زین سان که فتاد هجر در راه ای دل
ترسم که نبری جان ز غمش آه ای دل
باری چو نهای غائب از آن ماه ای دل
عذر من مستمند میخواه ای دل
زین سان که فتاد هجر در راه ای دل
ترسم که نبری جان ز غمش آه ای دل
باری چو نهای غائب از آن ماه ای دل
عذر من مستمند میخواه ای دل
ای آروزی روان وای داروی دل
با گونهٔ تو گونهٔ گل شد باطل
نقش صنم چین به بر توست خجل
بُتگر نکند پیکر نقشت …
ای رنج غم تو برده و خوردهٔ دل
اندیشهٔ تو به ناز پروردهٔ دل
یاد لب تو نقش نهانخانهٔ جان
نور رخ تو شمع سراپردهٔ دل
من مهستیام بر همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
و آزرم وصال تو به جان جوید دل
رحم آر کز آسمان نمیبارد جان
بخشای که از زمین نمیروید دل
در دبستان دوش از غم و شیون خویش
میگشتم و میگریستم بر تن خویش
آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش
و آلود اشکم همه پیراهن خویش
ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
تیر قد تو مرا برآورده ز کیش
شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی
سرخ است و توکلت علی الله معنیش
در ره چو بداشتم به سوگندانش
از شرم عرق کرد زخ خندانش
پس بر رخ زرد من بخندید به لطف
عکس رخ من فتاد بر دندانش
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
مه بود رخش عقرب زلف سیهش
وز عقرب در قوس همی رفت مهش
آن دیده که دیدن تو بودی کارش
از گریه تباه میشود مگذارش
وان دل که بتو بود همه بازارش
در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش