ای گشته فراق تو غمافزای دلم
امید وصال تو تماشای دلم
آگاه نهای بتا که بندی محکم
دست ستمت نهاده بر پای دلم
ای گشته فراق تو غمافزای دلم
امید وصال تو تماشای دلم
آگاه نهای بتا که بندی محکم
دست ستمت نهاده بر پای دلم
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم
وی دشمن و دوست مر ترا یک عالم
خاری و گلی با من و با یک عالم
چون گل صنما جامه به صد جا چاکم
چون لاله به روز باد سر بر خاکم
چون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکم
در غم خوردن چو یاسمین چالاکم
با دولت حسن دوست اندر جنگم
زیرا که همی نیاید اندر چنگم
چون برد ز رخ دولت جنگی رنگم
گردنده چو دولت و دو تا چون چنگم
روز آمد و برکشید خورشید علم
شب کرد ازو هزیمت و برد حشم
گویی ز میان آن دو زلفین به خم
پیدا کردند روی آن شهره صنم
تیغ از کف و بازوی تو ای فخر امم
هم روی مصاف آمد و هم پشت حشم
از تیغ علی بگوی تیغ تو چه کم
کان دین عرب فزود و این ملک عجم
افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
چشمم ز پی دیدن روی تو بود
بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم
گر با فلکم کنی برابر بیشم
عالم همه یک ذره نیرزد پیشم
هرگز نمرم ز مرگ از آن نندیشم
کز گوهر خود ملایکت را خویشم
گفتم خود را ز خس نگهدار ای چشم
خود را و مرا به درد مسپار ای چشم
واکنون که به دیده در زدی خار ای چشم
تا جانت برآید اشک می بار ای چشم
در خوابگه از دل شب آتش بیزم
چون خاکستر به روز ز آتش خیزم
هر گه که کند عشق تو آتش تیزم
چون شمع ز درد بر سر آتش ریزم