جوش سخن من بود از جذبه مردان
هر خام مرا بر سر گفتار نیارد
دلوی که چهل کس نتوانند کشیدن
یک کس چه خیال است که از چاه برآرد؟
جوش سخن من بود از جذبه مردان
هر خام مرا بر سر گفتار نیارد
دلوی که چهل کس نتوانند کشیدن
یک کس چه خیال است که از چاه برآرد؟
رخسار تو با خط سیه کار چه سازد؟
آیینه به تردستی زنگار چه سازد؟
از جلوه شیرین دهنان آب نگردید
فرهاد به جان سختی کهسار چه سازد؟
می بی خبر از نرگس شهلای تو ریزد
خمیازه نمکسود ز لبهای تو ریزد
در گوش صدف جای کند از بن دندان
هر نکته که از لعل گهرزای تو ریزد
مردم ز حد خویش برون پا نهاده اند
راه هزار تفرقه بر خود گشاده اند
بسته است روزگار جهان را به کار گل
یکسر به فکر باغ و عمارت فتاده اند
خواهند عاقبت ز ندامت به سر زدن
دستی که ظالمان به تعدی گشاده اند
روشندلان که آینه جان زدوده اند
از روی حشر پرده هم اینجا گشوده اند
غافل مشو ز گل که فرورفتگان خاک
آن نامه را به خون دل انشا نموده اند
این ریش پروران که گرفتار شانه اند
غافل که صد خدنگ بلا را نشانه اند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر خانه اند
گردنکشی مکن که ضعیفان به آه سرد
دیهیم نخوت از سر قیصر گرفته اند
بال و پر محیط ز موج آشکاره شد
گردد یکی هزار چو دل پاره پاره شد
بالیدگی است لازمه التفات خلق
فربه به یک دو هفته هلال از اشاره شد
از خواب، چشم شوخ تو سنگین نمی شود
در زیر ابر برق به تمکین نمی شود
تلخی پذیر باش که بی آب تلخ و شور
چون گوهر استخوان تو شیرین نمی شود
از بس ادب که یافت دل ما ادیب شد
بیمار ما ز رنج کشیدن طبیب شد
بی درد و داغ، فکر ترقی نمی کند
دل شد یتیم تا سخن من غریب شد
بعد از هزار شب که شب وصل داد روی
اوقات صرف پاس نگاه رقیب شد