فصاد، به قصد آنکه بردارد خون
میخواست که نشتری زند بر مجنون
مجنون بگریست، گفت: زان میترسم
کاید ز دل خود غم لیلی بیرون
فصاد، به قصد آنکه بردارد خون
میخواست که نشتری زند بر مجنون
مجنون بگریست، گفت: زان میترسم
کاید ز دل خود غم لیلی بیرون
یارب، تو مرا مژدهٔ وصلی برسان
برهانم از این نوع و به اصلی برسان
تا چند از این فصل مکرر دیدن
بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان
برخیز سحر، ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا چند، به عیب دیگران درنگری
یکبار به عیب خود نگاهی میکن
امشب بوزید باد طوفان آیین
چندانکه برفت، گرد عصیان ز جبین
از عالم لامکان، دو صد در نگشود
بر سینهٔ چرخ، بس که زد گوی زمین
گفتیم: مگر که اولیاییم، نهایم
یا صوفی صفهٔ صفاییم، نهایم
آراسته ظاهریم و باطن، نه چنان
القصه، چنانکه مینماییم، نهایم
هر چند که رند کوچه و بازاریم
ای خواجه مپندار که بیمقداریم
سری که به آصف سلیمان دادند
داریم، ولی به هرکسی نسپاریم
خو کرده به خلوت، دل غم فرسایم
کوتاه شد از صحبت مردم، پایم
تا تنهایم، هم نفسم یاد کسی است
چون هم نفسم کسی شود، تنهایم
در خانهٔ کعبه، دل به دست آوردم
دل بردم و گبر و بتپرست آوردم
زنار ز مار سر زلفش بستم
در قبلهٔ اسلام، شکست آوردم
ما با می و مینا، سر تقوی داریم
دنیا طلبیم و میل عقبی داریم
کی دنیی ودین به یکدگر جمع شوند
این است که نه دین و نه دنیا داریم
بی روی تو، خونابه فشاند چشمم
کاری به جز از گریه، نداند چشمم
میترسم از آنکه حسرت دیدارت
در دیده بماند و نماند چشمم