به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

این جنایت بر تن و عرض ویست

زخم بر رگهای آن نیکوپیست

گرچه نفس واحدیم از روی جان

ظاهرا دورم ازین سود و زیان

تهمتی بر بنده شه را عار نیست

جز مزید حلم و استظهار نیست

متهم را شاه چون قارون کند

بی‌گنه را تو نظر کن چون کند

شاه را غافل مدان از کار کس

مانع اظهار آن حلمست و بس

من هنا یشفع به پیش علم او

لا ابالی‌وار الا حلم او

آن گنه اول ز حلمش می‌جهد

ورنه هیبت آن مجالش کی دهد

خونبهای جرم نفس قاتله

هست بر حلمش دیت بر عاقله

مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود

دیو در مستی کلاه از وی ربود

گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز

دیو با آدم کجا کردی ستیز

گاه علم آدم ملایک را کی بود

اوستاد علم و نقاد نقود

چونک در جنت شراب حلم خورد

شد ز یک بازی شیطان روی زرد

آن بلادرهای تعلیم ودود

زیرک و دانا و چستش کرده بود

باز آن افیون حلم سخت او

دزد را آورد سوی رخت او

عقل آید سوی حلمش مستجیر

ساقیم تو بوده‌ای دستم بگیر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:06 PM

 

شاه قاصد گفت هین احوال چیست

که بغلتان از زر و همیان تهیست

ور نهان کردید دینار و تسو

فر شادی در رخ و رخسار کو

گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست

برگ سیماهم وجوهم اخضرست

آنچ خورد آن بیخ از زهر و ز قند

نک منادی می‌کند شاخ بلند

بیخ اگر بی‌برگ و از مایه تهیست

برگهای سبز اندر شاخ چیست

بر زبان بیخ گل مهری نهد

شاخ دست و پا گواهی می‌دهد

آن امینان جمله در عذر آمدند

هم‌چو سایه پیش مه ساجد شدند

عذر آن گرمی و لاف و ما و من

پیش شه رفتند با تیغ و کفن

از خجالت جمله انگشتان گزان

هر یکی می‌گفت کای شاه جهان

گر بریزی خون حلالستت حلال

ور ببخشی هست انعام و نوال

کرده‌ایم آنها که از ما می‌سزید

تا چه فرمایی تو ای شاه مجید

گر ببخشی جرم ما ای دل‌فروز

شب شبیها کرده باشد روز روز

گر ببخشی یافت نومیدی گشاد

ورنه صد چون ما فدای شاه باد

گفت شه نه این نواز و این گداز

من نخواهم کرد هست آن ایاز

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:06 PM

آن امینان بر در حجره شدند

طالب گنج و زر و خمره بدند

قفل را برمی‌گشادند از هوس

با دو صد فرهنگ و دانش چند کس

زانک قفل صعب و پر پیچیده بود

از میان قفلها بگزیده بود

نه ز بخل سیم و مال و زر خام

از برای کتم آن سر از عوام

که گروهی بر خیال بد تنند

قوم دیگر نام سالوسم کنند

پیش با همت بود اسرار جان

از خسان محفوظ‌تر از لعل کان

زر به از جانست پیش ابلهان

زر نثار جان بود نزد شهان

حرص تازد بیهده سوی سراب

عقل گوید نیک بین که آن نیست آب

حرص غالب بود و زر چون جان شده

نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده

گشته صدتو حرص و غوغاهای او

گشته پنهان حکمت و ایمای او

تا که در چاه غرور اندر فتد

آنگه از حکمت ملامت بشنود

چون ز بند دام باد او شکست

نفس لوامه برو یابید دست

تا به دیوار بلا ناید سرش

نشنود پند دل آن گوش کرش

کودکان را حرص گوزینه و شکر

از نصیحتها کند دو گوش کر

چونک دردت دنبلش آغاز شد

در نصیحت هر دو گوشش باز شد

حجره را با حرص و صدگونه هوس

باز کردند آن زمان آن چند کس

اندر افتادند از در ز ازدحام

هم‌چو اندر دوغ گندیده هوام

عاشقانه در فتد با کر و فر

خورد امکان نی و بسته هر دو پر

بنگریدند از یسار و از یمین

چارقی بدریده بود و پوستین

باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست

چارق اینجا جز پی روپوش نیست

هین بیاور سیخهای تیز را

امتحان کن حفره و کاریز را

هر طرف کندند و جستند آن فریق

حفره‌ها کردند و گوهای عمیق

حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان

کنده‌های خالییم ای کندگان

زان سگالش شرم هم می‌داشتند

کنده‌ها را باز می‌انباشتند

بی‌عدد لا حول در هر سینه‌ای

مانده مرغ حرصشان بی‌چینه‌ای

زان ضلالتهای یاوه‌تازشان

حفرهٔ دیوار و در غمازشان

ممکن اندای آن دیوار نی

با ایاز امکان هیچ انکار نی

گر خداع بی‌گناهی می‌دهند

حایط و عرصه گواهی می‌دهند

باز می‌گشتند سوی شهریار

پر ز گرد و روی زرد و شرمسار

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:05 PM

 

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان

در صبوحی کای فلان ابن الفلان

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب

یا که خود را راست گو یا ذا الکرب

گفت من در تو چنان فانی شدم

که پرم از تتو ز ساران تا قدم

بر من از هستی من جز نام نیست

در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست

زان سبب فانی شدم من این چنین

هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین

هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب

پر شود او از صفات آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندرو

پر شود از وصف خور او پشت و رو

بعد از آن گر دوست دارد خویش را

دوستی خور بود آن ای فتا

ور که خود را دوست دارد ای بجان

دوستی خویش باشد بی‌گمان

خواه خود را دوست دارد لعل ناب

خواه تا او دوست دارد آفتاب

اندرین دو دوستی خود فرق نیست

هر دو جانب جز ضیای شرق نیست

تا نشد او لعل خود را دشمنست

زانک یک من نیست آنجا دو منست

زانک ظلمانیست سنگ و روزکور

هست ظلمانی حقیقت ضد نور

خویشتن را دوست دارد کافرست

زانک او مناع شمس اکبرست

پس نشاید که بگوید سنگ انا

او همه تاریکیست و در فنا

گفت فرعونی انا الحق گشت پست

گفت منصوری اناالحق و برست

آن انا را لعنة الله در عقب

وین انا را رحمةالله ای محب

زانک او سنگ سیه بد این عقیق

آن عدوی نور بود و این عشیق

این انا هو بود در سر ای فضول

ز اتحاد نور نه از رای حلول

جهد کن تا سنگیت کمتر شود

تا به لعلی سنگ تو انور شود

صبر کن اندر جهاد و در عنا

دم به دم می‌بین بقا اندر فنا

وصف سنگی هر زمان کم می‌شود

وصف لعلی در تو محکم می‌شود

وصف هستی می‌رود از پیکرت

وصف مستی می‌فزاید در سرت

سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار

تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار

هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی

زین تن خاکی که در آبی رسی

گر رسد جذبهٔ خدا آب معین

چاه ناکنده بجوشد از زمین

کار می‌کن تو بگوش آن مباش

اندک اندک خاک چه را می‌تراش

هر که رنجی دید گنجی شد پدید

هر که جدی کرد در جدی رسید

گفت پیغمبر رکوعست و سجود

بر در حق کوفتن حلقهٔ وجود

حلقهٔ آن در هر آنکو می‌زند

بهر او دولت سری بیرون کند

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:04 PM

 

جسم مجنون را ز رنج و دوریی

اندر آمد ناگهان رنجوریی

خون بجوش آمد ز شعلهٔ اشتیاق

تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

پس طبیب آمد بدار و کردنش

گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش

رگ زدن باید برای دفع خون

رگ‌زنی آمد بدانجا ذو فنون

بازوش بست و گرفت آن نیش او

بانک بر زد در زمان آن عشق‌خو

مزد خود بستان و ترک فصد کن

گر بمیرم گو برو جسم کهن

گفت آخر از چه می‌ترسی ازین

چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین

شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده

گرد بر گرد تو شب گرد آمده

می نه آیدشان ز تو بوی بشر

ز انبهی عشق و وجد اندر جگر

گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست

کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست

گر رگ عشقی نبودی کلب را

کی بجستی کلب کهفی قلب را

هم ز جنس او به صورت چون سگان

گر نشد مشهور هست اندر جهان

بو نبردی تو دل اندر جنس خویش

کی بری تو بوی دل از گرگ و میش

گر نبودی عشق هستی کی بدی

کی زدی نان بر تو و کی تو شدی

نان تو شد از چه ز عشق و اشتها

ورنه نان را کی بدی تا جان رهی

عشق نان مرده را می جان کند

جان که فانی بود جاویدان کند

گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش

صبر من از کوه سنگین هست بیش

منبلم بی‌زخم ناساید تنم

عاشقم بر زخمها بر می‌تنم

لیک از لیلی وجود من پرست

این صدف پر از صفات آن درست

ترسم ای فصاد گر فصدم کنی

نیش را ناگاه بر لیلی زنی

داند آن عقلی که او دل‌روشنیست

در میان لیلی و من فرق نیست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:04 PM

ای خروسان از وی آموزید بانگ

بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ

صبح کاذب آید و نفریبدش

صبح کاذب عالم و نیک و بدش

اهل دنیا عقل ناقص داشتند

تا که صبح صادقش پنداشتند

صبح کاذب کاروانها را زدست

که به بوی روز بیرون آمدست

صبح کاذب خلق را رهبر مباد

کو دهد بس کاروانها را به باد

ای شده تو صبح کاذب را رهین

صبح صادق را تو کاذب هم مبین

گر نداری از نفاق و بد امان

از چه داری بر برادر ظن همان

بدگمان باشد همیشه زشت‌کار

نامهٔ خود خواند اندر حق یار

آن خسان که در کژیها مانده‌اند

انبیا را ساحر و کژ خوانده‌اند

وآن امیران خسیس قلب‌ساز

این گمان بردند بر حجرهٔ ایاز

کو دفینه دارد و گنج اندر آن

ز آینهٔ خود منگر اندر دیگران

شاه می‌دانست خود پاکی او

بهر ایشان کرد او آن جست و جو

کای امیر آن حجره را بگشای در

نیم شب که باشد او زان بی‌خبر

تا پدید آید سگالشهای او

بعد از آن بر ماست مالشهای او

مر شما را دادم آن زر و گهر

من از آن زرها نخواهم جز خبر

این همی‌گفت و دل او می‌طپید

از برای آن ایاز بی ندید

که منم کین بر زبانم می‌رود

این جفاگر بشنود او چون شود

باز می‌گوید به حق دین او

که ازین افزون بود تمکین او

کی به قذف زشت من طیره شود

وز غرض وز سر من غافل بود

مبتلی چون دید تاویلات رنج

برد بیند کی شود او مات رنج

صاحب تاویل ایاز صابرست

کو به بحر عاقبتها ناظرست

هم‌چو یوسف خواب این زندانیان

هست تعبیرش به پیش او عیان

خواب خود را چون نداند مرد خیر

کو بود واقف ز سر خواب غیر

گر زنم صد تیغ او را ز امتحان

کم نگردد وصلت آن مهربان

داند او که آن تیغ بر خود می‌زنم

من ویم اندر حقیقت او منم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:03 PM

 

شعله می‌زد آتش جان سفیه

که آتشی بود الولد سر ابیه

نه غلط گفتم که بد قهر خدا

علتی را پیش آوردن چرا

کار بی‌علت مبرا از علل

مستمر و مستقرست از ازل

در کمال صنع پاک مستحث

علت حادث چه گنجد یا حدث

سر آب چه بود آب ما صنع اوست

صنع مغزست و آب صورت چو پوست

عشق دان ای فندق تن دوستت

جانت جوید مغز و کوبد پوستت

دوزخی که پوست باشد دوستش

داد بدلنا جلودا پوستش

معنی و مغزت بر آتش حاکمست

لیک آتش را قشورت هیزمست

کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست

قدرت آتش همه بر ظرف اوست

معنی انسان بر آتش مالکست

مالک دوزخ درو کی هالکست

پس میفزا تو بدن معنی فزا

تا چو مالک باشی آتش را کیا

پوستها بر پوست می‌افزوده‌ای

لاجرم چون پوست اندر دوده‌ای

زانک آتش را علف جز پوست نیست

قهر حق آن کبر را پوستین کنیست

این تکبر از نتیجهٔ پوستست

جاه و مال آن کبر را زان دوستست

این تکبر چیست غفلت از لباب

منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب

چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند

نرم گشت و گرم گشت و تیز راند

شد ز دید لب جملهٔ تن طمع

خوار و عاشق شد که ذل من طمع

چون نبیند مغز قانع شد به پوست

بند عز من قنع زندان اوست

عزت اینجا گبریست و ذل دین

سنگ تا فانی نشد کی شد نگین

در مقام سنگی آنگاهی انا

وقت مسکین گشتن تست وفنا

کبر زان جوید همیشه جاه و مال

که ز سرگینست گلحن را کمال

کین دو دایه پوست را افزون کنند

شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند

دیده را بر لب لب نفراشتند

پوست را زان روی لب پنداشتند

پیش‌وا ابلیس بود این راه را

کو شکار آمد شبیکهٔ جاه را

مال چون مارست و آن جاه اژدها

سایهٔ مردان زمرد این دو را

زان زمرد مار را دیده جهد

کور گردد مار و ره‌رو وا رهد

چون برین ره خار بنهاد آن رئیس

هر که خست او گفته لعنت بر بلیس

یعنی این غم بر من از غدر ویست

غدر را آن مقتدا سابق‌پیست

بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند

جملگان بر سنت او پا زدند

هر که بنهد سنت بد ای فتا

تا در افتد بعد او خلق از عمی

جمع گردد بر وی آن جمله بزه

کو سری بودست و ایشان دم‌غزه

لیک آدم چارق و آن پوستین

پیش می‌آورد که هستم ز طین

چون ایاز آن چارقش مورود بود

لاجرم او عاقبت محمود بود

هست مطلق کارساز نیستیست

کارگاه هست‌کن جز نیست چیست

بر نوشته هیچ بنویسد کسی

یا نهاله کارد اندر مغرسی

کاغذی جوید که آن بنوشته نیست

تخم کارد موضعی که کشته نیست

تو برادر موضع ناکشته باش

کاغذ اسپید نابنوشته باش

تا مشرف گردی از نون والقلم

تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم

خود ازین پالوه نالیسیده گیر

مطبخی که دیده‌ای نادیده گیر

زانک ازین پالوده مستیها بود

پوستین و چارق از یادت رود

چون در آید نزع و مرگ آهی کنی

ذکر دلق و چارق آنگاهی کنی

تا نمانی غرق موج زشتیی

که نباشد از پناهی پشتیی

یاد ناری از سفینهٔ راستین

ننگری رد چارق و در پوستین

چونک درمانی به غرقاب فنا

پس ظلمنا ورد سازی بر ولا

دیو گوید بنگرید این خام را

سر برید این مرغ بی‌هنگام را

دور این خصلت ز فرهنگ ایاز

که پدید آید نمازش بی‌نماز

او خروس آسمان بوده ز پیش

نعره‌های او همه در وقت خویش

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:03 PM

 

بازگردان قصهٔ عشق ایاز

که آن یکی گنجیست مالامال راز

می‌رود هر روز در حجرهٔ برین

تا ببیند چارقی با پوستین

زانک هستی سخت مستی آورد

عقل از سر شرم از دل می‌برد

صد هزاران قرن پیشین را همین

مستی هستی بزد ره زین کمین

شد عزرائیلی ازین مستی بلیس

که چرا آدم شود بر من رئیس

خواجه‌ام من نیز و خواجه‌زاده‌ام

صد هنر را قابل و آماده‌ام

در هنر من از کسی کم نیستم

تا به خدمت پیش دشمن بیستم

من ز آتش زاده‌ام او از وحل

پیش آتش مر وحل را چه محل

او کجا بود اندر آن دوری که من

صدر عالم بودم و فخر زمن

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:03 PM

 

زانک پیلم دید هندستان به خواب

از خراج اومید بر ده شد خراب

کیف یاتی النظم لی والقافیه

بعد ما ضاعت اصول العافیه

ما جنون واحد لی فی الشجون

بل جنون فی جنون فی جنون

ذاب جسمی من اشارات الکنی

منذ عاینت البقاء فی الفنا

ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی

ماندم از قصه تو قصهٔ من بگوی

بس فسانهٔ عشق تو خواندم به جان

تو مرا که افسانه گشتستم بخوان

خود تو می‌خوانی نه من ای مقتدی

من که طورم تو موسی وین صدا

کوه بیچاره چه داند گفت چیست

زانک موسی می‌بداند که تهیست

کوه می‌داند به قدر خویشتن

اندکی دارد ز لطف روح تن

تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب

آیتی از روح هم‌چون آفتاب

آن منجم چون نباشد چشم‌تیز

شرط باشد مرد اصطرلاب‌ریز

تا صطرلابی کند از بهر او

تا برد از حالت خورشید بو

جان کز اصطرلاب جوید او صواب

چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

تو که ز اصطرب دیده بنگری

درجهان دیدن یقین بس قاصری

تو جهان را قدر دیده دیده‌ای

کو جهان سبلت چرا مالیده‌ای

عارفان را سرمه‌ای هست آن بجوی

تا که دریا گردد این چشم چو جوی

ذره‌ای از عقل و هوش ار با منست

این چه سودا و پریشان گفتنست

چونک مغز من ز عقل و هش تهیست

پس گناه من درین تخلیط چیست

نه گناه اوراست که عقلم ببرد

عقل جملهٔ عاقلان پیشش بمرد

یا مجیر العقل فتان الحجی

ما سواک للعقول مرتجی

ما اشتهیت العقل مذ جننتنی

ما حسدت الحسن مذ زینتنی

هل جنونی فی هواک مستطاب

قل بلی والله یجزیک الثواب

گر بتازی گوید او ور پارسی

گوش و هوشی کو که در فهمش رسی

بادهٔ او درخور هر هوش نیست

حلقهٔ او سخرهٔ هر گوش نیست

باز دیگر آمدم دیوانه‌وار

رو رو ای جان زود زنجیری بیار

غیر آن زنجیر زلف دلبرم

گر دو صد زنجیر آری بردرم

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:03 PM

 

آن ایاز از زیرکی انگیخته

پوستین و چارقش آویخته

می‌رود هر روز در حجرهٔ خلا

چارقت اینست منگر درعلا

شاه را گفتند او را حجره‌ایست

اندر آنجا زر و سیم و خمره‌ایست

راه می‌ندهد کسی را اندرو

بسته می‌دارد همیشه آن در او

شاه فرمود ای عجب آن بنده را

چیست خود پنهان و پوشیده ز ما

پس اشارت کرد میری را که رو

نیم‌شب بگشای و اندر حجره شو

هر چه یابی مر ترا یغماش کن

سر او را بر ندیمان فاش کن

با چنین اکرام و لطف بی‌عدد

از لئیمی سیم و زر پنهان کند

می‌نماید او وفا و عشق و جوش

وانگه او گندم‌نمای جوفروش

هر که اندر عشق یابد زندگی

کفر باشد پیش او جز بندگی

نیم‌شب آن میر با سی معتمد

در گشاد حجرهٔ او رای زد

مشعله بر کرده چندین پهلوان

جانب حجره روانه شادمان

که امر سلطانست بر حجره زنیم

هر یکی همیان زر در کش کنیم

آن یکی می‌گفت هی چه جای زر

از عقیق و لعل گوی و از گهر

خاص خاص مخزن سلطان ویست

بلک اکنون شاه را خود جان ویست

چه محل دارد به پیش این عشیق

لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق

شاه را بر وی نبودی بد گمان

تسخری می‌کرد بهر امتحان

پاک می‌دانستش از هر غش و غل

باز از وهمش همی‌لرزید دل

که مبادا کین بود خسته شود

من نخواهم که برو خجلت رود

این نکردست او و گر کرد او رواست

هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست

هر چه محبوبم کند من کرده‌ام

او منم من او چه گر در پرده‌ام

باز گفتی دور از آن خو و خصال

این چنین تخلیط ژاژست و خیال

از ایاز این خود محالست و بعید

کو یکی دریاست قعرش ناپدید

هفت دریا اندرو یک قطره‌ای

جملهٔ هستی ز موجش چکره‌ای

جمله پاکیها از آن دریا برند

قطره‌هااش یک به یک میناگرند

شاه شاهانست و بلک شاه‌ساز

وز برای چشم بد نامش ایاز

چشمهای نیک هم بر وی به دست

از ره غیرت که حسنش بی‌حدست

یک دهان خواهم به پهنای فلک

تا بگویم وصف آن رشک ملک

ور دهان یابم چنین و صد چنین

تنگ آید در فغان این حنین

این قدر گر هم نگویم ای سند

شیشهٔ دل از ضعیفی بشکند

شیشهٔ دل را چو نازک دیده‌ام

بهر تسکین بس قبا بدریده‌ام

من سر هر ماه سه روز ای صنم

بی‌گمان باید که دیوانه شوم

هین که امروز اول سه روزه است

روز پیروزست نه پیروزه است

هر دلی که اندر غم شه می‌بود

دم به دم او را سر مه می‌بود

قصهٔ محمود و اوصاف ایاز

چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4427180
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث