وه وه که قیامتست این قامت راست
با سرو نباشد این لطافت که تراست
شاید که تو دیگر به زیارت نروی
تا مرده نگوید که قیامت برخاست
وه وه که قیامتست این قامت راست
با سرو نباشد این لطافت که تراست
شاید که تو دیگر به زیارت نروی
تا مرده نگوید که قیامت برخاست
گر زحمت مردمان این کوی از ماست
یا جرم ترش بودن آن روی از ماست
فردا متغیر شود آن روی چو شیر
ما نیز برون شویم چون موی از ماست
هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب