به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

در حدیث آمد که روز رستخیز

امر آید هر یکی تن را که خیز

نفخ صور امرست از یزدان پاک

که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک

باز آید جان هر یک در بدن

هم‌چو وقت صبح هوش آید به تن

جان تن خود را شناسد وقت روز

در خراب خود در آید چون کنوز

جسم خود بشناسد و در وی رود

جان زرگر سوی درزی کی رود

جان عالم سوی عالم می‌دود

روح ظالم سوی ظالم می‌دود

که شناسا کردشان علم اله

چونک بره و میش وقت صبحگاه

پای کفش خود شناسد در ظلم

چون نداند جان تن خود ای صنم

صبح حشر کوچکست ای مستجیر

حشر اکبر را قیاس از وی بگیر

آنچنان که جان بپرد سوی طین

نامه پرد تا یسار و تا یمین

در کفش بنهند نامهٔ بخل و جود

فسق و تقوی آنچ دی خو کرده بود

چون شود بیدار از خواب او سحر

باز آید سوی او آن خیر و شر

گر ریاضت داده باشد خوی خویش

وقت بیداری همان آید به پیش

ور بد او دی خام و زشت و در ضلال

چون عزا نامه سیه یابد شمال

ور بد او دی پاک و با تقوی و دین

وقت بیداری برد در ثمین

هست ما را خواب و بیداری ما

بر نشان مرگ و محشر دو گوا

حشر اصغر حشر اکبر را نمود

مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود

لیک این نامه خیالست و نهان

وآن شود در حشر اکبر بس عیان

این خیال اینجا نهان پیدا اثر

زین خیال آنجا برویاند صور

در مهندس بین خیال خانه‌ای

در دلش چون در زمینی دانه‌ای

آن خیال از اندرون آید برون

چون زمین که زاید از تخم درون

هر خیالی کو کند در دل وطن

روز محشر صورتی خواهد شدن

چون خیال آن مهندس در ضمیر

چون نبات اندر زمین دانه‌گیر

مخلصم زین هر دو محشر قصه‌ایست

مؤمنان را در بیانش حصه‌ایست

چون بر آید آفتاب رستخیز

بر جهند از خاک زشت و خوب تیز

سوی دیوان قضا پویان شوند

نقد نیک و بد به کوره می‌روند

نقد نیکو شادمان و ناز ناز

نقد قلب اندر زحیر و در گداز

لحظه لحظه امتحانها می‌رسد

سر دلها می‌نماید در جسد

چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش

یا چو خاکی که بروید سرهاش

از پیاز و گندنا و کوکنار

سر دی پیدا کند دست بهار

آن یکی سرسبز نحن المتقون

وآن دگر هم‌چون بنفشه سرنگون

چشمها بیرون جهید از خطر

گشته ده چشمه ز بیم مستقر

باز مانده دیده‌ها در انتظار

تا که نامه ناید از سوی یسار

چشم گردان سوی راست و سوی چپ

زانک نبود بخت نامهٔ راست زپ

نامه‌ای آید به دست بنده‌ای

سر سیه از جرم و فسق آگنده‌ای

اندرو یک خیر و یک توفیق نه

جز که آزار دل صدیق نه

پر ز سر تا پای زشتی و گناه

تسخر و خنبک زدن بر اهل راه

آن دغل‌کاری و دزدیهای او

و آن چو فرعونان انا و انای او

چون بخواند نامهٔ خود آن ثقیل

داند او که سوی زندان شد رحیل

پس روان گردد چو دزدان سوی دار

جرم پیدا بسته راه اعتذار

آن هزاران حجت و گفتار بد

بر دهانش گشته چون مسمار بد

رخت دزدی بر تن و در خانه‌اش

گشته پیدا گم شده افسانه‌اش

پس روان گردد به زندان سعیر

که نباشد خار را ز آتش گزیر

چون موکل آن ملایک پیش و پس

بوده پنهان گشته پیدا چون عسس

می‌برندش می‌سپوزندش به نیش

که برو ای سگ به کهدانهای خویش

می‌کشد پا بر سر هر راه او

تا بود که بر جهد زان چاه او

منتظر می‌ایستد تن می‌زند

در امیدی روی وا پس می‌کند

اشک می‌بارد چون باران خزان

خشک اومیدی چه دارد او جز آن

هر زمانی روی وا پس می‌کند

رو به درگاه مقدس می‌کند

پس ز حق امر آید از اقلیم نور

که بگوییدش کای بطال عور

انتظار چیستی ای کان شر

رو چه وا پس می‌کنی ای خیره‌سر

نامه‌ات آنست کت آمد به دست

ای خدا آزار و ای شیطان‌پرست

چون بدیدی نامهٔ کردار خویش

چه نگری پس بین جزای کار خویش

بیهده چه مول مولی می‌زنی

در چنین چه کو امید روشنی

نه ترا از روی ظاهر طاعتی

نه ترا در سر و باطن نیتی

نه ترا شبها مناجات و قیام

نه ترا در روز پرهیز و صیام

نه ترا حفظ زبان ز آزار کس

نه نظر کردن به عبرت پیش و پس

پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش

پس چه باشد مردن یاران ز پیش

نه ترا بر ظلم توبهٔ پر خروش

ای دغا گندم‌نمای جوفروش

چون ترازوی تو کژ بود و دغا

راست چون جویی ترازوی جزا

چونک پای چپ بدی در غدر و کاست

نامه چون آید ترا در دست راست

چون جزا سایه‌ست ای قد تو خم

سایهٔ تو کژ فتد در پیش هم

زین قبل آید خطابات درشت

که شود که را از آن هم کوز پشت

بنده گوید آنچ فرمودی بیان

صد چنانم صد چنانم صد چنان

خود تو پوشیدی بترها را به حلم

ورنه می‌دانی فضیحتها به علم

لیک بیرون از جهاد و فعل خویش

از ورای خیر و شر و کفر و کیش

وز نیاز عاجزانهٔ خویشتن

وز خیال و وهم من یا صد چو من

بودم اومیدی به محض لطف تو

از ورای راست باشی یا عتو

بخشش محضی ز لطف بی‌عوض

بودم اومید ای کریم بی‌عوض

رو سپس کردم بدان محض کرم

سوی فعل خویشتن می‌ننگرم

سوی آن اومید کردم روی خویش

که وجودم داده‌ای از پیش بیش

خلعت هستی بدادی رایگان

من همیشه معتمد بودم بر آن

چون شمارد جرم خود را و خطا

محض بخشایش در آید در عطا

کای ملایک باز آریدش به ما

که بدستش چشم دل سوی رجا

لاابالی وار آزادش کنیم

وآن خطاها را همه خط بر زنیم

لا ابالی مر کسی را شد مباح

کش زیان نبود ز غدر و از صلاح

آتشی خوش بر فروزیم از کرم

تا نماند جرم و زلت بیش و کم

آتشی کز شعله‌اش کمتر شرار

می‌بسوزد جرم و جبر و اختیار

شعله در بنگاه انسانی زنیم

خار را گلزار روحانی کنیم

ما فرستادیم از چرخ نهم

کیمیا یصلح لکم اعمالکم

خود چه باشد پیش نور مستقر

کر و فر اختیار بوالبشر

گوشت‌پاره آلت گویای او

پیه‌پاره منظر بینای او

مسمع او آن دو پاره استخوان

مدرکش دو قطره خون یعنی جنان

کرمکی و از قذر آکنده‌ای

طمطراقی در جهان افکنده‌ای

از منی بودی منی را واگذار

ای ایاز آن پوستین را یاد دار

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:02 PM

 

آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان

گر نبودی پای مرگ اندر میان

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ

که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ

خرمنی بودی به دشت افراشته

مهمل و ناکوفته بگذاشته

مرگ را تو زندگی پنداشتی

تخم را در شوره خاکی کاشتی

عقل کاذب هست خود معکوس‌بین

زندگی را مرگ بیند ای غبین

ای خدا بنمای تو هر چیز را

آنچنان که هست در خدعه‌سرا

هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ

حسرتش آنست کش کم بود برگ

ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد

در میان دولت و عیش و گشاد

زین مقام ماتم و ننگین مناخ

نقل افتادش به صحرای فراخ

مقعد صدقی نه ایوان دروغ

بادهٔ خاصی نه مستیی ز دوغ

مقعد صدق و جلیسش حق شده

رسته زین آب و گل آتشکده

ور نکردی زندگانی منیر

یک دو دم ماندست مردانه بمیر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:01 PM

 

وا رهی زین روزی ریزهٔ کثیف

در فتی در لوت و در قوت شریف

گر هزاران رطل لوتش می‌خوری

می‌روی پاک و سبک هم‌چون پری

که نه حبس باد و قولنجت کند

چارمیخ معده آهنجت کند

گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ

ور خوری پر گیرد آروغت دماغ

کم خوری خوی بد و خشکی و دق

پر خوری شد تخمه را تن مستحق

از طعام الله و قوت خوش‌گوار

بر چنان دریا چو کشتی شو سوار

باش در روزه شکیبا و مصر

دم به دم قوت خدا را منتظر

که آن خدای خوب‌کار بردبار

هدیه‌ها را می‌دهد در انتظار

انتظار نان ندارد مرد سیر

که سبک آید وظیفه یا که دیر

بی‌نوا هر دم همی گوید که کو

در مجاعت منتظر در جست و جو

چون نباشی منتظر ناید به تو

آن نوالهٔ دولت هفتاد تو

ای پدر الانتظار الانتظار

از برای خوان بالا مردوار

هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت

آفتاب دولتی بر وی بتافت

ضیف با همت چو ز آشی کم خورد

صاحب خوان آش بهتر آورد

جز که صاحب خوان درویشی لئیم

ظن بد کم بر به رزاق کریم

سر برآور هم‌چو کوهی ای سند

تا نخستین نور خور بر تو زند

که آن سر کوه بلند مستقر

هست خورشید سحر را منتظر

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:01 PM

 

گفت یزدان آنک باشد اصل دان

پس ترا کی بیند او اندر میان

گرچه خویش را عامه پنهان کرده‌ای

پیش روشن‌دیدگان هم پرده‌ای

وانک ایشان را شکر باشد اجل

چون نظرشان مست باشد در دول

تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن

چون روند از چاه و زندان در چمن

وا رهیدند از جهان پیچ‌پیچ

کس نگرید بر فوات هیچ هیچ

برج زندان را شکست ارکانیی

هیچ ازو رنجد دل زندانیی

کای دریغ این سنگ مرمر را شکست

تا روان و جان ما از حبس رست

آن رخام خوب و آن سنگ شریف

برج زندان را بهی بود و الیف

چون شکستش تا که زندانی برست

دست او در جرم این باید شکست

هیچ زندانی نگوید این فشار

جز کسی کز حبس آرندش به دار

تلخ کی باشد کسی را کش برند

از میان زهر ماران سوی قند

جان مجرد گشته از غوغای تن

می‌پرد با پر دل بی‌پای تن

هم‌چو زندانی چه که اندر شبان

خسپد و بیند به خواب او گلستان

گوید ای یزدان مرا در تن مبر

تا درین گلشن کنم من کر و فر

گویدش یزدان دعا شد مستجاب

وا مرو والله اعلم بالصواب

این چنین خوابی ببین چون خوش بود

مرگ نادیده به جنت در رود

هیچ او حسرت خورد بر انتباه

بر تن با سلسله در قعر چاه

مؤمنی آخر در آ در صف رزم

که ترا بر آسمان بودست بزم

بر امید راه بالا کن قیام

هم‌چو شمعی پیش محراب ای غلام

اشک می‌بار و همی‌سوز از طلب

هم‌چو شمع سر بریده جمله شب

لب فرو بند از طعام و از شراب

سوی خوان آسمانی کن شتاب

دم به دم بر آسمان می‌دار امید

در هوای آسمان رقصان چو بید

دم به دم از آسمان می‌آیدت

آب و آتش رزق می‌افزایدت

گر ترا آنجا برد نبود عجب

منگر اندر عجز و بنگر در طلب

کین طلب در تو گروگان خداست

زانک هر طالب به مطلوبی سزاست

جهد کن تا این طلب افزون شود

تا دلت زین چاه تن بیرون شود

خلق گوید مرد مسکین آن فلان

تو بگویی زنده‌ام ای غافلان

گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته است

هشت جنت در دلم بشکفته است

جان چو خفته در گل و نسرین بود

چه غمست ار تن در آن سرگین بود

جان خفته چه خبر دارد ز تن

کو به گلشن خفت یا در گولخن

می‌زند جان در جهان آبگون

نعره یا لیت قومی یعلمون

گر نخواهد زیست جان بی این بدن

پس فلک ایوان کی خواهد بدن

گر نخواهد بی بدن جان تو زیست

فی السماء رزقکم روزی کیست

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:01 PM

احمقانه از سنان رحمت مجو

زان شهی جو کان بود در دست او

باسنان و تیغ لابه چون کنی

کو اسیر آمد به دست آن سنی

او به صنعت آزرست و من صنم

آلتی کو سازدم من آن شوم

گر مرا ساغر کند ساغر شوم

ور مرا خنجر کند خنجر شوم

گر مرا چشمه کند آبی هم

ور مرا آتش کند تابی دهم

گر مرا باران کند خرمن دهم

ور مرا ناوک کند در تن جهم

گر مرا ماری کند زهر افکنم

ور مرا یاری کند خدمت کنم

من چو کلکم در میان اصبعین

نیستم در صف طاعت بین بین

خاک را مشغول کرد او در سخن

یک کفی بربود از آن خاک کهن

ساحرانه در ربود از خاکدان

خاک مشغول سخن چون بی‌خودان

برد تا حق تربت بی‌رای را

تا به مکتب آن گریزان پای را

گفت یزدان که به علم روشنم

که ترا جلاد این خلقان کنم

گفت یا رب دشمنم گیرند خلق

چون فشارم خلق را در مرگ حلق

تو روا داری خداوند سنی

که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی

گفت اسبابی پدید آرم عیان

از تب و قولنج و سرسام و سنان

که بگردانم نظرشان را ز تو

در مرضها و سببهای سه تو

گفت یا رب بندگان هستند نیز

که سببها را بدرند ای عزیز

چشمشان باشد گذاره از سبب

در گذشته از حجب از فضل رب

سرمهٔ توحید از کحال حال

یافته رسته ز علت و اعتلال

ننگرند اندر تب و قولنج و سل

راه ندهند این سببها را به دل

زانک هر یک زین مرضها را دواست

چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست

هر مرض دارد دوا می‌دان یقین

چون دوای رنج سرما پوستین

چون خدا خواهد که مردی بفسرد

سردی از صد پوستین هم بگذرد

در وجودش لرزه‌ای بنهد که آن

نه به جامه به شود نه از آشیان

چون قضا آید طبیب ابله شود

وان دوا در نفع هم گمره شود

کی شود محجوب ادراک بصیر

زین سببهای حجاب گول‌گیر

اصل بیند دیده چون اکمل بود

فرع بیند چونک مرد احول بود

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

گفت یزدان زو عزرائیل را

که ببین آن خاک پر تخییل را

آن ضعیف زال ظالم را بیاب

مشت خاکی هین بیاور با شتاب

رفت عزرائیل سرهنگ قضا

سوی کرهٔ خاک بهر اقتضا

خاک بر قانون نفیر آغاز کرد

داد سوگندش بسی سوگند خورد

کای غلام خاص و ای حمال عرش

ای مطاع الامر اندر عرش و فرش

رو به حق رحمت رحمن فرد

رو به حق آنک با تو لطف کرد

حق شاهی که جز او معبود نیست

پیش او زاری کس مردود نیست

گفت نتوانم بدین افسون که من

رو بتابم ز آمر سر و علن

گفت آخر امر فرمود او به حلم

هر دو امرند آن بگیر از راه علم

گفت آن تاویل باشد یا قیاس

در صریح امر کم جو التباس

فکر خود را گر کنی تاویل به

که کنی تاویل این نامشتبه

دل همی‌سوزد مرا بر لابه‌ات

سینه‌ام پر خون شد از شورابه‌ات

نیستم بی‌رحم بل زان هر سه پاک

رحم بیشستم ز درد دردناک

گر طبانجه می‌زنم من بر یتیم

ور دهد حلوا به دستش آن حلیم

این طبانجه خوشتر از حلوای او

ور شود غره به حلوا وای او

بر نفیر تو جگر می‌سوزدم

لیک حق لطفی همی‌آموزدم

لطف مخفی در میان قهرها

در حدث پنهان عقیق بی‌بها

قهر حق بهتر ز صد حلم منست

منع کردن جان ز حق جان کندنست

بترین قهرش به از حلم دو کون

نعم رب‌العالمین و نعم عون

لطفهای مضمر اندر قهر او

جان سپردن جان فزاید بهر او

هین رها کن بدگمانی و ضلال

سر قدم کن چونک فرمودت تعال

آن تعال او تعالیها دهد

مستی و جفت و نهالیها دهد

باری آن امر سنی را هیچ هیچ

من نیارم کرد وهن و پیچ پیچ

این همه بشنید آن خاک نژند

زان گمان بد بدش در گوش بند

باز از نوعی دگر آن خاک پست

لابه و سجده همی‌کرد او چو مست

گفت نه برخیز نبود زین زیان

من سر و جان می‌نهم رهن و ضمان

لابه مندیش و مکن لابه دگر

جز بدان شاه رحیم دادگر

بنده فرمانم نیارم ترک کرد

امر او کز بحر انگیزید گرد

جز از آن خلاق گوش و چشم و سر

نشنوم از جان خود هم خیر و شر

گوش من از گفت غیر او کرست

او مرا از جان شیرین جان‌ترست

جان ازو آمد نیامد او ز جان

صدهزاران جان دهم او رایگان

جان کی باشد کش گزینم بر کریم

کیک چه بود که بسوزم زو گلیم

من ندانم خیر الا خیر او

صم و بکم و عمی من از غیر او

گوش من کرست از زاری‌کنان

که منم در کف او هم‌چون سنان

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

گفت اسرافیل را یزدان ما

که برو زان خاک پر کن کف بیا

آمد اسرافیل هم سوی زمین

باز آغازید خاکستان حنین

کای فرشتهٔ صور و ای بحر حیات

که ز دمهای تو جان یابد موات

در دمی از صور یک بانگ عظیم

پر شود محشر خلایق از رمیم

در دمی در صور گویی الصلا

برجهید ای کشتگان کربلا

ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ

برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ

رحمت تو وآن دم گیرای تو

پر شود این عالم از احیای تو

تو فرشتهٔ رحمتی رحمت نما

حامل عرشی و قبلهٔ دادها

عرش معدن گاه داد و معدلت

چار جو در زیر او پر مغفرت

جوی شیر و جوی شهد جاودان

جوی خمر و دجلهٔ آب روان

پس ز عرش اندر بهشتستان رود

در جهان هم چیزکی ظاهر شود

گرچه آلوده‌ست اینجا آن چهار

از چه از زهر فنا و ناگوار

جرعه‌ای بر خاک تیره ریختند

زان چهار و فتنه‌ای انگیختند

تا بجویند اصل آن را این خسان

خود برین قانع شدند این ناکسان

شیر داد و پرورش اطفال را

چشمه کرده سینهٔ هر زال را

خمر دفع غصه و اندیشه را

چشمه کرده از عنب در اجترا

انگبین داروی تن رنجور را

چشمه کرده باطن زنبور را

آب دادی عام اصل و فرع را

از برای طهر و بهر کرع را

تا ازینها پی بری سوی اصول

تو برین قانع شدی ای بوالفضول

بشنو اکنون ماجرای خاک را

که چه می‌گوید فسون محراک را

پیش اسرافیل‌گشته او عبوس

می‌کند صد گونه شکل و چاپلوس

که بحق ذات پاک ذوالجلال

که مدار این قهر را بر من حلال

من ازین تقلیب بویی می‌برم

بدگمانی می‌دود اندر سرم

تو فرشتهٔ رحمتی رحمت نما

زانک مرغی را نیازارد هما

ای شفا و رحمت اصحاب درد

تو همان کن کان دو نیکوکار کرد

زود اسرافیل باز آمد به شاه

گفت عذر و ماجرا نزد اله

کز برون فرمان بدادی که بگیر

عکس آن الهام دادی در ضمیر

امر کردی در گرفتن سوی گوش

نهی کردی از قساوت سوی هوش

سبق رحمت گشت غالب بر غضب

ای بدیع افعال و نیکوکار رب

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

قوم یونس را چو پیدا شد بلا

ابر پر آتش جدا شد از سما

برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ

ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ

جملگان بر بامها بودند شب

که پدید آمد ز بالا آن کرب

جملگان از بامها زیر آمدند

سر برهنه جانب صحرا شدند

مادران بچگان برون انداختند

تا همه ناله و نفیر افراختند

از نماز شام تا وقت سحر

خاک می‌کردند بر سر آن نفر

جملگی آوازها بگرفته شد

رحم آمد بر سر آن قوم لد

بعد نومیدی و آه ناشکفت

اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت

قصهٔ یونس درازست و عریض

وقت خاکست و حدیث مستفیض

چون تضرع را بر حق قدرهاست

وآن بها که آنجاست زاری را کجاست

هین امید اکنون میان را چست بند

خیز ای گرینده و دایم بخند

که برابر می‌نهد شاه مجید

اشک را در فضل با خون شهید

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

گفت میکائیل را تو رو به زیر

مشت خاکی در ربا از وی چو شیر

چونک میکائیل شد تا خاکدان

دست کرد او تا که برباید از آن

خاک لرزید و درآمد در گریز

گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز

سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد

با سرشک پر ز خون سوگند داد

که به یزدان لطیف بی‌ندید

که بکردت حامل عرش مجید

کیل ارزاق جهان را مشرفی

تشنگان فضل را تو مغرفی

زانک میکائیل از کیل اشتقاق

دارد و کیال شد در ارتزاق

که امانم ده مرا آزاد کن

بین که خون‌آلود می‌گویم سخن

معدن رحم اله آمد ملک

گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک

هم‌چنانک معدن قهرست دیو

که برآورد از نبی آدم غریو

سبق رحمت بر غضب هست ای فتا

لطف غالب بود در وصف خدا

بندگان دارند لابد خوی او

مشکهاشان پر ز آب جوی او

آن رسول حق قلاوز سلوک

گفت الناس علی دین الملوک

رفت میکائیل سوی رب دین

خالی از مقصود دست و آستین

گفت ای دانای سر و شاه فرد

خاک از زاری و گریه بسته کرد

آب دیده پیش تو با قدر بود

من نتانستم که آرم ناشنود

آه و زاری پیش تو بس قدر داشت

من نتانستم حقوق آن گذاشت

پیش تو بس قدر دارد چشم تر

من چگونه گشتمی استیزه‌گر

دعوت زاریست روزی پنج بار

بنده را که در نماز آ و بزار

نعرهٔ مؤذن که حیا عل فلاح

وآن فلاح این زاری است و اقتراح

آن که خواهی کز غمش خسته کنی

راه زاری بر دلش بسته کنی

تا فرو آید بلا بی‌دافعی

چون نباشد از تضرع شافعی

وانک خواهی کز بلااش وا خری

جان او را در تضرع آوری

گفته‌ای اندر نبی که آن امتان

که بریشان آمد آن قهر گران

چون تضرع می‌نکردند آن نفس

تا بلا زیشان بگشتی باز پس

لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود

آن گنههاشان عبادت می‌نمود

تا نداند خویش را مجرم عنید

آب از چشمش کجا داند دوید

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 1:00 PM

 

چونک صانع خواست ایجاد بشر

از برای ابتلای خیر و شر

جبرئیل صدق را فرمود رو

مشت خاکی از زمین بستان گرو

او میان بست و بیامد تا زمین

تا گزارد امر رب‌العالمین

دست سوی خاک برد آن مؤتمر

خاک خود را در کشید و شد حذر

پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد

کز برای حرمت خلاق فرد

ترک من گو و برو جانم ببخش

رو بتاب از من عنان خنگ رخش

در کشاکشهای تکلیف و خطر

بهر لله هل مرا اندر مبر

بهر آن لطفی که حقت بر گزید

کرد بر تو علم لوح کل پدید

تا ملایک را معلم آمدی

دایما با حق مکلم آمدی

که سفیر انبیا خواهی بدن

تو حیات جان وحیی نی بدن

بر سرافیلت فضیلت بود از آن

کو حیات تن بود تو آن جان

بانگ صورش نشات تن‌ها بود

نفخ تو نشو دل یکتا بود

جان جان تن حیات دل بود

پس ز دادش داد تو فاضل بود

باز میکائیل رزق تن دهد

سعی تو رزق دل روشن دهد

او بداد کیل پر کردست ذیل

داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل

هم ز عزرائیل با قهر و عطب

تو بهی چون سبق رحمت بر غضب

حامل عرش این چهارند و تو شاه

بهترین هر چهاری ز انتباه

روز محشر هشت بینی حاملانش

هم تو باشی افضل هشت آن زمانش

هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست

بوی می‌برد او کزین مقصود چیست

معدن شرم و حیا بد جبرئیل

بست آن سوگندها بر وی سبیل

بس که لابه کردش و سوگند داد

بازگشت و گفت یا رب العباد

که نبودم من به کارت سرسری

لیک زانچ رفت تو داناتری

گفت نامی که ز هولش ای بصیر

هفت گردون باز ماند از مسیر

شرمم آمد گشتم از نامت خجل

ورنه آسانست نقل مشت گل

که تو زوری داده‌ای املاک را

که بدرانند این افلاک را

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 12:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4427183
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث