون چنین شیدا شدی

خاک بودی طالب احیا شدی

گر ز بی‌سویت ندادست او علف

چشم جانت چون بماندست آن طرف

گربه بر سوراخ زان شد معتکف

که از آن سوراخ او شد معتلف

گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام

کز شکار مرغ یابید او طعام

آن یکی را قبله شد جولاهگی

وآن یکی حارس برای جامگی

وان یکی بی‌کار و رو در لامکان

که از آن سو دادیش تو قوت جان

کار او دارد که حق را شد مرید

بهر کار او ز هر کاری برید

دیگران چون کودکان این روز چند

تا شب ترحال بازی می‌کنند

خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد

دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد

رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما

که کسی از خواب بجهاند ترا

هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب

هم‌چو تشنه که شنود او بانک آب

بانگ آبم من به گوش تشنگان

هم‌چو باران می‌رسم از آسمان

بر جه ای عاشق برآور اضطراب

بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:04 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4426046
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث