خیال زلف او در دیده خونبار می زیبد
خرام موج در دامان دریا بار می زیبد
ز پیش چشم دل بردن، به زیر چشم دل دادن
به خال گوشه چشم تو ای پرکار می زیبد
به کار گل نبندد اهل دل را هیچ کس زاهد
ترا تسبیح بر گردن، مرا زنار می زیبد
خیال زلف او در دیده خونبار می زیبد
خرام موج در دامان دریا بار می زیبد
ز پیش چشم دل بردن، به زیر چشم دل دادن
به خال گوشه چشم تو ای پرکار می زیبد
به کار گل نبندد اهل دل را هیچ کس زاهد
ترا تسبیح بر گردن، مرا زنار می زیبد
کسی را از بزرگان می رسد نخوت به درویشان
که بر مبلغ فزاید از تواضع آنچه کم سازد
نفس را یاد رویش شعله بی باک می سازد
نسیم زلفش از دل سینه ها را پاک می سازد
رخش هر خون که در دل کرد، شد خط عذرخواه او
که خون از مشک گشتن راه خود را پاک می سازد
قضا تا نسخه کفر از خط جانانه می گیرد
جنون هم سر خط داغ از من دیوانه می گیرد
دل بی دست و پای من ازان مجلس چه گل چیند
که آتش از برون بزم در پروانه می گیرد
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش
که در هر حرف او صد جا زبان شانه می گیرد!
ز فکر قامتی در دل خرامان شعله ای دارم
که استغنا به صد شمع تجلی می توانم زد
نشد قسمت که چندان چشم شوخ او به ما سازد
که مرغ زیرکی منقار با آب آشنا سازد
نگاه آن که بر آیینه روی تو می غلطد
دمش آیینه آب گهر را بی صفا سازد
رخ مقصود از آیینه وقتی جلوه گر گردد
که مالش استخوان پیکرت را رونما سازد
زمین خشک، گلزار از می گلفام می گردد
فلک بر مدعا گردش کند چون جام می گردد
(جنون از نشأه هشیاری من ننگ می گیرد
ز نور توبه ام آیینه دل زنگ می گیرد)
(هلال عید در قلب شفق دانی چه را ماند؟
چو شمشیری که از خون شهیدان رنگ می گیرد)
به کوی عشق زاهد دشمن ناموس می گردد
اگر زاغ آید اینجا غیرت طاوس می گردد
خوشا بخت گلستانی که صید خود کند ما را
قفس از شعله آواز ما فانوس می گردد
به درویش از تهیدستی گوارا مرگ می گردد
خزان فصل بهار مردم بی برگ می گردد
چراغی را که روغن می کشد دودی نمی باشد
ندارد آه حسرت هر که شادی مرگ می گردد