به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

پاسبانی خفت و دزد اسباب برد

رختها را زیر هر خاکی فشرد

روز شد بیدار شد آن کاروان

دید رفته رخت و سیم و اشتران

پس بدو گفتند ای حارس بگو

که چه شد این رخت و این اسباب کو

گفت دزدان آمدند اندر نقاب

رختها بردند از پیشم شتاب

قوم گفتندش که ای چو تل ریگ

پس چه می‌کردی کیی ای مردریگ

گفت من یک کس بدم ایشان گروه

با سلاح و با شجاعت با شکوه

گفت اگر در جنگ کم بودت امید

نعره‌ای زن کای کریمان برجهید

گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ

که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ

آن زمان از ترس بستم من دهان

این زمان هیهای و فریاد و فغان

آن زمان بست آن دمم که دم زنم

این زمان چندانک خواهی هی کنم

چونک عمرت برد دیو فاضحه

بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه

گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین

هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین

هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز

که ذلیلان را نظر کن ای عزیز

قادری بی‌گاه باشد یا به گاه

از تو چیزی فوت کی شد ای اله

شاه لا تاسوا علی ما فاتکم

کی شود از قدرتش مطلوب گم

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:04 AM

 

مرغ گفتش خواجه در خلوت مه‌ایست

دین احمد را ترهب نیک نیست

از ترهب نهی کردست آن رسول

بدعتی چون در گرفتی ای فضول

جمعه شرطست و جماعت در نماز

امر معروف و ز منکر احتراز

رنج بدخویان کشیدن زیر صبر

منفعت دادن به خلقان هم‌چو ابر

خیر ناس آن ینفع الناس ای پدر

گر نه سنگی چه حریفی با مدر

در میان امت مرحوم باش

سنت احمد مهل محکوم باشد

گفت عقل هر که را نبود رسوخ

پیش عاقل او چو سنگست و کلوخ

چون حمارست آنک نانش امنیتست

صحبت او عین رهبانیتست

زانک غیر حق همه گردد رفات

کل آت بعد حین فهو آت

حکم او هم حکم قبلهٔ او بود

مرده‌اش خوان چونک مرده‌جو بود

هر که با این قوم باشد راهبست

که کلوخ و سنگ او را صاحبست

خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد

زین کلوخان صد هزار آفت رسد

گفت مرغش پس جهاد آنگه بود

کین چنین ره‌زن میان ره بود

از برای حفظ و یاری و نبرد

بر ره ناآمن آید شیرمرد

عرق مردی آنگهی پیدا شود

که مسافر همره اعدا شود

چون نبی سیف بودست آن رسول

امت او صفدرانند و فحول

مصلحت در دین ما جنگ و شکوه

مصلحت در دین عیسی غار و کوه

گفت آری گر بود یاری و زور

تا به قوت بر زند بر شر و شور

چون نباشد قوتی پرهیز به

در فرار لا یطاق آسان بجه

گفت صدق دل بباید کار را

ورنه یاران کم نیاید یار را

یار شو تا یار بینی بی‌عدد

زانک بی‌یاران بمانی بی‌مدد

دیو گرگست و تو هم‌چون یوسفی

دامن یعقوب مگذار ای صفی

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود

کز رمه شیشک به خود تنها رود

آنک سنت یا جماعت ترک کرد

در چنین مسبع نه خون خویش خورد

هست سنت ره جماعت چون رفیق

بی‌ره و بی‌یار افتی در مضیق

همرهی نه کو بود خصم خرد

فرصتی جوید که جامهٔ تو برد

می‌رود با تو که یابد عقبه‌ای

که تواند کردت آنجا نهبه‌ای

یا بود اشتردلی چون دید ترس

گوید او بهر رجوع از راه درس

یار را ترسان کند ز اشتردلی

این چنین همره عدو دان نه ولی

راه جان‌بازیست و در هر غیشه‌ای

آفتی در دفع هر جان‌شیشه‌ای

راه دین زان رو پر از شور و شرست

که نه راه هر مخنث گوهرست

در ره این ترس امتحانهای نفوس

هم‌چو پرویزن به تمییز سبوس

راه چه بود پر نشان پایها

یار چه بود نردبان رایها

گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط

بی ز جمعیت نیابی آن نشاط

آنک تنها در رهی او خوش رود

با رفیقان سیر او صدتو شود

با غلیظی خر ز یاران ای فقیر

در نشاط آید شود قوت‌پذیر

هر خری کز کاروان تنها رود

بر وی آن راه از تعب صدتو شود

چند سیخ و چند چوب افزون خورد

تا که تنها آن بیابان را برد

مر ترا می‌گوید آن خر خوش شنو

گر نه‌ای خر هم‌چنین تنها مرو

آنک تنها خوش رود اندر رصد

با رفیقان بی‌گمان خوشتر رود

هر نبیی اندرین راه درست

معجزه بنمود و همراهان بجست

گر نباشد یاری دیوارها

کی برآید خانه و انبارها

هر یکی دیوار اگر باشد جدا

سقف چون باشد معلق در هوا

گر نباشد یاری حبر و قلم

کی فتد بر روی کاغذها رقم

این حصیری که کسی می‌گسترد

گر نپیوندد به هم بادش برد

حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید

پس نتایج شد ز جمعیت پدید

او بگفت و او بگفت از اهتزاز

بحثشان شد اندرین معنی دراز

مثنوی را چابک و دلخواه کن

ماجرا را موجز و کوتاه کن

بعد از آن گفتش که گندم آن کیست

گفت امانت از یتیم بی وصیست

مال ایتام است امانت پیش من

زانک پندارند ما را مؤتمن

گفت من مضطرم و مجروح‌حال

هست مردار این زمان بر من حلال

هین به دستوری ازین گندم خورم

ای امین و پارسا و محترم

گفت مفتی ضرورت هم توی

بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی

ور ضرورت هست هم پرهیز به

ور خوری باری ضمان آن بده

مرغ پس در خود فرو رفت آن زمان

توسنش سر بستد از جذب عنان

چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند

چند او یاسین و الانعام خواند

بعد در ماندن چه افسوس و چه آه

پیش از آن بایست این دود سیاه

آن زمان که حرص جنبید و هوس

آن زمان می‌گو کای فریادرس

کان زمان پیش از خرابی بصره است

بوک بصره وا رهد هم زان شکست

ابک لی یا باکیی یا ثاکلی

قبل هدم البصرة و الموصل

نح علی قبل موتی واغتفر

لا تنح لی بعد موتی واصطبر

ابک لی قبل ثبوری فی‌النوی

بعد طوفان النوی خل البکا

آن زمان که دیو می‌شد راه‌زن

آن زمان بایست یاسین خواندن

پیش از آنک اشکسته گردد کاروان

آن زمان چوبک بزن ای پاسبان

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:03 AM

 

آن یکی قج داشت از پس می‌کشید

دزد قج را برد حبلش را برید

چونک آگه شد دوان شد چپ و راست

تا بیابد کان قج برده کجاست

بر سر چاهی بدید آن دزد را

که فغان می‌کرد کای واویلتا

گفت نالان از چئی ای اوستاد

گفت همیان زرم در چه فتاد

گر توانی در روی بیرون کشی

خمس بدهم مر ترا با دلخوشی

خمس صد دینار بستانی به دست

گفت او خود این بهای ده قجست

گر دری بر بسته شد ده در گشاد

گر قجی شد حق عوض اشتر بداد

جامه‌ها بر کند و اندر چاه رفت

جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت

حازمی باید که ره تا ده برد

حزم نبود طمع طاعون آورد

او یکی دزدست فتنه‌سیرتی

چون خیال او را بهر دم صورتی

کس نداند مکر او الا خدا

در خدا بگریز و وا ره زان دغا

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:03 AM

رفت مرغی در میان مرغزار

بود آنجا دام از بهر شکار

دانهٔ چندی نهاده بر زمین

وآن صیاد آنجا نشسته در کمین

خویشتن پیچیده در برگ و گیاه

تا در افتد صید بیچاره ز راه

مرغک آمد سوی او از ناشناخت

پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت

گفت او را کیستی تو سبزپوش

در بیابان در میان این وحوش

گفت مرد زاهدم من منقطع

با گیاهی گشتم اینجا مقتنع

زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش

زانک می‌دیدم اجل را پیش خویش

مرگ همسایه مرا واعظ شده

کسب و دکان مرا برهم زده

چون به آخر فرد خواهم ماندن

خو نباید کرد با هر مرد و زن

رو بخواهم کرد آخر در لحد

آن به آید که کنم خو با احد

چو زنخ را بست خواهند ای صنم

آن به آید که زنخ کمتر زنم

ای بزربفت و کمر آموخته

آخرستت جامهٔ نادوخته

رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم

دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم

جد و خویشانمان قدیمی چار طبع

ما به خویشی عاریت بستیم طمع

سالها هم‌صحبتی و هم‌دمی

با عناصر داشت جسم آدمی

روح او خود از نفوس و از عقول

روح اصول خویش را کرده نکول

از عقول و از نفوس پر صفا

نامه می‌آید به جان کای بی‌وفا

یارکان پنج روزه یافتی

رو ز یاران کهن بر تافتی

کودکان گرچه که در بازی خوشند

شب کشانشان سوی خانه می‌کشند

شد برهنه وقت بازی طفل خرد

دزد از ناگه قبا و کفش برد

آن چنان گرم او به بازی در فتاد

کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد

شد شب و بازی او شد بی‌مدد

رو ندارد کو سوی خانه رود

نی شنیدی انما الدنیا لعب

باد دادی رخت و گشتی مرتعب

پیش از آنک شب شود جامه بجو

روز را ضایع مکن در گفت و گو

من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام

خلق را من دزد جامه دیده‌ام

نیم عمر از آرزوی دلستان

نیم عمر از غصه‌های دشمنان

جبه را برد آن کله را این ببرد

غرق بازی گشته ما چون طفل خرد

نک شبانگاه اجل نزدیک شد

خل هذا اللعب به سبک لاتعد

هین سوار توبه شود در دزد رس

جامه‌ها از دزد بستان باز پس

مرکب توبه عجاب مرکبست

بر فلک تازد به یک لحظه ز پست

لیک مرکب را نگه می‌دار از آن

کو بدزدید آن قبایت را نهان

تا ندزدد مرکبت را نیز هم

پاس دار این مرکبت را دم به دم

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:03 AM

 

پس بگفتند آن امیران کین فنیست

از عنایتهاش کار جهد نیست

قسمت حقست مه را روی نغز

دادهٔ بختست گل را بوی نغز

گفت سلطان بلک آنچ از نفس زاد

ریع تقصیرست و دخل اجتهاد

ورنه آدم کی بگفتی با خدا

ربنا انا ظلمنا نفسنا

خود بگفتی کین گناه از نفس بود

چون قضا این بود حزم ما چه سود

هم‌چو ابلیسی که گفت اغویتنی

تو شکستی جام و ما را می‌زنی

بل قضا حقست و جهد بنده حق

هین مباش اعور چو ابلیس خلق

در تردد مانده‌ایم اندر دو کار

این تردد کی بود بی‌اختیار

این کنم یا آن کنم او کی گود

که دو دست و پای او بسته بود

هیچ باشد این تردد بر سرم

که روم در بحر یا بالا پرم

این تردد هست که موصل روم

یا برای سحر تا بابل روم

پس تردد را بباید قدرتی

ورنه آن خنده بود بر سبلتی

بر قضا کم نه بهانه ای جوان

جرم خود را چون نهی بر دیگران

خون کند زید و قصاص او به عمر

می خورد عمرو و بر احمد حد خمر

گرد خود برگرد و جرم خود ببین

جنبش از خود بین و از سایه مبین

که نخواهد شد غلط پاداش میر

خصم را می‌داند آن میر بصیر

چون عسل خوردی نیامد تب به غیر

مزد روز تو نیامد شب به غیر

در چه کردی جهد کان وا تو نگشت

تو چه کاریدی که نامد ریع کشت

فعل تو که زاید از جان و تنت

هم‌چو فرزندت بگیرد دامنت

فعل را در غیب صورت می‌کنند

فعل دزدی را نه داری می‌زنند

دار کی ماند به دزدی لیک آن

هست تصویر خدای غیب‌دان

در دل شحنه چو حق الهام داد

که چنین صورت بساز از بهر داد

تا تو عالم باشی و عادل قضا

نامناسب چون دهد داد و سزا

چونک حاکم این کند اندر گزین

چون کند حکم احکم این حاکمین

چون بکاری جو نروید غیر جو

قرض تو کردی ز که خواهد گرو

جرم خود را بر کسی دیگر منه

هوش و گوش خود بدین پاداش ده

جرم بر خود نه که تو خود کاشتی

با جزا و عدل حق کن آشتی

رنج را باشد سبب بد کردنی

بد ز فعل خود شناس از بخت نی

آن نظر در بخت چشم احوال کند

کلب را کهدانی و کاهل کند

متهم کن نفس خود را ای فتی

متهم کم کن جزای عدل را

توبه کن مردانه سر آور به ره

که فمن یعمل بمثقال یره

در فسون نفس کم شو غره‌ای

که آفتاب حق نپوشد ذره‌ای

هست این ذرات جسمی ای مفید

پیش این خورشید جسمانی پدید

هست ذرات خواطر و افتکار

پیش خورشید حقایق آشکار

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 خرداد 1396  - 11:03 AM

 

چون امیران از حسد جوشان شدند

عاقبت بر شاه خود طعنه زدند

کین ایاز تو ندارد سی خرد

جامگی سی امیر او چون خورد

شاه بیرون رفت با آن سی امیر

سوی صحرا و کهستان صیدگیر

کاروانی دید از دور آن ملک

گفت امیری را برو ای مؤتفک

رو بپرس آن کاروان را بر رصد

کز کدامین شهر اندر می‌رسد

رفت و پرسید و بیامد که ز ری

گفت عزمش تا کجا درماند وی

دیگری را گفت رو ای بوالعلا

باز پرس از کاروان که تا کجا

رفت و آمد گفت تا سوی یمن

گفت رختش چیست هان ای موتمن

ماند حیران گفت با میری دگر

که برو وا پرس رخت آن نفر

باز آمد گفت از هر جنس هست

اغلب آن کاسه‌های رازیست

گفت کی بیرون شدند از شهر ری

ماند حیران آن امیر سست پی

هم‌چنین تا سی امیر و بیشتر

سست‌رای و ناقص اندر کر و فر

گفت امیران را که من روزی جدا

امتحان کردم ایاز خویش را

که بپرس از کاروان تا از کجاست

او برفت این جمله وا پرسید راست

بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک

حالشان دریافت بی ریبی و شک

هر چه زین سی میر اندر سی مقام

کشف شد زو آن به یکدم شد تمام

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:46 PM

 

شرفه‌ای بشنید در شب معتمد

برگرفت آتش‌زنه که آتش زند

دزد آمد آن زمان پیشش نشست

چون گرفت آن سوخته می‌کرد پست

می‌نهاد آنجا سر انگشت را

تا شود استارهٔ آتش فنا

خواجه می‌پنداشت کز خود می‌مرد

این نمی‌دید او که دزدش می‌کشد

خواجه گفت این سوخته نمناک بود

می‌مرد استاره از تریش زود

بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش

می‌ندید آتش‌کشی را پیش خویش

این چنین آتش‌کشی اندر دلش

دیدهٔ کافر نبیند از عمش

چون نمی‌داند دل داننده‌ای

هست با گردنده گرداننده‌ای

چون نمی‌گویی که روز و شب به خود

بی‌خداوندی کی آید کی رود

گرد معقولات می‌گردی ببین

این چنین بی‌عقلی خود ای مهین

خانه با بنا بود معقول‌تر

یا که بی‌بنا بگو ای کم‌هنر

خط با کاتب بود معقول‌تر

یا که بی‌کاتب بیندیش ای پسر

جیم گوش و عین چشم و میم فم

چون بود بی‌کاتبی ای متهم

شمع روشن بی‌ز گیراننده‌ای

یا بگیرانندهٔ داننده‌ای

صنعت خوب از کف شل ضریر

باشد اولی یا بگیرایی بصیر

پس چو دانستی که قهرت می‌کند

بر سرت دبوس محنت می‌زند

پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ

سوی او کش در هوا تیری خدنگ

هم‌چو اسپاه مغل بر آسمان

تیر می‌انداز دفع نزع جان

یا گریز از وی اگر توانی برو

چون روی چون در کف اویی گرو

در عدم بودی نرستی از کفش

از کف او چون رهی ای دست‌خوش

آرزو جستن بود بگریختن

پیش عدلش خون تقوی ریختن

این جهان دامست و دانه‌آرزو

در گریز از دامها روی آر زو

چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد

چون شدی در ضد آن دیدی فساد

پس پیمبر گفت استفتوا القلوب

گر چه مفتیتان برون گوید خطوب

آرزو بگذار تا رحم آیدش

آزمودی که چنین می‌بایدش

چون نتانی جست پس خدمت کنش

تا روی از حبس او در گلشنش

دم به دم چون تو مراقب می‌شوی

داد می‌بینی و داور ای غوی

ور ببندی چشم خود را ز احتجاب

کار خود را کی گذارد آفتاب

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:46 PM

 

کلما هم اوقدوا نار الوغی

اطفاء الله نارهم حتی انطفا

عزم کرده که دلا آنجا مه‌ایست

گشته ناسی زانک اهل عزم نیست

چون نبودش تخم صدقی کاشته

حق برو نسیان آن بگماشته

گرچه بر آتش‌زنهٔ دل می‌زند

آن ستاره‌ش را کف حق می‌کشد

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:46 PM

 

چون بپیوستی بدان ای زینهار

چند نالی در ندامت زار زار

نام میری و وزیری و شهی

در نهانش مرگ و درد و جان‌دهی

بنده باش و بر زمین رو چون سمند

چون جنازه نه که بر گردن برند

جمله را حمال خود خواهد کفور

چون سوار مرده آرندش به گور

بر جنازه هر که را بینی به خواب

فارس منصب شود عالی رکاب

زانک آن تابوت بر خلقست بار

بار بر خلقان فکندند این کبار

بار خود بر کس منه بر خویش نه

سروری را کم طلب درویش به

مرکب اعناق مردم را مپا

تا نیاید نقرست اندر دو پا

مرکبی را که آخرش تو ده دهی

که به شهری مانی و ویران‌دهی

ده دهش اکنون که چون شهرت نمود

تا نباید رخت در ویران گشود

ده دهش اکنون که صد بستانت هست

تا نگردی عاجز و ویران‌پرست

گفت پیغامبر که جنت از اله

گر همی‌خواهی ز کس چیزی مخواه

چون نخواهی من کفیلم مر ترا

جنت الماوی و دیدار خدا

آن صحابی زین کفالت شد عیار

تا یکی روزی که گشته بد سوار

تازیانه از کفش افتاد راست

خود فرو آمد ز کس آنرا نخواست

آنک از دادش نیاید هیچ بد

داند و بی‌خواهشی خود می‌دهد

ور به امر حق بخواهی آن رواست

آنچنان خواهش طریق انبیاست

بد نماند چون اشارت کرد دوست

کفر ایمان شد چون کفر از بهر اوست

هر بدی که امر او پیش آورد

آن ز نیکوهای عالم بگذرد

زان صدف گر خسته گردد نیز پوست

ده مده که صد هزاران در دروست

این سخن پایان ندارد بازگرد

سوی شاه و هم‌مزاج بازگرد

باز رو در کان چو زر ده‌دهی

تا رهد دستان تو از ده‌دهی

صورتی را چون بدل ره می‌دهند

از ندامت آخرش ده می‌دهند

توبه می‌آرند هم پروانه‌وار

باز نسیان می‌کشدشان سوی کار

هم‌چو پروانه ز دور آن نار را

نور دید و بست آن سو بار را

چون بیامد سوخت پرش را گریخت

باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت

بار دیگر بر گمان طمع سود

خویش زد بر آتش آن شمع زود

بار دیگر سوخت هم واپس بجست

باز کردش حرص دل ناسی و مست

آن زمان کز سوختن وا می‌جهد

هم‌چو هندو شمع را ده می‌دهد

که ای رخت تابان چون ماه شب‌فروز

وی به صحبت کاذب و مغرورسوز

باز از یادش رود توبه و انین

کاوهن الرحمن کید الکاذبین

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:45 PM

 

گفت خواجه صبر کن با او بگو

که ازو ببریم و بدهیمش به تو

تا مگر این از دلش بیرون کنم

تو تماشا کن که دفعش چون کنم

تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست

که حقیقت دختر ما جفت تست

ما ندانستیم ای خوش مشتری

چونک دانستیم تو اولیتری

آتش ما هم درین کانون ما

لیلی آن ما و تو مجنون ما

تا خیال و فکر خوش بر وی زند

فکر شیرین مرد را فربه کند

جانور فربه شود لیک از علف

آدمی فربه ز عزست و شرف

آدمی فربه شود از راه گوش

جانور فربه شود از حلق و نوش

گفت آن خاتون ازین ننگ مهین

خود دهانم کی بجنبد اندرین

این چنین ژاژی چه خایم بهر او

گو بمیر آن خاین ابلیس‌خو

گفت خواجه نی مترس و دم دهش

تا رود علت ازو زین لطف خوش

دفع او را دلبرا بر من نویس

هل که صحت یابد آن باریک‌ریس

چون بگفت آن خسته را خاتون چنین

می‌نگنجید از تبختر بر زمین

زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت

چون گل سرخ هزاران شکر گفت

که گهی می‌گفت ای خاتون من

که مبادا باشد این دستان و فن

خواجه جمعیت بکرد و دعوتی

که همی‌سازم فرج را وصلتی

تا جماعت عشوه می‌دادند و گان

که ای فرج بادت مبارک اتصال

تا یقین‌تر شد فرج را آن سخن

علت از وی رفت کل از بیخ و بن

بعد از آن اندر شب گردک به فن

امردی را بست حنی هم‌چو زن

پر نگارش کرد ساعد چون عروس

پس نمودش ماکیان دادش خروس

مقنعه و حلهٔ عروسان نکو

کنگ امرد را بپوشانید او

شمع را هنگام خلوت زود کشت

ماند هندو با چنان کنگ درشت

هندوک فریاد می‌کرد و فغان

از برون نشنید کس از دف‌زنان

ضرب دف و کف و نعرهٔ مرد و زن

کرد پنهان نعرهٔ آن نعره‌زن

تا به روز آن هندوک را می‌فشارد

چون بود در پیش سگ انبان آرد

زود آوردند طاس و بوغ زفت

رسم دامادان فرج حمام رفت

رفت در حمام او رنجور جان

کون دریده هم‌چو دلق تونیان

آمد از حمام در گردک فسوس

پیش او بنشست دختر چون عروس

مادرش آنجا نشسته پاسبان

که نباید کو کند روز امتحان

ساعتی در وی نظر کرد از عناد

آنگهان با هر دو دستش ده بداد

گفت کس را خود مبادا اتصال

با چو تو ناخوش عروس بدفعال

روز رویت روی خاتونان تر

کیر زشتت شب بتر از کیر خر

هم‌چنان جمله نعیم این جهان

بس خوشست از دور پیش از امتحان

می‌نماید در نظر از دور آب

چون روی نزدیک باشد آن سراب

گنده پیرست او و از بس چاپلوس

خویش را جلوه کند چون نو عروس

هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش

نوش نیش‌آلودهٔ او را مچش

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

تا نیفتی چون فرج در صد حرج

آشکارا دانه پنهان دام او

خوش نماید ز اولت انعام او

ادامه مطلب
چهارشنبه 10 خرداد 1396  - 1:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4426050
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث