به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالی

در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی

با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی

با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی

این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی

کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی

گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی

ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی

بی جان حسن معنی صورت بکار ناید

گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی

تا بدر تام گردی از آفتاب دانش

هر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالی

روحست علم و در تن جان قالبست او را

کس را مباد نفسی از روح علم خالی

چون خانه نهادت زین دانه خالی آمد

کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی

از علمهای قالی اصلاح حال می کن

تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی

تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن

زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی

تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان

گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی

می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم

می کوش تا نباشی بی بهره از معالی

با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل

با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی

خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی

خارج منال چون نی از هر دمی که نالی

محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی

شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی

فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد

اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی

فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد

اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی

مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند

شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی

از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد

بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی

هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر

می دان یقین که از حق در معرض سؤالی

از بحر خاطر خود چندین در نصیحت

بر تو نثار کردم از نظم این لآلی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

نام تو چون بر زبان آید همی

آب حیوان در دهان آید همی

در تن مرده چه کار آید ز جان

در دل از یاد تو آن آید همی

در دل من آتش سودای تست

آب در چشمم از آن آید همی

خود مرا زآن چشم و روی از رو و چشم

آب رفت و خون روان آید همی

اشک من بر سوزن مژگان من

چون در اندر ریسمان آید همی

تا من اندر چنگ هجرانم چو نی

ناله از من بی دهان آید همی

گر دهانم را بلب گیری چه سود

خون ز هر چشمم دوان آید همی

می روی چون دلبران وز هر طرف

بی دلی در پی بجان آید همی

تو بسنگی آب روی او مبر

کز تو سگ را بوی نان آید همی

دیگران را هر نفس بر دست لطف

از سماط وصل خوان آید همی

ما بجای سگ درین در خفته ایم

قسم ما زآن استخوان آید همی

وصف یک موی تو کردن مشکلست

ورچه هر مویم زبان آید همی

وصف تو در طبع کژ بنده راست

همچو تیراندر کمان آید همی

وز گشاد دل که در بند غمست

چون رها شد بر نشان آید همی

غرقه بحر غم تو از جهان

همچو دریا بر کران آید همی

چون فرشته با کسش پیوند نیست

بهر امری در جهان آید همی

پای او زنجیر تو دارد چو در

زآن مقیم آستان آید همی

تا گشادی باشدش روزی ز تو

پای بر جان و روان آید همی

دل چو گل خنده زنان آید همی

کآن بهار بی خزان آید همی

چون خبر سوی گلستان آورند

کو بسوی گلستان آید همی

روی گل از شرم چون لاله شود

کآن رخ چون ارغوان آید همی

لاله را چهره شود چون شنبلید

کو چو گل در بوستان آید همی

بر سریر چرخ از خورشید و مه

روی او سلطان نشان آید همی

از بساط حسن او یک بیدقست

مه که شاه اختران آید همی

پیش درگاهش زمین بوسد نخست

آنگهی بر آسمان آید همی

ما در آن دم زهر حسرت می خوریم

کو ز لب شکرفشان آید همی

رزق سوی مرد مسکین چون رود

او بنزد ما چنان آید همی

نزد مردم چون سخن هست آشکار

کو چو اندیشه نهان آید همی

هرکه گرید در هوای او چو ابر

بر هوا دامن کشان آید همی

هرکه ترک سر کند در کوی دوست

پای او بر لامکان آید همی

عاشقان تنگ دل را در رهش

بار سر بر تن گران آید همی

طالب او تاجر ترسنده نیست

کو چو خر با کاروان آید همی

چون شتر خاموش راهی می رود

نی چو زنگ افغان کنان آید همی

عاشق منبرنشین قرب را

آسمانها نردبان آید همی

همت عاشق ز دنیا فارغست

نفرتش زین خاکدان آید همی

بام گردون زابر چون بالاترست

بی نیاز از ناودان آید همی

دل تهی کن از خودی چون دایره

کینت سود بی زیان آید همی

زآنکه جانان مردل چون صفر را

همچو نقطه در میان آید همی

راعی احوال خود باش ار چه عشق

روح را حرز امان آید همی

گوسپندان را ز گرگ ایمن مدان

ورچه موسی شان شبان آید همی

گر ز دولت خانه قسمت مرا

قرعه بر ملک جهان آید همی

خاک کوی او خوهم کز هر سوش

«باد جوی مولیان آید همی »

در بهاران کز گل آراسته

باغها همچون جنان آید همی

سوی گل زآن می روم کز وی مرا

«بوی یار مهربان آید همی »

در رکاب اوست دایم حسن از آن

عشق با دل هم عنان آید همی

همت ما را نفاد از عشق اوست

تیزی تیغ از فسان آید همی

گوهر وصفش ز طبع من چنانک

در ز دریا زر ز کان آید همی

مدعی گوید فلانی تا بکی

شعر گو و بیت خوان آید همی

در دلم از تاب عشقت آتشیست

شعر از آن آتش دخان آید همی

شعر من آتش بمن در زد چو شمع

سوختی زآنت گمان آید همی

چون چراغم می بسوزد روغنی

کز دلم سوی زبان آید همی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ای تن آرامی که خون جان بگردن می بری

راحت جان ترک کرده زحمت تن می بری

تن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار

رو بکار دوست داری بار دشمن می بری

با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین

چون تو در حرب از برای شمر جوشن می بری

رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست

در نکویان بدگمانی گر چنین ظن می بری

گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست

راحتی بینی اگر رنجی درین فن می بری

هم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیم

ور بچوپانی ز مصرش سوی مدین می بری

گر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارس

همچو شیرین شکرستانی زار من می بری

نیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلست

رنج اگر در سنگ چون فرهاد که کن می بری

همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت

چون سوی ایران سپهداری چو بیژن می بری

به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر

بر در اصحاب کهفش بهر خفتن می بری

دوست چون گل جلوه رخسار خود کرده است و تو

همچو بلبل روزگار خود بگفتن می بری

گر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خود

نزد آواز جلاجل بانگ هاون می بری

شعر خود نزدیک او آگه نه ای ای زنده دل

کز چراغ مرده پیش شمع روغن می بری

سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشه یی

شکر کن چون دانه یی زاطراف خرمن می بری

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری

عمر تو موسم کارست و جهان بازاری

اندرآن روز که کردار نکو سود کند

نکند فایده گر خرج کنی گفتاری

همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند

چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری

ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود

گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری

زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز

خواجه تا سود کنی بر درمی دیناری

هرچه گویی به جز از ذکر همه بیهوده است

سخن بیهده زهرست و زبانت ماری

شعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتر

اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری

راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو

که سخن گویی و جهال بگویند آری

از ثنای امرا نیک نگهدار زبان

گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری

مدح این قوم دل روشن تو تیره کند

همچو رو را کلف و آینه را زنگاری

آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند

راست چون نامیه بستند گلی بر خاری

از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار

چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟

شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد

گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری

شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام

ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری

گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه

تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری

پیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسی

شیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداری

بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی

تا ترا دست دهد پایه خدمتکاری

هردم از سفره انعام خداوند کریم

خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری

نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد

شه گزیری بود و میر چوده سالاری

ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق

بطمع نام منه عادل نیکوکاری

نیت طاعت او هست ترا معصیتی

کمر خدمت او هست ترا زناری

هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود

خاصه امروز که از عدل نماند آثاری

کژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوند

ور ره راست روی هیچ نیابی یاری

کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران

راست چون بر سر انگشت بود دستاری

صورت جان تو در چشم دل معنی دار

زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری

اسدالمعر که خوانی تو کسی را که بود

روبه حیله گری یا سگ مردم خواری

و گرت دست قریحت در انشا کوبد

مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری

شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع

همچو خط را قلم و دایره را پرگاری

سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا

بلبل روح حزینست چو بو تیماری

نه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویی

نه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواری

گر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کن

همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری

شکر منعم بدعای سحری کن نه بمدح

کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری

صورتند این امرا جمله ز معنی خالی

اوست چون در نگری صورت معنی داری

چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت

بعد ازین بر در این باب بزن مسماری

بسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمر

صرف کن باقی ایام باستغفاری

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ای فرستاده بداعی استری

دلدلی دیگر بزیبی و فری

به ز شبدیزی بگامی و تگی

کم ز طاوسی ببالی و پری

نام او پیک صبا شاید که هست

گام او از کشوری تا کشوری

هر کجا یک جفته بر دیوار زد

در دم از دیوار بگشاید دری

سنگ زیر دست آهن سم او

هست چون در زیر سنگی ساغری

حمله یی زو و زگوران گله یی

جفته یی زو وز دشمن لشکری

قطع کن نان سپاهی چون ترا

هست در اصطبل ازین سان صفدری

گر بگویم در صفات او سخن

در عروسی می فزایم زیوری

من شتردل را که ترسانم ز گاو

استری باید بخاموشی خری

معنی این قطعه می دانی که چیست

این زمن بستان بمن ده دیگری

بهتری دارم طمع از خدمتت

زآنک در آخر بود زین بهتری

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

زهی ز طره تو آفتاب در سایه

بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه

هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره

درخت لطف ترا هر دو کون در سایه

بنزد عقل چو خورشید روشنست که نیست

کسی بقامت و بالای تو مگر سایه

چو سایه بر من بی نور افگنی گویند

که آفتاب فگندست سایه بر سایه

چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت

که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه

چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل

چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه

ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند

گر آفتاب نباشد همان اثر سایه

چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور

نبات خط تو افگند بر شکر سایه

چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند

چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه

ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه

چو آفتاب کند خاک را گهر سایه

ز روز اول هستند روشن و تاریک

ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه

باعتدال شود چون هوای فصل ربیع

اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه

تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر

که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه

تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد

بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایه

ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد

مدام در شب تاریک جلوه گر سایه

ز تاب مهر تو در روی ذرهای حقیر

چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه

رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو

تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه

که ماه روشن بر آسمان گرفته شود

زمین تیره چو افگند بر قمر سایه

مفر من در تست آنچنانک مردم را

در آفتاب تموزی بود مفر سایه

چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی

بجست و جوی تو می گشت دربدر سایه

چو یافت بوی تو در خانهای درویشان

دگر نمی رود از خانها بدر سایه

از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد

مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه

دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند

مرا غشاوه عشق تو بر بصر سایه

تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان

بلی درخت مقیمست و در سفر سایه

ز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانک

ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه

بزیر سایه زلفت مقام ساخت کنون

چنانکه زیر درختان کند مقر سایه

ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی

برو ببار که نگریزد از مطر سایه

تو در گشاده ای و من چو حلقه مانده برون

از آنکه نبود چون باد پرده در سایه

نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند

بآفتاب نظر از شکاف در سایه

مکن تواضع با عاشقان خود زنهار

ایا ز طره تو آفتاب در سایه

چو آفتاب نماید بسوی پستی میل

کند بلندی با اصل خویشتن هر سایه

اگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشم

چو آفتاب ز ذره کند حشر سایه

سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیم

که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایه

بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت

ز برگ میوه طمع نیست وزز هر سایه

در آفرینش هر عین را جدا اثری است

چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه

فشاند میوه تر شاخ بارور در باغ

فگند بر سر ره بید بی هنر سایه

چو بر درت من بی برگ سایه یی گردم

وگر چه نیست مراد کس از شجر سایه

قبول کن ز من این بیتها که نزد کرام

بجای بربود از بید بی ثمر سایه

بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید

بشرق و غرب رسد از من این قدر سایه

نخواستم که رسد تیغ آفتاب بتو

بپیش ماه رخت ساختم سپر سایه

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای

بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای

گر دولتست در سرت امروز وامگیر

از تیغ دوست گردن و از بند یار پای

تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا

با غصه سر درآور و با غم بدار پای

بنشین، زآستانه او برمگیر سر

برخیز، لیکن از در او برمدار پای

سربالجام عشق درآور که در مسیر

بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای

گر عشق حکم کرد بآتش درآردست

ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای

سودای عشق در سر هرکس که خانه کرد

بیرون نهاد از دل او اختیار پای

چون تو مقیم دایره عشق او شدی

در مرکز ثبات بنه استوار پای

ور نقطه سر از الف تن جدا شود

بیرون منه ز دایره پرگاروار پای

یاری گزیده ام که نهد پیش روی او

مه بر سر بساط ادب شرمسار پای

از بس که گشت گرد سر زلف او شدست

اندیشه را چو دست عروس از نگار پای

وز بحر عشق او که ندارد کرانه یی

آن برد سر که باز کشید از کنار پای

مانند سایه این مه خورشید روی را

در پی بسی دویدم و کردم فگار پای

گفتم که پای بر سر (من) نه، بطنز گفت

هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای

کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست

بنشین بگوشه یی و بدامن درآر پای

با دست برد عشق نماند بجای سر

بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای

ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست

بر روی آسمان نهد از افتخار پای

چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر

چون در ره تو نیست نیاید بکار پای

در محفلی که دست تو بوسند عاشقان

نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای

تا چون رکاب پا بنهی در دهان مرا

من دست در عنان تو گویم بیار پای

دست امید در تو زدم از برای آنک

باشد که بر سرم ننهد روزگار پای

بنگر که تا بدامن گل در زدست دست

چون بر بساط سبزه نهادست خار پای

در سایه عنایت تو ذره از شرف

بر روی آفتاب نهد ابروار پای

خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو

کندر نگار سبزه گرفتش بهار پای

بیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیا

پیش قد تو از گل خجلت برآر پای

بر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زد

از سینه ساخت در طلبت همچو مار پای

از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست

آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پای

سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا

چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای

رویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو

قوت گرفت غصه چو از جوچهار پای

من آب روی یابم اگر تو بپرسشی

رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای

زآن دم که دست یافت غم عشق بر دلم

ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای

شادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانک

در ملک غیر مردم پرهیزکار پای

ای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهن

عشق از چو من گدا که ندارم ازار پای

تا برگ هستیم بتمامی نخورد دست

نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای

با آتش هوای تو چون باد تر نگشت

جویای در وصل ترا از بحار پای

بی گلستان روی تو در بوستان خلد

دستم ز گل برنج بود چون زخار پای

خار از زمین چو سبزه برآید اگر نهی

بر خاک راه ای صنم گل عذار پای

ای سامری سحر سخن، گر تو می نهی

در کوی عشق او ز سر اضطرار پای

بر طور شوق او ز سر درد می نهند

هر دم هزار عاشق موسی شعار پای

از خود پیاده شو چو بر او روی ازآنک

ننهند بر بساط سلاطین سوار پای

خود را مدار خسته بهنگام کار دست

سگ را مدار بسته بوقت شکار پای

بستان دولت تو نه جاییست کز علو

در وی نهد مسافر لیل و نهار پای

مفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگ

بر آستانه نه سر و بیرون گذار پای

عارست مدح مردم و ننگست نامشان

یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای

زآن روضه غافلی که ترا دست آرزو

بستست چون بهیمه درین مرغزار پای

ای شمع می خوهم که ببینم شبی ترا

چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای

از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم

ای کاش بودمی همه تن چون منار پای

مجروح کرد بر سر کوی امید وصل

این دست مطلق تو مرا زانتظار پای

شعری چنین کمال سماعیل گفته است

کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای

وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید

کس هیچ جا ندید چنین بر قطار پای

با او چو در سخن نتوان کرد همسری

کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای

گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر

کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای

سر در ره تو باخته بودم بدست شوق

عیبم مکن اگر دهمت یاذگار پای

شعرم روان شدست و بخدمت نمی رسد

با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پای

کردم نثار این در ناسفته بر سرت

بر چین بدست لطف (و) منه بر نثار پای

در شاه راه نظم حقایق بطبع خویش

من گام می زنم تو برو می شمار پای

در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد

زین پیش عقل را نکند هیچ کار پای

ای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقت

در گلستان وصف تو (چون) من هزار پای

گردست رد برو ننهی از سر ملال

در جمله گوشه یی برود این هزار پای

بر گوشه بساط بقا ماند تا بحشر

نام ترا ازین سخن پایدار پای

چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف

همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه

آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب

وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه

من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست

تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه

پیش روی تو که آب از لطف دارد، می کند

از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه

از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین

سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه

گرچه دودش برنمی آید ز سوز عشق تو

آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه

معدن حسنی و از تأثیر خورشید رخت

همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه

آینه از روح باید کرد رویت را ازآنک

بر نتابد پرتو روی ترا هر آینه

آب روی تو ببیند در رخت از روشنی

با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه

بهر روی تو به جز آیینه چینی مهر

دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه

چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین

چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه

پسته تنگت تبسم کرد چون آیینه دید

همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه

شاید ار در وصف چون تو شکر ستانی شود

بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه

گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان

پیش نقش روی تو الله اکبر آینه

چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف

ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه

زیر پای رخش آهن سم تو گیرد چو نعل

عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه

عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من

می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه

عاشق رویت بدم آیینها روشن کند

وز دم این دیگران گردد مکدر آینه

گر چه شاهان بنده داری روز درویشان متاب

گرچه زر دارد نسازد زو توانگر آینه

آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک

بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه

غره روز رخت چون پرتوی بر وی فگند

هر شبی چون ماه نو گردد فزون تر آینه

آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست

صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه

تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند

تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه

کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو

گر بآب زر کسی صورت کند بر آینه

زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی شود

بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه

صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض

داشتم خورشید را اندر برابر آینه

چون خضر آب حیات عشق تو خوردم، سزد

گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه

گر تو بی آیینه رو بنموده ای عشاق را

بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه

حد نیکویی روی اینست و نتوان نیز ساخت

آن نکو رو گر بخواهد زین نکوتر آینه

در جهان تیره جز روشن دلان عشق را

همچنین در طبع کی گردد مصور آینه

عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن

بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه

من درین آیینه ار رویت نشان دادم بخلق

بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه

از دل روشن برای روی چون تو دلبری

همچو خون از رگ برون کردم بنشتر آینه

زین چنین صورت گریها گر دلت نقشی گرفت

آهنی داری که در وی هست مضمر آینه

از گهرهایی که در وی طبع من ترصیع کرد

چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه

سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست

از درون چون صبح روشن گر بر آور آینه

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه

رونده را سر کوی تو جای اندیشه

بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه

تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه

که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند

ز دره دهنت در هوای اندیشه

چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال

فگند سایه برین دل همای اندیشه

دل مرا که تو در مهد سینه پروردی

بشیر مادر اندوه زای اندیشه

چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین

مدام تکیه زده بر عصای اندیشه

سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر

غم تو نصب نکردی لوای اندیشه

دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم

نهاد در دهن اژدهای اندیشه

غم تو در دل چون چشم میم من پنهان

چنانکه پنهان در گفتهای اندیشه

بروزگار تو اندیشه را درین دل تنگ

شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه

اگر چنین است اندیشه وای این دل وای

وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه

بآب چشم و بخون جگر همی گردد

بگرد دانه دل آسیای اندیشه

دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود

چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه

بدست انده تو همچو نبض محروران

دلم همی تپد از امتلای اندیشه

یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد

حسین دل را در کربلای اندیشه

تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی

ولی نرست ازو جز گیای اندیشه

من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب

چو نیست گردن جان بی درای اندیشه

بهیچ حال ز من رو همی نگرداند

براستی خجلم از وفای اندیشه

غم فراخ رو تو روا نمی دارد

که دل برون رود از تنگنای اندیشه

چو کرد جان من اندیشه ورای دو کون

مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه

چو زاد حاجی اندر میان ره برسید

در ابتدای رهت انتهای اندیشه

نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت

ز قامت تو دلم را صلای اندیشه

بوصف روی تو گلها شکفت جانم را

بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه

ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت

که خار عجز درآمد بپای اندیشه

چو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچه

که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه

درخت طوبی قد تو در بهشت وصال

وگر برسد ره رسد منتهای اندیشه

جزین نبود مراد دلم در اول فکر

خبر همین است از مبتدای اندیشه

چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی

بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه

بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب

بجام بی می گیتی نمای اندیشه

مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد

ز وصف تست نمک در ابای اندیشه

ز بهر پختن سودای وصل تست مدام

نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه

بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی

ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه

ز راستی که منم برنیارم آوازی

مخالف تو پس پردهای اندیشه

چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری

طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه

وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است

هلال وار فزون شد سهای اندیشه

بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور

که می نکرد تحمل وعای اندیشه

برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند

ترشح آب سخن از انای اندیشه

چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل

نهاد بزم طرب پادشای اندیشه

چو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنم

ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه

دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ

ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه

اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد

ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه

چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من

قدم برون ننهد بی رضای اندیشه

ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز

مرا بقوت مشکل گشای اندیشه

چو سعی کردم و همت نکرد قربانی

زکبش هستی من در منای اندیشه

بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من

چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه

جمال کعبه وصلت بدیده دل دید

دل من از سر کوه صفای اندیشه

اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان

که می رمید شتر از حدای اندیشه

بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت

چو پردهای نگارین نوای اندیشه

کنون برقص درآرد بسیط عالم را

نشید بلبل نغمت سرای اندیشه

اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت

تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه

حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت

ببخش چون گنه من خطای اندیشه

چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس

بهم کنم در خلوت سرای اندیشه

تو آمدی همه اندیشها برفت از دل

بنور روی تو دیدم قفای اندیشه

من از نظاره بلقیس حسن تو حیران

شنود آصف عقلم ندای اندیشه

که پیش تخت سلیمان روح این ساعت

رسید هد هد و هم از سبای اندیشه

که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن

بکنج خانه دل انزوای اندیشه

بگوش بربط ناهید هم رسانیدی

ز ارغنون عبارت غنای اندیشه

درین مقام فروداشت کن که ممکن نیست

بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه

چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی

ز روی آینه دل جلای اندیشه

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358655
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث