افضل درِ دل می زنی، آخر دل کو؟
عمری ست که راه می روی، منزل کو؟
شرمت بادا ز خلوت و خلوتیان
هفتاد و دو چله داشتی، حاصل کو؟
افضل درِ دل می زنی، آخر دل کو؟
عمری ست که راه می روی، منزل کو؟
شرمت بادا ز خلوت و خلوتیان
هفتاد و دو چله داشتی، حاصل کو؟
ای دل ز غم جهان که گفتت خون شو
یا ساکن عشوه خانهٔ گردون شو
دانی چه کنی چو نیست سامان مُقام
انگار درون نیامدی، بیرون شو
گر خلوت و عزلت است سرمایهٔ تو
هرگز به ضلالت نرسد پایهٔ تو
مانند هما مجرد آ تا بینی
ارباب سعادت همه در سایهٔ تو
افضل تو به هر حال مغرور مشو
پروانه صفت به گرد هر نور مشو
از خود بینیست کز خدا دور شوی
نزدیک خود آ و از خدا دور مشو
ای تاج لعمرک ز شرف بر سر تو
وی قبلهٔ عالمین ز خاک در تو
در خطهٔ کون و هر کجا سلطانی ست
بر خط تو سر نهاد و شد چاکر تو
دشت از مجنون که لاله می روید از او
ابر از دهقان که ژاله می روید از او
طوبی و بهشت و جوی شیر از زاهد
ما و دلکی که ناله می روید از او
بر سیر اگر نهاده ای دل اکنون
از پوشش و قوت خود مجو هیچ افزون
خاری که ز امید خلد در پایت
خالی میکن به سوزن فکر برون
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین
در کسوت روح، صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایهٔ نور اوست، یا اوست، ببین
گویند کز این جهان مگر شادم من
یا خود ز عدم برای این زادم من
مقصود من از هر دو جهان وصل تو بود
ور نه ز وجود و عدم آزادم من
با خلق به خُلق زندگانی می کن
نیکی همه عمر تا توانی می کن
کام همه را بر آر از دست و زبان
و آنگه بنشین و کامرانی می کن