دل سودایی من یار را اغیار می داند
سر زانوی وحدت را سر بازار می داند
ز روشن گوهران عیب نمایان است غمازی
وگرنه سینه ام آیینه را ستار می داند
کند شاخ بلند از کودکان گل را سپرداری
سر سودایی منصور قدر دار می داند
دل سودایی من یار را اغیار می داند
سر زانوی وحدت را سر بازار می داند
ز روشن گوهران عیب نمایان است غمازی
وگرنه سینه ام آیینه را ستار می داند
کند شاخ بلند از کودکان گل را سپرداری
سر سودایی منصور قدر دار می داند
گرفتار محبت دوست از دشمن نمی داند
ز راحت دشمنی ها گلخن از گلشن نمی داند
به ریزش می توان تسخیر خوبان کرد، چشم من!
کسی این چشمه را بهتر ز چشم من نمی داند
دلم در سینه درس ناله مستانه می خواند
به طرز بلبل ناقوس در بتخانه می خواند
عجب فیضی است با یونان زمین خطه مشرب
که طفل نوسواد او، خط پیمانه می خواند
حجاب بی زبانم رخصت گفتار می خواهد
برات بوسه ای زان لعل شکربار می خواهد
به حسن بی زوال خویشتن بسیار می نازی
گل شبنم فریبت گوشمال خار می خواهد
(به افسون نیاز مشتری سر برنمی آرد
غرور یوسف ما جلوه همکار می خواهد)
اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش
همان از حرص، چین بر جبهه فغفور می ماند
گرانخوابی که آه سرد را مهتاب می داند
نسیم صبح محشر را فسون خواب می داند
گهی با درد می غلطم، گهی با داغ می جوشم
به غیر از من که قدر صحبت احباب می داند؟
عیار زهد بی کیفیت تسبیح داران را
نگاه عارف از خمیازه محراب می داند
گل از شرم رخ او خون به روی خویشتن مالد
زبان لاف را بر خاک، شمع انجمن مالد
نیاید از لطافت در نظر آن پیکر سیمین
مگر آن سرو سیم اندام صندل بر بدن مالد
به تهمت خوار گرداندن عزیزان را به آن ماند
که پیه گرگ، یوسف را کسی بر پیرهن مالد
کدامین سروقد از دامن محشر برون آمد؟
که بی تابانه صد آه از لب کوثر برون آمد
ز قید شش جهت چون غنچه درهم شد پر و بالم
دوشش زد هر که چون عیسی ازین ششدر برون آمد
ز تاب عارضت در چشم مجمر آب می گردد
بپوشان رخ که خون از دیده مجمر برون آمد
به قتل من چنان تیغش به استعجال می آمد
که از جوهر به گوش من صدای بال می آمد
گذشتن بر تو دشوارست از دریای بی پایان
وگرنه گریه شادی به استقبال می آمد!
رهین منت درمان شدن آسان نمی باشد
طلای بی غشی چون درد بی درمان نمی باشد
سبکسیرست دولت، بند نتوان شدن یک جا
سکندر را نصیب از چشمه حیوان نمی باشد
نگردد از روانی اشک را مانع صف مژگان
عنان بحر در سرپنجه مرجان نمی باشد