چون صورت خویشتن در آیینه بدید
وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ
میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید
چون صورت خویشتن در آیینه بدید
وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ
میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟
خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟
شیران جهان روبه درگاه تواند
گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟
داد طرب از عمر بده تا برود
تا ماه برآید و ثریا برود
ور خواب گران شود بخسبیم به صبح
چندانکه نماز چاشت از ما برود
سودای تو از سرم به در مینرود
نقشت ز برابر نظر مینرود
افسوس که در پای تو ای سرو روان
سر میرود و بیتو به سر مینرود
با دوست به گرمابه درم خلوت بود
وانروی گلینش گل حمام آلود
گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟
گفتم به گل آفتاب نتوان اندود
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود
نارنج زنخدان تو در مشتم بود
دیدم که همی گزم لب شیرینش
بیدار چو گشتم سر انگشتم بود
هر چند که عیبم از قفا میگویند
دشنام و دروغ و ناسزا میگویند
نتوان به حدیث دشمن از دوست برید
دانی چه؟ رها کنیم تا میگویند
مردان نه بهشت و رنگ و بو میخواهند
یا موی خوش و روی نکو میخواهند
یاری دارند مثل و مانندش نیست
در دنیی و آخرت هم او میخواهند
آن درد ندارم که طبیبان دانند
دردیست محبت که حبیبان دانند
ما را غم روی آشنایی کشتست
این حال نباید که غریبان دانند
مجنون اگر احتمال لیلی نکند
شاید که به صدق عشق دعوی نکند
در مذهب عشق هر که جانی دارد
روی دل ازو به هر که دنیی نکند