خالت که بر آن عارض مهوش زدهاند
یارب که چه دلگشا و دلکش زدهاند
ای بس که در آرزوی رویت خود را
چشم و دل من بر آب و آتش زدهاند
خالت که بر آن عارض مهوش زدهاند
یارب که چه دلگشا و دلکش زدهاند
ای بس که در آرزوی رویت خود را
چشم و دل من بر آب و آتش زدهاند
چون در سر زلف تو صبا میپیچد
سودای وی اندر سر ما میپیچد
چون زلف تو عقل سر پیچید از ما
دریاب که عمر نیز پا میپیچد
چون در سر زلف تو صبا میپیچد
سودای وی اندر سر ما میپیچد
چون زلف تو عقل سر پیچید از ما
دریاب که عمر نیز پا میپیچد
شاها ز تو چشم سلطنت را نور است
در سایه چتر تو جهان معمور است
المتنه الله که عدو مقهور است
بر رغم عدوی تو ولی منصور است
گل بین که ز عندلیب بگریخته است
با دامن با قلی در آمیخته است
بگذشته ز سبحان سخنی چون بلبل
وز دامن باقلی در آویخته است
مقصود ز احسان درم و دینار است
چندم دهی امید که زر در کار است؟
از بخشش اگر وعده امید است تو را
امید به دولت شما بسیار است
این اشک گریز پا که خونی من است
در خون من از عین زبونی من است
با اینهمه کز چشم من افتاد، دلم
با اوست که یار اندرونی من است
قسمم همه درد است و دوا چیزی نیست
در سینه به جز رنج و عنا چیزی نیست
درد است گرفته سر و دستم در دست
دردا که به جز درد مرا چیزی نیست
دیشب سر زلف یار بگرفتم مست
کز دست من دلشده چون خواهی رست
گفتا که شب است دست از دستم بدار
تا با تو نگیردم کسی دست به دست
آورد بهم تیر و کمان را در دست
تیر آمد و در خانه خویشش بنشست
آمد به سر تیر کمان خانه فرو
انصاف که نیک از آن میان بیرون جست