به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

میوه فروشی که یمن جاش بود

روبهکی خازن کالاش بود

چشم ادب بر سر ره داشتی

کلبه بقال نگه داشتی

کیسه‌بری چند شگرفی نمود

هیچ شگرفیش نمی‌کرد سود

دیده به هم زد چو شتابش گرفت

خفت و به خفتن رگ خوابش گرفت

خفتن آن گرگ چو روبه بدید

خواب در او آمد و سر درکشید

کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد

آمد و از کیسه غنیمت ببرد

هر که در این راه کند خوابگاه

یا سرش از دست رود یا کلاه

خیز نظامی نه گه خفتن است

وقت به ترک همگی گفتن است

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

صبحدمی با دو سه اهل درون

رفت فریدون به تماشا برون

چون به شکار آمد در مرغزار

آهوکی دید فریدون شکار

گردن و گوشی ز خصومت بری

چشم و سرینی به شفاعت گری

گفتی از آنجا که نظر جسته بود

از نظر شاه برون رسته بود

شاه بدان صید چنان صید شد

کش همگی بسته آن قید شد

رخش برو چون جگرش گرم کرد

پشت کمان چون شکمش نرم کرد

تیر بدان پایه ازو درگذشت

رخش بدان پویه به گردش نگشت

گفت به تیر آن پر کینت کجاست

گفت به رخش آن تک دینت کجاست

هر دو درین باره نه پسباره‌اید

خرده آن خرد گیا خواره‌اید

تیر زبان شد همه کای مرزبان

هست نظرگاه تو این بی‌زبان

در کنف درع تو جولان زند

بر سر درع تو که پیکان زند

خوش نبود با نظر مهتران

بر رق آهو کف خنیاگران

داغ بلندان طلب ای هوشمند

تا شوی از داغ بلندان بلند

صورت خدمت صفت مردمیست

خدمت کردن شرف آدمیست

نیست بر مردم صاحب نظر

خدمتی از عهد پسندیده‌تر

دست وفا در کمر عهد کن

تا نشوی عهدشکن جهدکن

گنج نشین مار که درویش نیست

از سر تا دم کمری بیش نیست

از پی آن گشت فلک تاج سر

کز سر خدمت همه تن شد کمر

هر که زمام هنری می‌کشد

در ره خدمت کمری می‌کشد

شمع که او خواجگی نور یافت

از کمر خدمت زنبور یافت

خیز نظامی که نه بر بسته‌ای

از پی خدمت چه کمر بسته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

پیشتر از پیشتران وجود

کاب نخوردند ز دریای جود

در کف این ملک یساری نبود

در ره این خاک غباری نبود

وعده تاریخ به سر نامده

لعبتی از پرده به در نامده

روز و شب آویزش پستی نداشت

جان و تن آمیزش هستی نداشت

کشمکش جور در اعضا هنوز

کن مکن عدل نه پیدا هنوز

فیض کرم کرد مواسای خویش

قطره‌ای افکند ز دریای خویش

حالی از آن قطره که آمد برون

گشت روان این فلک آبگون

زاب روان گرد برانگیختند

جوهر تو ز آن عرض آمیختند

چونکه تو برخیزی ازین کارگاه

باشد برخاسته گردی ز راه

ای خنک آنشب که جهان بیتو بود

نقش تو بیصورت و جان بیتو بود

چشم فلک فارغ ازین جستجوی

گوش زمین رسته ازین گفتگوی

تا تو درین ره ننهادی قدم

شکر بسی داشت وجود از عدم

فارغ از آبستنیت روز و شب

نامیه عنین و طبیعت عزب

باغ جهان زحمت خاری نداشت

خاک سراسیمه غباری نداشت

طالع جوزا که کمر بسته بود

از ورم رگ زدنت رسته بود

مه که سیه‌روی شدی در زمین

طشت تو رسواش نکردی چنین

زهره هنوز آب درین گل نریخت

شهپر هاروت به بابل نریخت

از تو مجرد زمی و آسمان

توبه کنار و غم تو در میان

تا به تو طغرای جهان تازه گشت

گنبد پیروزه پر آوازه گشت

از بدی چشم تو کوکب نرست

کوکبه مهد کواکب شکست

بود مه و سال ز گردش بری

تا تو نکردیش تعرف گری

روی جهان کاینه پاک شد

زین نفسی چند خلل ناک شد

مشعله صبح تو بردی به شام

صادق و کاذب تو نهادیش نام

خاک زمین در دهن آسمان

تا که چرا پیش تو بندد میان

بر فلکت میوه جان گفته‌اند

میشنوش کان به زبان گفته‌اند

تاج تو افسوس که از سر بهست

جل از سگ و توبره از خر بهست

لاف بسی شد که درین لافگاه

بر تو جهانی بجوی خاک راه

خود تو کفی خاک به جانی دهی

یک جو کهگل به جهانی دهی

ای ز تو بالای زمین زیر رنج

جای تو هم زیر زمین به چو گنج

روغن مغز تو که سیمابیست

سرد بدین فندق سنجابیست

تات چو فندق نکند خانه تنگ

بگذر ازین فندق سنجاب رنگ

روز و شب از قاقم و قندز جداست

این دله پیسه پلنگ اژدهاست

گربه نه‌ای دست درازی مکن

با دله ده دله بازی مکن

شیر تنید است درین ره لعاب

سر چو گوزنان چه نهی سوی آب

گر فلکت عشوه آبی دهد

تا نفریبی که سرابی دهد

تیز مران کاب فلک دیده‌ای

آب دهن خور که نمک دیده‌ای

تا نشوی تشنه به تدبیر باش

سوخته خرمن چو تباشیر باش

یوسف تو تا ز بر چاه بود

مصر الهیش نظرگاه بود

زرد رخ از چرخ کبود آمدی

چونکه درین چاه فرود آمدی

اینهمه صفرای تو بر روی زرد

سرکه ابروی تو کاری نکرد

پیه تو چون روغن صد ساله بود

سرکه ده ساله بر ابرو چه سود

خون پدر دیده درین هفتخوان

آب مریز از پی این هفت نان

آتش در خرمن خود میزنی

دولت خود را به لگد میزنی

می‌تک و می‌تاز که میدان تراست

کار بفرمای که فرمان تراست

این دو سه روزی که شدی جام گیر

خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر

هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند

زان رسنت سست رها کرده‌اند

لنگ شده پای و میان گشته کوز

سوخته روغن خویشی هنوز

لاجرم اینجا دغل مطبخی

روز قیامت علف دوزخی

پر شده گیر این شکم از آب و نان

ای سبک آنگاه نباشی گران؟

گر بخورش بیش کسی زیستی

هر که بسی خورد بسی زیستی

عمر کمست از پی آن پر بهاست

قیمت عمر از کمی عمر خاست

کم خور و بسیاری راحت نگر

بیش خور و بیش جراحت نگر

عقل تو با خورد چه بازار داشت

حرص ترا بر سر اینکار داشت

حرص تو از فتنه بود ناشکیب

بگذر ازین ابله زیرک فریب

حرص تو را عقل بدان داده‌اند

کان نخوری کت نفرستاده‌اند

ترسم ازین پیشه که پیشت کند

رنگ پذیرنده خویشت کند

هر به دو نیکی که درین محضرند

رنگ پذیرنده یکدیگرند

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

ای به زمین بر چو فلک نازنین

نازکشت هم فلک و هم زمین

کار تو زانجا که خبر داشتی

برتر از آن شد که تو پنداشتی

اول از آن دایه که پرورده‌ای

شیر نخوردی که شکر خورده‌ای

نیکوئیت باید کافزون بود

نیکوئی افزون‌تر ازین چون بود

کز سر آن خامه که خاریده‌اند

نغز نگاریت نگاریده‌اند

رشته جان بر جگرت بسته‌اند

گوهر تن بر کمرت بسته‌اند

به که ضعیفی که درین مرغزار

آهوی فربه ندود با نزار

جانورانی که غلام تواند

مرغ علف خواره دام تواند

چون تو همائی شرف کار باش

کم خور و کم گوی و کم آزار باش

هر که تو بینی ز سپید و سیاه

بر سر کاریست در این کارگاه

جغد که شومست به افسانه در

بلبل گنجست به ویرانه در

هر که در این پرده نشانیش هست

در خور تن قیمت جانیش هست

گرچه ز بحر توبه گوهر کمند

چون تو همه گوهری عالمند

بیش و کمی را که کشی در شمار

رنج به قدر دیتش چشم دار

نیک و بد ملک به کار تواند

در بد و نیک آینه‌دار تواند

کفش دهی باز دهندت کلاه

پرده‌دری پرده درندت چو ماه

خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار

تا چو شبت نام بود پرده‌دار

پرده زنبور گل سوریست

وان تو این پرده زنبوریست

چند پری چون مگس از بهر قوت

در دهن این تنه عنکبوت

پردگیانی که جهان داشتند

راز تو در پرده نهان داشتند

از ره این پرده فزون آمدی

لاجرم از پرده برون آمدی

دل که نه در پرده وداعش مکن

هر چه نه در پرده سماعش مکن

شعبده بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست

دست جز این پرده به جائی مزن

خارج از این پرده نوائی مزن

بشنو از این پرده و بیدار شو

خلوتی پرده اسرار شو

جسمت را پاکتر از جان کنی

چونکه چهل روز به زندان کنی

مرد به زندان شرف آرد به دست

یوسف ازین روی به زندان نشست

قدر دل و پایه جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن

سیم طبایع به ریاضت سپار

زر طبیعت به ریاضت برآر

تا ز ریاضت به مقامی رسی

کت به کسی درکشد این ناکسی

توسنی طبع چو رامت شود

سکه اخلاص به نامت شود

عقل و طبیعت که ترا یار شد

قصه آهنگر و عطار شد

کاین ز تبش آینه رویت کند

وان ز نفس غالیه بویت کند

در بنه طبع نجات اندکیست

در قفس مرغ حیات اندکیست

هر چه خلاف آمد عادت بود

قافله سالار سعادت بود

سر ز هوا تافتن از سروریست

ترک هوا قوت پیغمبریست

گر نفسی نفس به فرمان تست

کفش بیاور که بهشت آن تست

از جرس نفس برآور غریو

بنده دین باش نه مزدور دیو

در حرم دین به حمایت گریز

تا رهی ازکش مکش رستخیز

زاتش دوزخ که چنان غالبست

بوی نبی شحنه بوطالبست

هست حقیقت نظر مقبلان

درع پناهنده روشن‌دلان

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

صید گری بود عجب تیز بین

بادیه پیمای و مراحل گزین

شیر سگی داشت که چون پو گرفت

سایه خورشید بر آهو گرفت

سهم زده کرگدن از گردنش

گور ز دندان گوزن افکنش

در سفرش مونس و یار آمده

چند شبانروز به کار آمده

بود دل مهر فروزش بدو

پاس شب و روزی روزش بدو

گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد

مرد بر آندل که جگر گربه خورد

گفت در اینره که میانجی قضاست

پای سگی را سر شیری بهاست

گرچه در آن غم دلش از جان گرفت

هم جگر خویش به دندان گرفت

صابریی کان نه به او بود کرد

هر جو صبرش درمی سود کرد

طنزکنان روبهی آمد ز دور

گفت صبوری مکن ای ناصبور

میشنوم کان به هنر تک نماند

باد بقای تو گر آن سگ نماند

دی که ز پیش تو به نخجیر شد

تیز تکی کرد و عدم گیر شد

اینکه سگ امروز شکار تو کرد

تا دو مهت بس بود ای شیر مرد

خیز و کبابی به دل خوش ده

مغز تو خور پوست به درویش ده

چرب خورش بود ترا پیش ازین

روبه فربه نخوری بیش ازین

ایمنی از روغن اعضای ما

رست مزاج تو ز صفرای ما

دروی ازو این چه وفاداریست

غم نخوری این چه جگر خواریست

صید گرش گفت شب آبستنست

این غم یکروزه برای منست

شاد بر آنم که درین دیر تنگ

شادی و غم هردو ندارد درنگ

اینهمه میری و همه بندگی

هست درین قالب گردندگی

انجم و افلاک به گشتن درند

راحت و محنت به گذشتن درند

شاد دلم زانکه دل من غمیست

کامدن غم سبب خرمیست

گرگ مرا حالت یوسف رسید

گرگ نیم جامه نخواهم درید

گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز

با چو تو صیدی به من آرند باز

او به سخن در که برآمد غبار

گشت سگ از پرده گرد آشکار

آمد و گردش دو سه جولان گرفت

نیفه روباه به دندان گرفت

گفت بدین خرده که دیر آمدم

روبه داند که چو شیر آمدم

طوق من آویزش دین تو شد

کنده روباه یقین تو شد

هرکه یقینش به ارادت کشد

خاتم کارش به سعادت کشد

راه یقین جوی ز هر حاصلی

نیست مبارکتر ازین منزلی

پای به رفتار یقین سر شود

سنگ بپندار یقین زر شود

گر قدمت شد به یقین استوار

گرد ز دریا نم از آتش برار

هر که یقین را به توکل سرشت

بر کرم الزوق علی‌الله نوشت

پشه خوان و مگس کس نشد

هر چه به پیش آمدش از پس نشد

روزی تو باز نگردد ز در

کار خدا کن غم روزی مخور

بر در او رو که از اینان به اوست

روزی ازو خواه که روزی ده اوست

از من و تو هرکه بدان درگذشت

هیچکسی بیغرضی وا نگشت

اهل یقین طایفه دیگرند

ما همه پائیم گر ایشان سرند

چون سر سجاده بر آب افکنند

رنگ عسل بر می‌ناب افکنند

عمر چو یکروزه قرارت نداد

روزی صد ساله چه باید نهاد

صورت ما را که عمل ساختند

قسمت روزی به ازل ساختند

روزی از آنجاست فرستاده‌اند

آن خوری اینجا که ترا داده‌اند

گرچه در این راه بسی جهد کرد

بیشتر از روزی خود کس نخورد

جهد بدین کن که بر اینست عهد

روزی و دولت نفزاید به جهد

تا شوی از جمله عالم عزیز

جهد تو میباید و توفیق نیز

جهد نظامی نفسی بود سرد

گرمی توفیق به چیزیش کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

لعبت بازی پس این پرده هست

گرنه بر او این همه لعبت که بست

دیده دل محرم این پرده ساز

تا چه برون آید از این پرده راز

در پس این پرده زنگار گون

عاریتانند ز غایت برون

گوهر چشم از ادب افروخته

بر کمر خدمت دل دوخته

هیچ در این نقطه پرگار نیست

کز خط این دایره بر کار نیست

این دو سه مرکب که به زین کرده‌اند

از پی ما دست گزین کرده‌اند

پیشتر از جنبش این تازگان

نوسفران و کهن آوازگان

پایگه عشق نه ما کرده‌ایم؟

دستکش عشق نه ما خورده‌ایم؟

در دو جهان عیب و هنر بسته‌اند

هر دو به فتراک تو بربسته‌اند

نیست جهانرا چو تو همخانه‌ای

مرغ زمین را ز تو به دانه‌ای

بگذر از این مرغ طبیعت خراش

بر سر اینمرغ چو سیمرغ باش

مرغ قفس پر که مسیحای تست

زیر تو پر دارد و بالای تست

یا ز قفس چنگل او کن جدا

یا قفس خویش بدو کن رها

تا بنه چون سوی ولایت برد

در پر خویشت بحمایت برد

چون گذری زین دو سه دهلیز خاک

لوح‌تر از تو بشویند پاک

ختم سپیدی و سیاهی شوی

محرم اسرار الهی شوی

سهل شوی بر قدم انبیا

اهل شوی در حرم کبریا

راه دو عالم که دو منزل شدست

نیم ره یکنفس دل شدست

آنکه اساس تو بر این گل نهاد

کعبه جان در حرم دل نهاد

نقش قبول از دل روشن پذیر

گرد گلیم سیه تن مگیر

سرمه کش دیده نرگس صباست

رنگرز جامه مس کیمیاست

تن چه بود ریزش مشتی گلست

هم دل و هم دل که سخن با دلست

بنده دل باش که سلطان شوی

خواجه عقل و ملک جان شوی

نرمی دل میطلبی نیفه‌وار

نافه صفت تن بدرشتی سپار

ایکه ترابه ز خشن جامه نیست

حکم بر ابریشم بادامه نیست

خوبی آهو ز خشن پوستیست

رقش از آن نامزد دوستیست

مشک بود در خشن آرام گیر

گردد پر کنده چو پو شد حریر

گر شکری با نفس تنگ ساز

ور گهری با صدف سنگ ساز

گاه چو شب نعل سحرگاه باش

گه چو سحر زخمه گه آه باش

بار عنا کش به شب قیرگون

هر چه عنا بیش عنایت فزون

ز اهل وفا هرکه بجائی رسید

بیشتر از راه عنائی رسید

نزل بلا عافیت انبیاست

وانچه ترا عافیت آید بلاست

زخم بلا مرهم خودبینیست

تلخی می مایه شیرینست

حارسی اژدرها گنج راست

خازنی راحتها رنج راست

سرو شو از بند خود آزاد باش

شمع شو از خوردن خود شاد باش

رنج ز فریاد بری ساحتست

در عقب رنج رسی راحتست

چرخ نبندد گرهی بر سرت

تا نگشاید گرهی دیگرت

در سفری کان ره آزادیست

شحنه غم پیش رو شادیست

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

در طرف شام یکی پیر بود

چون پری از خلق طرف گیر بود

پیرهن خود ز گیا بافتی

خشت زدی روزی از آن یافتی

تیغ زنان چون سپر انداختند

در لحد آن خشت سپر ساختند

هرکه جز آن خشت نقابش نبود

گرچه گنه بود عذابش نبود

پیر یکی روز در این کار و بار

کار فزائیش در افزود کار

آمد از آنجا که قضا ساز کرد

خوب جوانی سخن آغاز کرد

کاین چه زبونی و چه افکندگیست

کاه و گل این پیشه خر بندگیست

خیز و مزن بر سپر خاک تیغ

کز تو ندارند یکی نان دریغ

قالب این خشت در آتش فکن

خشت تو از قالب دیگر بزن

چند کلوخی بتکلف کنی

در گل و آبی چه تصرف کنی

خویشتن از جمله پیران شمار

کار جوانان بجوانان گذار

پیر بدو گفت جوانی مکن

درگذر از کار و گرانی مکن

خشت زدن پیشه پیران بود

بارکشی کار اسیران بود

دست بدین پیشه کشیدم که هست

تا نکشم پیش تو یکروز دست

دستکش کس نیم از بهر گنج

دستکشی میخورم از دست‌رنج

از پی این رزق وبالم مکن

گر نه چنینست حلالم مکن

با سخن پیر ملامتگرش

گریان گریان بگذشت از برش

پیر بدین وصف جهاندیده بود

کز پی این کار پسندیده بود

چند نظامی در دنیی زنی

خیز و در دین زن اگر میزنی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

پیرزنی را ستمی درگرفت

دست زد و دامن سنجر گرفت

کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام

وز تو همه ساله ستم دیده‌ام

شحنه مست آمده در کوی من

زد لگدی چند فرا روی من

بیگنه از خانه برویم کشید

موی کشان بر سر کویم کشید

در ستم آباد زبانم نهاد

مهر ستم بر در خانم نهاد

گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت

بر سر کوی تو فلانرا که کشت

خانه من جست که خونی کجاست

ای شه ازین بیش زبونی کجاست

شحنه بود مست که آن خون کند

عربده با پیرزنی چون کند

رطل زنان دخل ولایت برند

پیره‌زنان را به جنایت برند

آنکه درین ظلم نظر داشتست

ستر من و عدل تو برداشتست

کوفته شد سینه مجروح من

هیچ نماند از من و از روح من

گر ندهی داد من ای شهریار

با تو رود روز شمار این شمار

داوری و داد نمی‌بینمت

وز ستم آزاد نمی‌بینمت

از ملکان قوت و یاری رسد

از تو به ما بین که چه خواری رسد

مال یتیمان ستدن ساز نیست

بگذر ازین غارت ابخاز نیست

بر پله پیره‌زنان ره مزن

شرم بدار از پله پیره‌زن

بنده‌ای و دعوی شاهی کنی

شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی

شاه که ترتیب ولایت کند

حکم رعیت برعایت کند

تا همه سر بر خط فرمان نهند

دوستیش در دل و در جان نهند

عالم را زیر و زبر کرده‌ای

تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای

دولت ترکان که بلندی گرفت

مملکت از داد پسندی گرفت

چونکه تو بیدادگری پروری

ترک نه‌ای هندوی غارتگری

مسکن شهری ز تو ویرانه شد

خرمن دهقان ز تو بیدانه شد

زامدن مرگ شماری بکن

میرسدت دست حصاری بکن

عدل تو قندیل شب افروز تست

مونس فردای تو امروز تست

پیرزنانرا بسخن شاد دار

و این سخن از پیرزنی یاد دار

دست بدار از سر بیچارگان

تا نخوری پاسخ غمخوارگان

چند زنی تیر بهر گوشه‌ای

غافلی از توشه بی توشه‌ای

فتح جهان را تو کلید آمدی

نز پی بیداد پدید آمدی

شاه بدانی که جفا کم کنی

گرد گران ریش تو مرهم کنی

رسم ضعیفان به تو نازش بود

رسم تو باید که نوازش بود

گوش به دریوزه انفاس دار

گوشه نشینی دو سه را پاس دار

سنجر کاقلیم خراسان گرفت

کرد زیان کاینسخن آسان گرفت

داد در این دور برانداختست

در پر سیمرعغ وطن ساختست

شرم درین طارم ازرق نماند

آب درین خاک معلق نماند

خیز نظامی ز حد افزون گری

بر دل خوناب شده خون گری

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

روز خوش عمر به شبخوش رسید

خاک به باد آب به آتش رسید

صبح برآمد چه شوی مست خواب

کز سر دیوار گذشت آفتاب

بگذر از این پی که جهانگیریست

حکم جوانی مکن این پیریست

خشک شد آندل که زغم ریش بود

کان نمکش نیست کزین پیش بود

شیفته شد عقل و تبه گشت رای

آبله شد دست و ز من گشت پای

با تو زمین را سر بخشایشست

پای فروکش گه آسایشست

نیست درین پاکی و آلودگی

خوشتر از آسودگی آسودگی

چشمه مهتاب تو سردی گرفت

لاله سیراب تو زردی گرفت

موی به مویت ز حبش تا طراز

تازی و ترک آمده در ترکتاز

پیر دو موئی که شب و روز تست

روز جوانی ادب‌آموز تست

کز تو جوانتر به جهان چند بود

خود نشود پیر درین بند بود

پره گل باد خزانیش برد

آمد پیری و جوانیش برد

غیب جوانی نپذیرفته‌اند

پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند

دولت اگر دولت جمشیدیست

موی سپید آیت نومیدیست

موی سپید از اجل آرد پیام

پشت خم از مرگ رساند سلام

ملک جوانی و نکوئی کراست

نیست مرا یارب گوئی کراست

رفت جوانی به تغافل به سر

جای دریغست دریغی بخور

گم شده هر که چو یوسف بود

گم شدنش جای تأسف بود

فارغی از قدر جوانی که چیست

تا نشوی پیر ندانی که چیست

شاهد باغست درخت جوان

پیر شود بشکندش باغبان

گرچه جوانی همه خود آتشست

پیری تلخست و جوانی خوشست

شاخ‌تر از بهر گل نوبرست

هیزم خشک از پی خاکسترست

موی سیه غالیه سر بود

سنگ سیه صیرفی زر بود

عهد جوانی بسر آمد مخسب

شب شد و اینک سحر آمد مخسب

آتش طبع تو چو کافور خورد

مشک ترا طبع چو کافور کرد

چونکه هوا سرد شود یکدو ماه

برف سپید آورد ابر سیاه

گازری از رنگرزی دور نیست

کلبه خورشید و مسیحا یکیست

گازر کاری صفت آب شد

رنگرزی پیشه مهتاب شد

رنگ خرست این کره لاجورد

عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد

تا پی ازین رنگی و رومی تراست

داغ جهولی و ظلومی تراست

در کمر کوه ز خوی دو رنگ

پشت بریده است میان پلنگ

تا چو عروسان درخت از قیاس

گاه قصب پوشی و گاهی پلاس

داری از این خوی مخالف بسیچ

گرمی و صد جبه و سردی و هیچ

آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ

کاوری آنرا همه ساله به چنگ

تا شکمی نان و دمی آب هست

کفچه مکن بر سر هر کاسه دست

نان اگر آتش ننشاند ز تو

آب و گیا را که ستاند ز تو

زانکه زنی نان کسان را صلا

به که خوری چون خر عیسی گیا

آتش این خاک خم باد کرد

نان ندهد تا نبرد آب مرد

گر نه درین دخمه زندانیان

بی تبشست آتش روحانیان

گرگ دمی یوسف جانش چراست

شیر دلی گربه خوانش چراست

از پی مشتی جو گندم نمای

دانه دل چون جو و گندم مسای

نانخورش از سینه خود کن چو آب

وز دل خود ساز چو آتش کباب

خاک خور و نان بخیلان مخور

خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور

بر دل و دستت همه خاری بزن

تن مزن و دست به کاری بزن

به که به کاری بکنی دستخوش

تا نشوی پیش کسان دستکش

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

 

ای سپهر افکنده ز مردانگی

غول تو بیغوله بیگانگی

غره به ملکی که وفائیش نیست

زنده به عمری که بقائیش نیست

پی سپر جرعه میخوارگان

دستخوش بازی سیارگان

مصحف و شمشیر بینداخته

جام و صراحی عوضش ساخته

آینه و شانه گرفته به دست

چون زن رعنا شده گیسو پرست

رابعه با رابع آن هفت مرد

گیسوی خود را بنگر تا چه کرد

ای هنر از مردی تو شرمسار

از هنر بیوه زنی شرم دار

چند کنی دعوی مرد افکنی

کم زن و کم زن که کم از یکزنی

گردن عقل از هنر آزاد نیست

هیچ هنر خوبتر از داد نیست

تازه شد این آب و نه در جوی تست

نغز شد این خال و نه بر روی تست

چرخ نه‌ای محضر نیکی پسند

نیک دراندیش ز چرخ بلند

جز گهر نیک نباید نمود

سود توان کرد بدین مایه سود

نیست مبارک ستم انگیختن

آب خود و خون کسان ریختن

رفت بسی دعوی از این پیشتر

تا دو سه همت بهم آید مگر

داد کن از همت مردم بترس

نیمشب از تیر تظلم بترس

همت از آنجا که نظرها کند

خوار مدارش که اثرها کند

همت آلوده آن یک دو مرد

با تن محمود ببین تا چه کرد

همت چندین نفس بی‌غبار

با تو ببین تا چه کند روز کار

راهروانی که ملایک پیند

در ره کشف از کشفی کم نیند

تیغ ستم دور کن از راهشان

تا نخوری تیر سحرگاهشان

دادگری شرط جهانداریست

شرط جهان بین که ستمگاریست

هر که در این خانه شبی داد کرد

خانه فردای خود آباد کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 1056

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459479
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث