به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

از بلند و پست نبود چاره تا گرد رهی

گرد هستی برفشان از خود اگر مرد رهی

خاکساران می شوند آخر ز مطلب کامیاب

دامنی خواهی به دست آورد اگر گرد رهی

سختی راه طلب سنگ فسان رهروست

رو مگردان از دم شمشیر اگر مرد رهی

خواب هیهات است گردد جمع با درد طلب

پای خواب آلوده ای تا فارغ از درد رهی

کی توانم چشم در دامان منزل گرم کرد؟

این چنین کز سستی کوشش تو دلسرد رهی

با تن آسانی به مقصد راه برون مشکل است

دور گرد منزلی تا نازپرورد رهی

از هدف چون تیغ کج رزق تو خاک تیره است

در طلب افتان و خیزان تا تو چون گرد رهی

فرد را نتوان پریشان همچو دفتر ساختن

جمع چون خورشید کن خود را اگر فرد رهی

تیغ عریان می کند کوته زبان خصم را

پا مکش صائب به دامن گر هماورد رهی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

چمن را داغ دارد رویت از گلهای پی در پی

ز ریحان های جان پرور، ز سنبلهای پی در پی

زهی اقبال روزافزون، زهی امید گوناگون

اگر دارد تلافی این تغافل های پی در پی

در آغاز خط از نظاره رویش مشو غافل

که این گل می شود پنهان ز سنبلهای پی در پی

ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون

نماید حسن را سرکش تحملهای پی در پی

چه بال و پر گشاید عندلیب ما در آن گلشن

که گردد دست گلچین غنچه از گلهای پی در پی

توکل کن که شد از سنگ طفلان روزی مجنون

مسلسل همچو زنجیر از توکلهای پی در پی

مرا از چرب نرمی های خط یار روشن شد

که دارد زخم خاری در قفا گلهای پی در پی

مرا دارد دو دل پیوسته در خوف و رجا صائب

نوازش های گوناگون، تغافل های پی در پی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

خار دیوارست چون از اشک شد مژگان تهی

ابر بی باران بود دستی که شد ز احسان تهی

نیست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش

می شود مستغنی از سرپوش چون شد خوان تهی

از نکویان در نظر دایم عزیزی داشتم

هرگز از یوسف نبود این گوشه زندان تهی

گوی سبقت هر که برد از دیگران مردست مرد

ورنه هر زالی است رستم، چون شود میدان تهی

فکر دنیا برنمی آید حریصان را ز دل

نیست هرگز از هجوم جغد این ویران تهی

سرمه آواز می گردد سواد شهرها

در بیابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهی

منزل ویران نباشد جای آرام و قرار

در کهنسالی دهن می گردد از دندان تهی

موسم گل را ز خواب نوبهاران باختم

بعد عمری می روم زین گلستان دامان تهی

می رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را

گر در ارباب دولت گردد از دربان تهی

می شود از مغز قانع چشم ظاهربین به پوست

ورنه از واجب نباشد عالم امکان تهی

عکس در آیینه تصویر پابرجا بود

نیست از معشوق هرگز دیده حیران تهی

کی خیالات غریب من به غربت می فتاد؟

از سخن سنجان نمی گردید اگر ایران تهی

شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود

هر گلستانی که گردید از نواسنجان تهی

از ضعیفان جوی همت چون قوی افتاد خصم

کاین نیستان نیست از شیر سبک جولان تهی

کوه طاقت برنمی آید به استیلای عشق

بحر را لنگر کجا می سازد از طوفان تهی؟

عیش ظاهر صائب از دل کی زداید زنگ غم؟

پسته را از خون نسازد دل لب خندان تهی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

جام هیهات است از صهبا کند پهلو تهی

این حبابی نیست کز دریا کند پهلو تهی

آستانش سجده گاه سرفرازان می شود

هر که چون محراب از دنیا کند پهلو تهی

رفت بر باد فنا در یک نفس عمر حباب

این سزای آن که از دریا کند پهلو تهی

دامن نقصان مده از کف که چون گردد تمام

مه ز خورشید جهان آرا کند پهلو تهی

اهل بینش (را) گزیر از سختی ایام نیست

این شراری نیست کز خارا کند پهلو تهی

زین گرانجانان که کوه قاف ازیشان شد سبک

وقت آن کس خوش که چون عنقا کند پهلو تهی

در گلستانی که اشک ما سراسر می رود

لاله از شبنم ز استغنا کند پهلو تهی

از شبیخون اجل صائب نگردد مضطرب

هر که پیش از مرگ از دنیا کند پهلو تهی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

شکوه ای دارم به شرط آن که پنهان بشنوی

پیش ازان کز من خبر در کافرستان بشنوی

در خزان ای شاخ گل گرد سرت پر می زند

حرف بلبل را اگر در نوبهاران بشنوی

چون سهیل از دیدن رنگش به خون غلطیده ای

آه اگر بویی ازان سیب زنخدان بشنوی

ناله زنجیر، مغناطیس شور عشق است

داستان زلف سر کن تا پریشان بشنوی

تا به خون خود توانی کرد لب شیرین، مباد

حرف تلخ از خضر بهر آب حیوان بشنوی

نکهت پیراهن او سر به مهر غیرت است

نیست بوی گل که از هر باغ و بستان بشنوی

ناله ناقوس هم راهی به مقصد می برد

از موئذن چند صائب بانگ ایمان بشنوی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

خنده بیجا مزن تا طعن بیجا نشنوی

پا منه بیرون ز راه شرم تا پا نشنوی

تا تو حسن و عشق را از یکدگر دانی جدا

بوی یوسف از گریبان زلیخا نشنوی

کوه در رد صدا بی اختیار افتاده است

با گرانقدران مگو حرف سبک تا نشنوی

گوش خود را چون صدف سنگین کن از آب گهر

تا ز ابر آوازه احسان دریا نشنوی

گوش تن چون حلقه از بیرون در دارد خبر

زینهار از تن پرستان قصه ما نشنوی

سطحیان چون کف ندارند از دل دریا خبر

حرف عشق از زاهدان بادپیما نشنوی

کافران بت را به معبودی ستایش می کنند

وصف دنیا زینهار از اهل دنیا نشنوی

طالع شهرت ندارد در وطن فکر غریب

بوی عنبر تا بود صائب به دریا نشنوی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

سرمپیچ از داغ تا سرحلقه مردان شوی

در سیاهی غوطه زن تا چشمه حیوان شوی

می شود در تنگنای جسم کامل جان پاک

از صدف بیرون میا تا گوهر غلطان شوی

چون زلیخا دست از دامان یوسف برمدار

تا مگر چون بوی پیراهن سبک جولان شوی

با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن

تا در ایام خزان پیرایه بستان شوی

از تو بیرون نیست هر نقشی که در نه پرده هست

از لباس زنگ چون آیینه گر عریان شوی

تا به چند این سبزه خوابیده زنجیرت شود؟

پشت پا زن بر فلک تا سرو این بستان شوی

یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت

سعی کن تا از فراموشان این زندان شوی

خضر آب زندگی دست از علایق شستن است

چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوی؟

سکه پشت خویش بر زر داد، در زر غوطه زد

در تو رو می آورد از هر چه روگردان شوی

نیست جز افسوس حاصل سیر بی پرگار را

ره به مرکز می بری روزی که سرگردان شوی

چند روزی مهر خاموشی به لب زن غنچه وار

چون زر گل چند خرج چهره خندان شوی؟

آب کن صائب دل خود را به آه آتشین

تا چو شبنم محرم گلهای این بستان شوی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

سر به جیب فکر بر تا از فلک بیرون شوی

بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی

لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند

بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی

آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک

فرد شو تا نقطه پرگار نه گردون شوی

خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست

از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی

خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است

پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی

از میان بردار دیوار صدف را ای گهر

تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی

از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم

واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟

سیم و زر رانیست در میزان بینش اعتبار

همچنان در پله خاکی اگر قارون شوی

سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد

زنده جاوید می گردی اگر موزون شوی

علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا

چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

صبر کن بر آب تلخ و شور تا گوهر شوی

سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی

هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است

فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی

سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن

خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی

برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است

غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی

خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود

یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی

تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را

تشنه می میری اگر سرچشمه کوثر شوی

مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی

تا به کی از پرده ناموس در چادر شوی؟

مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین

محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی

این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند

مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوی

سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی

گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر

تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی

روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر

می درد از هم ترا گر دامن مریم شوی

چند باشی در کشاکش، دامن ساقی بگیر

تا درین عالم ازین عالم به آن عالم شوی

ره به آدم گرچه یک گام است از راه نسب

ره ترا بسیار در پیش است تا آدم شوی

آنقدر سر از سر زانوی کلفت برمدار

تا میان عاشقان سر حلقه ماتم شوی

تا غمی حاصل کنند ارباب دل خون می خورند

تو ستمگر می کنی صد حیله تا بی غم شوی

چون سلیمان قدر دل اکنون نمی دانی که چیست

آن زمان انگشت می خایی که بی خاتم شوی

در بساط عالم هستی که بیشی در کمی است

می زنی روزی دو شش صائب که نقش کم شوی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4642354
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث