دلها همه از شرح جمالت مستند
نادیده ترا به مهر پیمان بستند
گر بگشایی دو زلف جانها بردند
ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند
دلها همه از شرح جمالت مستند
نادیده ترا به مهر پیمان بستند
گر بگشایی دو زلف جانها بردند
ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند
اقبال تمام پاک دینان دارند
آنان طلبند، لیک اینان دارند
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست
وین گنج نهان گوشه نشینان دارند
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند
بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
خصم تو ندیدیم که ماند بسیار
هرگز مگر این خصم که در نرد بماند
از نوش جهان نصیب من نیش آمد
تیر اجلم بر جگر ریش آمد
کوته سفری گزیده بودم، لیکن
ز آنجا سفری دراز در پیش آمد
مه روی ترا ز مهر مه میداند
کز نور تو شب رهی بده میداند
سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال
کان بازی را رخ تو به میداند
صافی چو ترا دید روان مینالد
برسینه ز غم سنگ زنان مینالد
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟
جانش به لب آمدست از آن مینالد
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد
چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد
من عشق ترا نهفته بودم در دل
چون کار به جان رسید در گفت آمد
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد
جز در پی قامت تو، ای حور، نشد
با این همه آرزو که در سر دارد
بنگر که ز آستان تو دور نشد
لب نیست که از مراغه پر خنده نشد
آب قرقش دید و به جان بنده نشد
از مردهٔ گور او عجب میدارم
کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد
یا بادهٔ حسن بیخماری باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رخت
ریشی، که هرش موی چو ماری باشد