به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خلق را می‌راند از وی آن جوان

تا علاجش را نبینند آن کسان

سر به گوشش برد هم‌چون رازگو

پس نهاد آن چیز بر بینی او

کو به کف سرگین سگ ساییده بود

داروی مغز پلید آن دیده بود

ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت

خلق گفتند این فسونی بد شگفت

کین بخواند افسون به گوش او دمید

مرده بود افسون به فریادش رسید

جنبش اهل فساد آن سو بود

که زنا و غمزه و ابرو بود

هر کرا مشک نصیحت سود نیست

لاجرم با بوی بد خو کرد نیست

مشرکان را زان نجس خواندست حق

کاندرون پشک زادند از سبق

کرم کو زادست در سرگین ابد

می‌نگرداند به عنبر خوی خود

چون نزد بر وی نثار رش نور

او همه جسمست بی‌دل چون قشور

ور ز رش نور حق قسمیش داد

هم‌چو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد

لیک نه مرغ خسیس خانگی

بلک مرغ دانش و فرزانگی

تو بدان مانی کز آن نوری تهی

زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی

از فراقت زرد شد رخسار و رو

برگ زردی میوهٔ ناپخته تو

دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام

گوشت از سختی چنین ماندست خام

هشت سالت جوش دادم در فراق

کم نشد یک ذره خامیت و نفاق

غورهٔ تو سنگ بسته کز سقام

غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:28 AM

 

آن یکی افتاد بیهوش و خمید

چونک در بازار عطاران رسید

بوی عطرش زد ز عطاران راد

تا بگردیدش سر و بر جا فتاد

هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر

نیم روز اندر میان ره‌گذر

جمع آمد خلق بر وی آن زمان

جملگان لاحول‌گو درمان کنان

آن یکی کف بر دل او می براند

وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند

او نمی‌دانست کاندر مرتعه

از گلاب آمد ورا آن واقعه

آن یکی دستش همی‌مالید و سر

وآن دگر کهگل همی آورد تر

آن بخور عود و شکر زد به هم

وآن دگر از پوششش می‌کرد کم

وآن دگر نبضش که تا چون می‌جهد

وان دگر بوی از دهانش می‌ستد

تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش

خلق درماندند اندر بیهشیش

پس خبر بردند خویشان را شتاب

که فلان افتاده است آن‌جا خراب

کس نمی‌داند که چون مصروع گشت

یا چه شد کور افتاد از بام طشت

یک برادر داشت آن دباغ زفت

گربز و دانا بیامد زود تفت

اندکی سرگین سگ در آستین

خلق را بشکافت و آمد با حنین

گفت من رنجش همی دانم ز چیست

چون سبب دانی دوا کردن جلیست

چون سبب معلوم نبود مشکلست

داروی رنج و در آن صد محملست

چون بدانستی سبب را سهل شد

دانش اسباب دفع جهل شد

گفت با خود هستش اندر مغز و رگ

توی بر تو بوی آن سرگین سگ

تا میان اندر حدث او تا به شب

غرق دباغیست او روزی‌طلب

پس چنین گفتست جالینوس مه

آنچ عادت داشت بیمار آنش ده

کز خلاف عادتست آن رنج او

پس دوای رنجش از معتاد جو

چون جعل گشتست از سرگین‌کشی

از گلاب آید جعل را بیهشی

هم از آن سرگین سگ داروی اوست

که بدان او را همی معتاد و خوست

الخبیثات الخبیثین را بخوان

رو و پشت این سخن را باز دان

ناصحان او را به عنبر یا گلاب

می دوا سازند بهر فتح باب

مر خبیثان را نسازد طیبات

درخور و لایق نباشد ای ثقات

چون ز عطر وحی کر گشتند و گم

بد فغانشان که تطیرنا بکم

رنج و بیماریست ما را این مقال

نیست نیکو وعظتان ما را به فال

گر بیاغازید نصحی آشکار

ما کنیم آن دم شما را سنگسار

ما بلغو و لهو فربه گشته‌ایم

در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم

هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ

شورش معده‌ست ما را زین بلاغ

رنج را صدتو و افزون می‌کنید

عقل را دارو به افیون می‌کنید

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:28 AM

 

شهوت دنیا مثال گلخنست

که ازو حمام تقوی روشنست

لیک قسم متقی زین تون صفاست

زانک در گرمابه است و در نقاست

اغنیا مانندهٔ سرگین‌کشان

بهر آتش کردن گرمابه‌بان

اندریشان حرص بنهاده خدا

تا بود گرمابه گرم و با نوا

ترک این تون گوی و در گرمابه ران

ترک تون را عین آن گرمابه دان

هر که در تونست او چون خادمست

مر ورا که صابرست و حازمست

هر که در حمام شد سیمای او

هست پیدا بر رخ زیبای او

تونیان را نیز سیما آشکار

از لباس و از دخان و از غبار

ور نبینی روش بویش را بگیر

بو عصا آمد برای هر ضریر

ور نداری بو در آرش در سخن

از حدیث نو بدان راز کهن

پس بگوید تونیی صاحب ذهب

بیست سله چرک بردم تا به شب

حرص تو چون آتشست اندر جهان

باز کرده هر زبانه صد دهان

پیش عقل این زر چو سرگین ناخوشست

گرچه چون سرگین فروغ آتشست

آفتابی که دم از آتش زند

چرک تر را لایق آتش کند

آفتاب آن سنگ را هم کرد زر

تا بتون حرص افتد صد شرر

آنک گوید مال گرد آورده‌ام

چیست یعنی چرک چندین برده‌ام

این سخن گرچه که رسوایی‌فزاست

در میان تونیان زین فخرهاست

که تو شش سله کشیدی تا به شب

من کشیدم بیست سله بی کرب

آنک در تون زاد و پاکی را ندید

بوی مشک آرد برو رنجی پدید

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:28 AM

 

از پی آن گفت حق خود را بصیر

که بود دید ویت هر دم نذیر

از پی آن گفت حق خود را سمیع

تا ببندی لب ز گفتار شنیع

از پی آن گفت حق خود را علیم

تا نیندیشی فسادی تو ز بیم

نیست اینها بر خدا اسم علم

که سیه کافور دارد نام هم

اسم مشتقست و اوصاف قدیم

نه مثال علت اولی سقیم

ورنه تسخر باشد و طنز و دها

کر را سامع ضریران را ضیا

یا علم باشد حیی نام وقیح

یا سیاه زشت را نام صبیح

طفلک نوزاده را حاجی لقب

یا لقب غازی نهی بهر نسب

گر بگویند این لقبها در مدیح

تا ندارد آن صفت نبود صحیح

تسخر و طنزی بود آن یا جنون

پاک حق عما یقول الظالمون

من همی دانستمت پیش از وصال

که نکورویی ولیکن بدخصال

من همی دانستمت پیش از لقا

کز ستیزه راسخی اندر شقا

چونک چشمم سرخ باشد در غمش

دانمش زان درد گر کم بینمش

تو مرا چون بره دیدی بی شبان

تو گمان بردی ندارم پاسبان

عاشقان از درد زان نالیده‌اند

که نظر ناجایگه مالیده‌اند

بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را

رایگان دانسته‌اند آن سبی را

تا ز غمزه تیر آمد بر جگر

که منم حارس گزافه کم نگر

کی کم از بره کم از بزغاله‌ام

که نباشد حارس از دنباله‌ام

حارسی دارم که ملکش می‌سزد

داند او بادی که آن بر من وزد

سرد بود آن باد یا گرم آن علیم

نیست غافل نیست غایب ای سقیم

نفس شهوانی ز حق کرست و کور

من به دل کوریت می‌دیدم ز دور

هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ

که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ

خود چه پرسم آنک او باشد بتون

که تو چونی چون بود او سرنگون

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:28 AM

گفت گفتم من چنین عذری و او

گفت نه من نیستم اسباب جو

ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم

ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم

قصد ما سترست و پاکی و صلاح

در دو عالم خود بدان باشد فلاح

باز صوفی عذر درویشی بگفت

و آن مکرر کرد تا نبود نهفت

گفت زن من هم مکرر کرده‌ام

بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام

اعتقاد اوست راسختر ز کوه

که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه

او همی‌گوید مرادم عفتست

از شما مقصود صدق و همتست

گفت صوفی خود جهاز و مال ما

دید و می‌بیند هویدا و خفا

خانهٔ تنگی مقام یک تنی

که درو پنهان نماند سوزنی

باز ستر و پاکی و زهد و صلاح

او ز ما به داند اندر انتصاح

به ز ما می‌داند او احوال ستر

وز پس و پیش و سر و دنبال ستر

ظاهرا او بی‌جهاز و خادمست

وز صلاح و ستر او خود عالمست

شرح مستوری ز بابا شرط نیست

چون برو پیدا چو روز روشنیست

این حکایت را بدان گفتم که تا

لاف کم بافی چو رسوا شد خطا

مر ترا ای هم به دعوی مستزاد

این بدستت اجتهاد و اعتقاد

چون زن صوفی تو خاین بوده‌ای

دام مکر اندر دغا بگشوده‌ای

که ز هر ناشسته رویی کپ زنی

شرم داری وز خدای خویش نی

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:28 AM

 

چادر خود را برو افکند زود

مرد را زن ساخت و در را بر گشود

زیر چادر مرد رسوا و عیان

سخت پیدا چون شتر بر نردبان

گفت خاتونیست از اعیان شهر

مر ورا از مال و اقبالست بهر

در ببستم تا کسی بیگانه‌ای

در نیاید زود نادانانه‌ای

گفت صوفی چیستش هین خدمتی

تا بر آرم بی‌سپاس و منتی

گفت میلش خویشی و پیوستگیست

نیک خاتونیست حق داند که کیست

خواست دختر را ببیند زیر دست

اتفاقا دختر اندر مکتبست

باز گفت ار آرد باشد یا سبوس

می‌کنم او را به جان و دل عروس

یک پسر دارد که اندر شهر نیست

خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست

گفت صوفی ما فقیر و زار و کم

قوم خاتون مال‌دار و محتشم

کی بود این کفو ایشان در زواج

یک در از چوب و دری دیگر ز عاج

کفو باید هر دو جفت اندر نکاح

ورنه تنگ آید نماند ارتیاح

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:27 AM

 

صوفیی آمد به سوی خانه روز

خانه یک در بود و زن با کفش‌دوز

جفت گشته با رهی خویش زن

اندر آن یک حجره از وسواس تن

چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه

هر دو درماندند نه حیلت نه راه

هیچ معهودش نبد کو آن زمان

سوی خانه باز گردد از دکان

قاصدا آن روز بی‌وقت آن مروع

از خیالی کرد تا خانه رجوع

اعتماد زن بر آن کو هیچ بار

این زمان فا خانه نامد او ز کار

آن قیاسش راست نامد از قضا

گرچه ستارست هم بدهد سزا

چونک بد کردی بترس آمن مباش

زانک تخمست و برویاند خداش

چند گاهی او بپوشاند که تا

آیدت زان بد پشیمان و حیا

عهد عمر آن امیر مؤمنان

داد دزدی را به جلاد و عوان

بانگ زد آن دزد کای میر دیار

اولین بارست جرمم زینهار

گفت عمر حاش لله که خدا

بار اول قهر بارد در جزا

بارها پوشد پی اظهار فضل

باز گیرد از پی اظهار عدل

تا که این هر دو صفت ظاهر شود

آن مبشر گردد این منذر شود

بارها زن نیز این بد کرده بود

سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود

آن نمی‌دانست عقل پای‌سست

که سبو دایم ز جو ناید درست

آنچنانش تنگ آورد آن قضا

که منافق را کند مرگ فجا

نه طریق و نه رفیق و نه امان

دست کرده آن فرشته سوی جان

آنچنان کین زن در آن حجره جفا

خشک شد او و حریفش ز ابتلا

گفت صوفی با دل خود کای دو گبر

از شما کینه کشم لیکن به صبر

لیک نادانسته آرم این نفس

تا که هر گوشی ننوشد این جرس

از شما پنهان کشد کینه محق

اندک اندک هم‌چو بیماری دق

مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم

لیک پندارد بهر دم بهترم

هم‌چو کفتاری که می‌گیرندش و او

غرهٔ آن گفت کین کفتار کو

هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود

سمج و دهلیز و ره بالا نبود

نه تنوری که در آن پنهان شود

نه جوالی که حجاب آن شود

هم‌چو عرصهٔ پهن روز رستخیز

نه گو و نه پشته نه جای گریز

گفت یزدان وصف این جای حرج

بهر محشر لا تری فیها عوج

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:27 AM

چونک تنهااش بدید آن ساده مرد

زود او قصد کنار و بوسه کرد

بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار

که مرو گستاخ ادب را هوش دار

گفت آخر خلوتست و خلق نی

آب حاضر تشنهٔ هم‌چون منی

کس نمی‌جنبد درینجا جز که باد

کیست حاضر کیست مانع زین گشاد

گفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای

ابلهی وز عاقلان نشنوده‌ای

باد را دیدی که می‌جنبد بدان

بادجنبانیست اینجا بادران

جزو بادی که به حکم ما درست

بادبیزن تا نجنبانی نجست

جنبش این جزو باد ای ساده مرد

بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد

جنبش باد نفس کاندر لبست

تابع تصریف جان و قالبست

گاه دم را مدح و پیغامی کنی

گاه دم را هجو و دشنامی کنی

پس بدان احوال دیگر بادها

که ز جز وی کل می‌بیند نهی

باد را حق گه بهاری می‌کند

در دیش زین لطف عاری می‌کند

بر گروه عاد صرصر می‌کند

باز بر هودش معطر می‌کند

می‌کند یک باد را زهر سموم

مر صبا را می‌کند خرم‌قدوم

باد دم را بر تو بنهاد او اساس

تا کنی هر باد را بر وی قیاس

دم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر

بر گروهی شهد و بر قومیست زهر

مروحه جنبان پی انعام کس

وز برای قهر هر پشه و مگس

مروحهٔ تقدیر ربانی چرا

پر نباشد ز امتحان و ابتلا

چونک جزو باد دم یا مروحه

نیست الا مفسده یا مصلحه

این شمال و این صبا و این دبور

کی بود از لطف و از انعام دور

یک کف گندم ز انباری ببین

فهم کن کان جمله باشد همچنین

کل باد از برج باد آسمان

کی جهد بی مروحهٔ آن بادران

بر سر خرمن به وقت انتقاد

نه که فلاحان ز حق جویند باد

تا جدا گردد ز گندم کاهها

تا به انباری رود یا چاهها

چون بماند دیر آن باد وزان

جمله را بینی به حق لابه‌کنان

همچنین در طلق آن باد ولاد

گر نیاید بانگ درد آید که داد

گر نمی‌دانند کش راننده اوست

باد را پس کردن زاری چه خوست

اهل کشتی همچنین جویای باد

جمله خواهانش از آن رب العباد

همچنین در درد دندانها ز باد

دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد

از خدا لابه‌کنان آن جندیان

که بده باد ظفر ای کامران

رقعهٔ تعویذ می‌خواهند نیز

در شکنجهٔ طلق زن از هر عزیز

پس همه دانسته‌اند آن را یقین

که فرستد باد رب‌العالمین

پس یقین در عقل هر داننده هست

اینک با جنبنده جنباننده هست

گر تو او را می‌نبینی در نظر

فهم کن آن را به اظهار اثر

تن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان

لیک از جنبیدن تن جان بدان

گفت او گر ابلهم من در ادب

زیرکم اندر وفا و در طلب

گفت ادب این بود خود که دیده شد

آن دگر را خود همی‌دانی تو لد

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:27 AM

 

گفت عیسی را یکی هشیار سر

چیست در هستی ز جمله صعب‌تر

گفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا

که از آن دوزخ همی لرزد چو ما

گفت ازین خشم خدا چه بود امان

گفت ترک خشم خویش اندر زمان

پس عوان که معدن این خشم گشت

خشم زشتش از سبع هم در گذشت

چه امیدستش به رحمت جز مگر

باز گردد زان صفت آن بی‌هنر

گرچه عالم را ازیشان چاره نیست

این سخن اندر ضلال افکندنیست

چاره نبود هم جهان را از چمین

لیک نبود آن چمین ماء معین

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:27 AM

آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی

قاطعان راه را داعی شدی

دست برمی‌داشت یا رب رحم ران

بر بدان و مفسدان و طاغیان

بر همه تسخرکنان اهل خیر

برهمه کافردلان و اهل دیر

می‌نکردی او دعا بر اصفیا

می‌نکردی جز خبیثان را دعا

مر ورا گفتند کین معهود نیست

دعوت اهل ضلالت جود نیست

گفت نیکویی ازینها دیده‌ام

من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام

خبث و ظلم و جور چندان ساختند

که مرا از شر به خیر انداختند

هر گهی که رو به دنیا کردمی

من ازیشان زخم و ضربت خوردمی

کردمی از زخم آن جانب پناه

باز آوردندمی گرگان به راه

چون سبب‌ساز صلاح من شدند

پس دعاشان بر منست ای هوشمند

بنده می‌نالد به حق از درد و نیش

صد شکایت می‌کند از رنج خویش

حق همی گوید که آخر رنج و درد

مر ترا لابه کنان و راست کرد

این گله زان نعمتی کن کت زند

از در ما دور و مطرودت کند

در حقیقت هر عدو داروی تست

کیمیا و نافع و دلجوی تست

که ازو اندر گریزی در خلا

استعانت جویی از لطف خدا

در حقیقت دوستانت دشمن‌اند

که ز حضرت دور و مشغولت کنند

هست حیوانی که نامش اشغرست

او به زخم چوب زفت و لمترست

تا که چوبش می‌زنی به می‌شود

او ز زخم چوب فربه می‌شود

نفس مؤمن اشغری آمد یقین

کو به زخم رنج زفتست و سمین

زین سبب بر انبیا رنج و شکست

از همه خلق جهان افزونترست

تا ز جانها جانشان شد زفت‌تر

که ندیدند آن بلا قوم دگر

پوست از دارو بلاکش می‌شود

چون ادیم طایفی خوش می‌شود

ورنه تلخ و تیز مالیدی درو

گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو

آدمی را پوست نامدبوغ دان

از رطوبتها شده زشت و گران

تلخ و تیز و مالش بسیار ده

تا شود پاک و لطیف و با فره

ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار

گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار

که بلای دوست تطهیر شماست

علم او بالای تدبیر شماست

چون صفا بیند بلا شیرین شود

خوش شود دارو چو صحت‌بین شود

برد بیند خویش را در عین مات

پس بگوید اقتلونی یا ثقات

این عوان در حق غیری سود شد

لیک اندر حق خود مردود شد

رحم ایمانی ازو ببریده شد

کین شیطانی برو پیچیده شد

کارگاه خشم گشت و کین‌وری

کینه دان اصل ضلال و کافری

ادامه مطلب
شنبه 6 خرداد 1396  - 11:26 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 284

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4444812
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث