به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گازری بود و مر او را یک خری

پشت ریش اشکم تهی و لاغری

در میان سنگ لاخ بی‌گیاه

روز تا شب بی‌نوا و بی‌پناه

بهر خوردن جز که آب آنجا نبود

روز و شب بد خر در آن کور و کبود

آن حوالی نیستان و بیشه بود

شیر بود آنجا که صیدش پیشه بود

شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد

خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد

مدتی وا ماند زان ضعف از شکار

بی‌نوا ماندند دد از چاشت‌خوار

زانک باقی‌خوار شیر ایشان بدند

شیر چون رنجور شد تنگ آمدند

شیر یک روباه را فرمود رو

مر خری را بهر من صیاد شو

گر خری یابی به گرد مرغزار

رو فسونش خوان فریبانش بیار

چون بیابم قوتی از گوشت خر

پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر

اندکی من می‌خورم باقی شما

من سبب باشم شما را در نوا

یا خری یا گاو بهر من بجوی

زان فسونهایی که می‌دانی بگوی

از فسون و از سخنهای خوشش

از سرش بیرون کن و اینجا کشش

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:25 PM

 

بعد از آن آمد کسی کز مرحمت

دختر سلطان ما می‌خواندت

دختر شاهت همی‌خواند بیا

تا سرش شویی کنون ای پارسا

جز تو دلاکی نمی‌خواهد دلش

که بمالد یا بشوید با گلش

گفت رو رو دست من بی‌کار شد

وین نصوح تو کنون بیمار شد

رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت

که مرا والله دست از کار رفت

با دل خود گفت کز حد رفت جرم

از دل من کی رود آن ترس و گرم

من بمردم یک ره و باز آمدم

من چشیدم تلخی مرگ و عدم

توبه‌ای کردم حقیقت با خدا

نشکنم تا جان شدن از تن جدا

بعد آن محنت کرا بار دگر

پا رود سوی خطر الا که خر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:25 PM

بعد از آن خوفی هلاک جان بده

مژده‌ها آمد که اینک گم شده

بانگ آمد ناگهان که رفت بیم

یافت شد گم گشته آن در یتیم

یافت شد واندر فرح در بافتیم

مژدگانی ده که گوهر یافتیم

از غریو و نعره و دستک زدن

پر شده حمام قد زال الحزن

آن نصوح رفته باز آمد به خویش

دید چشمش تابش صد روز بیش

می حلالی خواست از وی هر کسی

بوسه می‌دادند بر دستش بسی

بد گمان بردیم و کن ما را حلال

گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال

زانک ظن جمله بر وی بیش بود

زانک در قربت ز جمله پیش بود

خاص دلاکش بد و محرم نصوح

بلک هم‌چون دو تنی یک گشته روح

گوهر ار بردست او بردست و بس

زو ملازم‌تر به خاتون نیست کس

اول او را خواست جستن در نبرد

بهر حرمت داشتش تاخیر کرد

تا بود کان را بیندازد به جا

اندرین مهلت رهاند خویش را

این حلالیها ازو می‌خواستند

وز برای عذر برمی‌خاستند

گفت بد فضل خدای دادگر

ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر

چه حلالی خواست می‌باید ز من

که منم مجرم‌تر اهل زمن

آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست

بر من این کشفست ار کس را شکیست

کس چه می‌داند ز من جز اندکی

از هزاران جرم و بد فعلم یکی

من همی دانم و آن ستار من

جرمها و زشتی کردار من

اول ابلیسی مرا استاد بود

بعد از آن ابلیس پیشم باد بود

حق بدید آن جمله را نادیده کرد

تا نگردم در فضیحت روی‌زرد

باز رحمت پوستین دوزیم کرد

توبهٔ شیرین چو جان روزیم کرد

هر چه کردم جمله ناکرده گرفت

طاعت ناکرده آورده گرفت

هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد

هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد

نام من در نامهٔ پاکان نوشت

دوزخی بودم ببخشیدم بهشت

آه کردم چون رسن شد آه من

گشت آویزان رسن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بن چاهی همی‌بودم زبون

در همه عالم نمی‌گنجم کنون

آفرینها بر تو بادا ای خدا

ناگهان کردی مرا از غم جدا

گر سر هر موی من یابد زبان

شکرهای تو نیاید در بیان

می‌زنم نعره درین روضه و عیون

خلق را یا لیت قومی یعلمون

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:24 PM

 

جمله را جستیم پیش آی ای نصوح

گشت بیهوش آن زمان پرید روح

هم‌چو دیوار شکسته در فتاد

هوش و عقلش رفت شد او چون جماد

چونک هوشش رفت از تن بی‌امان

سر او با حق بپیوست آن زمان

چون تهی گشت و وجود او نماند

باز جانش را خدا در پیش خواند

چون شکست آن کشتی او بی‌مراد

در کنار رحمت دریا فتاد

جان به حق پیوست چون بی‌هوش شد

موج رحمت آن زمان در جوش شد

چون که جانش وا رهید از ننگ تن

رفت شادان پیش اصل خویشتن

جان چو باز و تن مرورا کنده‌ای

پای بسته پر شکسته بنده‌ای

چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد

می‌پرد آن باز سوی کیقباد

چونک دریاهای رحمت جوش کرد

سنگها هم آب حیوان نوش کرد

ذرهٔ لاغر شگرف و زفت شد

فرش خاکی اطلس و زربفت شد

مردهٔ صدساله بیرون شد ز گور

دیو ملعون شد به خوبی رشک حور

این همه روی زمین سرسبز شد

چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد

گرگ با بره حریف می شده

ناامیدان خوش‌رگ و خوش پی شده

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:08 PM

 

آن دعا از هفت گردون در گذشت

کار آن مسکین به آخر خوب گشت

که آن دعای شیخ نه چون هر دعاست

فانی است و گفت او گفت خداست

چون خدا از خود سؤال و کد کند

پس دعای خویش را چون رد کند

یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال

که رهانیدش ز نفرین و وبال

اندر آن حمام پر می‌کرد طشت

گوهری از دختر شه یاوه گشت

گوهری از حلقه‌های گوش او

یاوه گشت و هر زنی در جست و جو

پس در حمام را بستند سخت

تا بجویند اولش در پیچ رخت

رختها جستند و آن پیدا نشد

دزد گوهر نیز هم رسوا نشد

پس به جد جستن گرفتند از گزاف

در دهان و گوش و اندر هر شکاف

در شکاف تحت و فوق و هر طرف

جست و جو کردند دری خوش صدف

بانگ آمد که همه عریان شوید

هر که هستید ار عجوز و گر نوید

یک به یک را حاجبه جستن گرفت

تا پدید آید گهردانهٔ شگفت

آن نصوح از ترس شد در خلوتی

روی زرد و لب کبود از خشیتی

پیش چشم خویش او می‌دید مرگ

رفت و می‌لرزید او مانند برگ

گفت یارب بارها برگشته‌ام

توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام

کرده‌ام آنها که از من می‌سزید

تا چنین سیل سیاهی در رسید

نوبت جستن اگر در من رسد

وه که جان من چه سختیها کشد

در جگر افتاده‌استم صد شرر

در مناجاتم ببین بوی جگر

این چنین اندوه کافر را مباد

دامن رحمت گرفتم داد داد

کاشکی مادر نزادی مر مرا

یا مرا شیری بخوردی در چرا

ای خدا آن کن که از تو می‌سزد

که ز هر سوراخ مارم می‌گزد

جان سنگین دارم و دل آهنین

ورنه خون گشتی درین رنج و حنین

وقت تنگ آمد مرا و یک نفس

پادشاهی کن مرا فریاد رس

گر مرا این بار ستاری کنی

توبه کردم من ز هر ناکردنی

توبه‌ام بپذیر این بار دگر

تا ببندم بهر توبه صد کمر

من اگر این بار تقصیری کنم

پس دگر مشنو دعا و گفتنم

این همی زارید و صد قطره روان

که در افتادم به جلاد و عوان

تا نمیرد هیچ افرنگی چنین

هیچ ملحد را مبادا این حنین

نوحه‌ها کرد او بر جان خویش

روی عزرائیل دیده پیش پیش

ای خدا و ای خدا چندان بگفت

که آن در و دیوار با او گشت جفت

در میان یارب و یارب بد او

بانگ آمد از میان جست و جو

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:07 PM

 

بود مردی پیش ازین نامش نصوح

بد ز دلاکی زن او را فتوح

بود روی او چو رخسار زنان

مردی خود را همی‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود

در دغا و حیله بس چالاک بود

سالها می‌کرد دلاکی و کس

بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود

لیک شهوت کامل و بیدار بود

چادر و سربند پوشیده و نقاب

مرد شهوانی و در غرهٔ شباب

دختران خسروان را زین طریق

خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق

توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید

نفس کافر توبه‌اش را می‌درید

رفت پیش عارفی آن زشت‌کار

گفت ما را در دعایی یاد دار

سر او دانست آن آزادمرد

لیک چون حلم خدا پیدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشیده‌اند

رازها دانسته و پوشیده‌اند

هر کرا اسرار کار آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند

سست خندید و بگفت ای بدنهاد

زانک دانی ایزدت توبه دهاد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:07 PM

 

زاهدی را یک زنی بد بس غیور

هم بد او را یک کنیزک هم‌چو حور

زان ز غیرت پاس شوهر داشتی

با کنیزک خلوتش نگذاشتی

مدتی زن شد مراقب هر دو را

تاکشان فرصت نیفتد در خلا

تا در آمد حکم و تقدیر اله

عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه

حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف

عقل کی بود در قمر افتد خسوف

بود در حمام آن زن ناگهان

یادش آمد طشت و در خانه بد آن

با کنیزک گفت رو هین مرغ‌وار

طشت سیمین را ز خانهٔ ما بیار

آن کنیزک زنده شد چون این شنید

که به خواجه این زمان خواهد رسید

خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان

پس دوان شد سوی خانه شادمان

عشق شش ساله کنیزک را بد این

که بیابد خواجه را خلوت چنین

گشت پران جانب خانه شتافت

خواجه را در خانه در خلوت بیافت

هر دو عاشق را چنان شهوت ربود

که احتیاط و یاد در بستن نبود

هر دو با هم در خزیدند از نشاط

جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط

یاد آمد در زمان زن را که من

چون فرستادم ورا سوی وطن

پنبه در آتش نهادم من به خویش

اندر افکندم قج نر را به میش

گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید

در پی او رفت و چادر می‌کشید

آن ز عشق جان دوید و این ز بیم

عشق کو و بیم کو فرقی عظیم

سیر عارف هر دمی تا تخت شاه

سیر زاهد هر مهی یک روزه راه

گرچه زاهد را بود روزی شگرف

کی بود یک روز او خمسین الف

قدر هر روزی ز عمر مرد کار

باشد از سال جهان پنجه هزار

عقلها زین سر بود بیرون در

زهرهٔ وهم ار بدرد گو بدر

ترس مویی نیست اندر پیش عشق

جمله قربانند اندر کیش عشق

عشق وصف ایزدست اما که خوف

وصف بندهٔ مبتلای فرج و جوف

چون یحبون بخواندی در نبی

با یحبوهم قرین در مطلبی

پس محبت وصف حق دان عشق نیز

خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

وصف حق کو وصف مشتی خاک کو

وصف حادث کو وصف پاک کو

شرح عشق ار من بگویم بر دوام

صد قیامت بگذرد و آن ناتمام

زانک تاریخ قیامت را حدست

حد کجا آنجا که وصف ایزدست

عشق را پانصد پرست و هر پری

از فراز عرش تا تحت‌الثری

زاهد با ترس می‌تازد به پا

عاشقان پران‌تر از برق و هوا

کی رسند این خایفان در گرد عشق

که آسمان را فرش سازد درد عشق

جز مگر آید عنایتهای ضو

کز جهان و زین روش آزاد شو

از قش خود وز دش خود باز ره

که سوی شه یافت آن شهباز ره

این قش و دش هست جبر و اختیار

از ورای این دو آمد جذب یار

چون رسید آن زن به خانه در گشاد

بانگ در در گوش ایشان در فتاد

آن کنیزک جست آشفته ز ساز

مرد بر جست و در آمد در نماز

زن کنیزک را پژولیده بدید

درهم و آشفته و دنگ و مرید

شوی خود را دید قایم در نماز

در گمان افتاد زن زان اهتزاز

شوی را برداشت دامن بی‌خطر

دید آلودهٔ منی خصیه و ذکر

از ذکر باقی نطفه می‌چکید

ران و زانو گشت آلوده و پلید

بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین

خصیهٔ مرد نمازی باشد این

لایق ذکر و نمازست این ذکر

وین چنین ران و زهار پر قذر

نامهٔ پر ظلم و فسق و کفر و کین

لایقست انصاف ده اندر یمین

گر بپرسی گبر را کین آسمان

آفریدهٔ کیست وین خلق و جهان

گوید او کین آفریدهٔ آن خداست

که آفرینش بر خدایی‌اش گواست

کفر و فسق و استم بسیار او

هست لایق با چنین اقرار او

هست لایق با چنین اقرار راست

آن فضیحتها و آن کردار کاست

فعل او کرده دروغ آن قول را

تا شد او لایق عذاب هول را

روز محشر هر نهان پیدا شود

هم ز خود هر مجرمی رسوا شود

دست و پا بدهد گواهی با بیان

بر فساد او به پیش مستعان

دست گوید من چنین دزدیده‌ام

لب بگوید من چنین پرسیده‌ام

پای گوید من شدستم تا منی

فرج گوید من بکردستم زنی

چشم گوید کرده‌ام غمزهٔ حرام

گوش گوید چیده‌ام س الکلام

پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش

که دروغش کرد هم اعضای خویش

آنچنان که در نماز با فروغ

از گواهی خصیه شد زرقش دروغ

پس چنان کن فعل که آن خود بی‌زبان

باشد اشهد گفتن و عین بیان

تا همه تن عضو عضوت ای پسر

گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر

رفتن بنده پی خواجه گواست

که منم محکوم و این مولای ماست

گر سیه کردی تو نامهٔ عمر خویش

توبه کن زانها که کردستی تو پیش

عمر اگر بگذشت بیخش این دمست

آب توبه‌ش ده اگر او بی‌نمست

بیخ عمرت را بده آب حیات

تا درخت عمر گردد با نبات

جمله ماضیها ازین نیکو شوند

زهر پارینه ازین گردد چو قند

سیئاتت را مبدل کرد حق

تا همه طاعت شود آن ما سبق

خواجه بر توبهٔ نصوحی خوش به تن

کوششی کن هم به جان و هم به تن

شرح این توبهٔ نصوح از من شنو

بگرویدستی و لیک از نو گرو

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:07 PM

 

چند پختی تلخ و تیز و شورگز

این یکی بار امتحان شیرین بپز

آن یکی را در قیامت ز انتباه

در کف آید نامهٔ عصیان سیاه

سرسیه چون نامه‌های تعزیه

پر معاصی متن نامه و حاشیه

جمله فسق و معصیت بد یک سری

هم‌چو دارالحرب پر از کافری

آنچنان نامهٔ پلید پر وبال

در یمین ناید درآید در شمال

خود همین‌جا نامهٔ خود را ببین

دست چپ را شاید آن یا در یمین

موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان

آن چپ دانیش پیش از امتحان

چون نباشی راست می‌دان که چپی

هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی

آنک گل را شاهد و خوش‌بو کند

هر چپی را راست فضل او کند

هر شمالی را یمینی او دهد

بحر را ماء معینی او دهد

گر چپی با حضرت او راست باش

تا ببینی دست‌برد لطفهاش

تو روا داری که این نامهٔ مهین

بگذرد از چپ در آید در یمین

این چنین نامه که پرظلم و جفاست

کی بود خود درخور اندر دست راست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:07 PM

 

گفت ای شه جملگی فرمان تراست

با وجود آفتاب اختر فناست

زهره کی بود یا عطارد یا شهاب

کو برون آید به پیش آفتاب

گر ز دلق و پوستین بگذشتمی

کی چنین تخم ملامت کشتمی

قفل کردن بر در حجره چه بود

در میان صد خیالیی حسود

دست در کرده درون آب جو

هر یکی زیشان کلوخ خشک‌جو

پس کلوخ خشک در جو کی بود

ماهیی با آب عاصی کی شود

بر من مسکین جفا دارند ظن

که وفا را شرم می‌آید ز من

گر نبودی زحمت نامحرمی

چند حرفی از وفا واگفتمی

چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست

حرف می‌رانیم ما بیرون پوست

گر تو خود را بشکنی مغزی شوی

داستان مغز نغزی بشنوی

جوز را در پوستها آوازهاست

مغز و روغن را خود آوازی کجاست

دارد آوازی نه اندر خورد گوش

هست آوازش نهان در گوش نوش

گرنه خوش‌آوازی مغزی بود

ژغژغ آواز قشری کی شنود

ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی

تا که خاموشانه بر مغزی زنی

چند گاهی بی‌لب و بی‌گوش شو

وانگهان چون لب حریف نوش شو

چند گفتی نظم و نثر و راز فاش

خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

کن میان مجرمان حکم ای ایاز

ای ایاز پاک با صد احتراز

گر دو صد بارت بجوشم در عمل

در کف جوشت نیابم یک دغل

ز امتحان شرمنده خلقی بی‌شمار

امتحانها از تو جمله شرمسار

بحر بی‌قعرست تنها علم نیست

کوه و صد کوهست این خود حلم نیست

گفت من دانم عطای تست این

ورنه من آن چارقم و آن پوستین

بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت

هر که خود بشناخت یزدان را شناخت

چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین

باقی ای خواجه عطای اوست این

بهر آن دادست تا جویی دگر

تو مگو که نیستش جز این قدر

زان نماید چند سیب آن باغبان

تا بدانی نخل و دخل بوستان

کف گندم زان دهد خریار را

تا بداند گندم انبار را

نکته‌ای زان شرح گوید اوستاد

تا شناسی علم او را مستزاد

ور بگویی خود همینش بود و بس

دورت اندازد چنانک از ریش خس

ای ایاز اکنون بیا و داده ده

داد نادر در جهان بنیاد نه

مجرمانت مستحق کشتن‌اند

وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند

تا که رحمت غالب آید یا غضب

آب کوثر غالب آید یا لهب

از پی مردم‌ربایی هر دو هست

شاخ حلم و خشم از عهد الست

بهر این لفظ الست مستبین

نفی و اثباتست در لفظی قرین

زانک استفهام اثباتیست این

لیک در وی لفظ لیس شد قرین

ترک کن تا ماند این تقریر خام

کاسهٔ خاصان منه بر خوان عام

قهر و لطفی چون صبا و چون وبا

آن یکی آهن‌ربا وین که‌ربا

می‌کشد حق راستان را تا رشد

قسم باطل باطلان را می‌کشد

معده حلوایی بود حلوا کشد

معده صفرایی بود سرکا کشد

فرش سوزان سردی از جالس برد

فرش افسرده حرارت را خورد

دوست بینی از تو رحمت می‌جهد

خصم بینی از تو سطوت می‌جهد

ای ایاز این کار را زوتر گزار

زانک نوعی انتقامست انتظار

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4428273
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث