به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مخلصانی که در مراقبتند

در هراس خلاف عاقبتند

لهجهٔ خشم او نداند کس

مخلصان راست این هدایت و بس

هر کرا میکشد به خنجر خشم

اول او را زبان ببندد و چشم

روی مجرم بپوشد او به وفا

تیغ قهرش در آورد ز قفا

با تف خشم او چه کفر و چه دین؟

با عتابش چه آسمان، چه زمین؟

تا ز خشمش بجاست یک ذره

نتوان شد به عدل خود غره

چونکه با نیستی شدی دمساز

اگر آن نیستی ببینی باز

زان نظر در گناهت اندازد

خشم گیرد به چاهت اندازد

روز صلحت به دست مدح دهد

شب خشمت به تیغ قدح دهد

آنکه مدح تو گفت مجبورست

وآنکه قدح تو کرد معذورست

گر ستایش کنند شاد مشو

ور نکوهند از آن به باد مشو

تو چه دانی؟ که آزمایش اوست

غیر گوید ولی نمایش اوست

حسن او را لطیفه‌ها باشد

درد او را وظیفه‌ها باشد

زین دو وزن تو باز خواهد جست

تا ببیند که محکمی یا سست؟

تا ترا مدح دیگری ساقیست

از طبیعت هنوز پر باقیست

عارفی کونه از هوا شنود

این دو قول از یکی نوا شنود

بر گمارنده اوست ایشان را

جمع کن خاطر پریشان را

با کسی کو ازین شماره بود

هیچ دانی ترا چه چاره بود؟

کردن کار و کار نادیدن

جز رخ آن نگار نادیدن

یا در آن زلف پیچ پیچ مبین

یا نظرها ببند و هیچ مبین

اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد

عشق آن چهره در ضمیر تو شد

یار نازک دلست، بارش بر

گل بچینی تو، رنج خارش بر

گر براند، برو چه درمانست؟

ور بخواند، بیا که فرمانست

گرت از چپ دواند و گر راست

آنچنان رو که خاطر او خواست

گر ز روی ادب دهد رنجت

به از آن کز غضب دهد گنجت

گه بود کز عضب کند شاهت

برد از تخت باز در چاهت

غضب او نهفته باشد و نرم

تا در آزارش افتی از آزرم

غضبش را بدان وزان به هراس

ادبش هم ببین، بدار سپاس

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

زمره‌ای از بلا هلاک شوند

به بلا از گناه پاک شوند

تو هم ار عاشقی بلاگش باش

چون بلازوست، با بلا خوش باش

هر کرا آشنای خود سازد

به بلای خودش در اندازد

این بلا سنگ آزمایش تست

محنت آیینهٔ نمایش تست

تا ببیند که چیست مایهٔ تو؟

در محبت کجاست پایهٔ تو؟

چه شکایت کنی ز مردن طفل؟

کار ناکرده جان سپردن طفل؟

حکمتی باشد اندر آن ناچار

زانکه عادل به عدل سازد کار

حد عمر از سه قسم بیرون نیست

آدمی از سه اسم بیرون نیست:

کودکی و جوانی و پیری

چون ازین بگذری فرو میری

ساخت یزدان به صنع خود دو سرای

وندر آن کرد نیک و بد را جای

جان پیران پس از جدایی تن

هر یکی راست منزلی روشن

که جز آن جایگه سفر نکند

چون به دانجا رسد گذر نکند

هم چنین روح هر جوانی نیز

منزلی دارد و مکانی نیز

تا غنی در دنی نپیوندد

این یکی گوید آن دگر خندد

طفل را نیز هم‌چو پیر و جوان

چون سرآید به حکم غیب زمان

ببرد، ننگرد به کم سالی

تا نباشد مقام او خالی

کار صنع این چنین بکام شود

پادشاهی چنین تمام شود

بر چنین سلطنت مزیدی نیست

جای فریاد و من یزیدی نیست

دل درین دختر و پسر چه نهی؟

تن در آشوب و در سر چه نهی؟

چکنی اعتماد بر فرزند؟

چون ندانی چه عمر دارد و چند؟

ایکه داری تو این منی در پشت

چه نهی بر حروف او انگشت؟

نتوانی تو کین منی داری

کز منی یک مگس پدید آری

گر بکشت، ار بهشت، او داند

سر هر خوب و زشت او داند

باغبانی، تو مزد خود بستان

سعی کن در عمارت بستان

مالک ار باغ را خراب کند

باغبان کیست کین خطاب کند

گفت: کامی بران و راضی شو

بتو کی گفت: مرد قاضی شو؟

هر دو کون وز حکم او یک جو

ز آنچه گفتم کراست بیرون شو؟

تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟

و آنکه روزی دهد به طفلان کیست؟

شیر شیرین ز تنگی پستان

که بر آرد به حیله و دستان؟

او دهد طفل و او ستاند باز

کس نداند حقیقت این راز

هر کرا در فراق فرزندی

اندرین خانه سوخت یک چندی

شرم دارد در آن جهان جبار

که بسوزاندش به دوزخ و نار

از برای پدر شفاعت طفل

این چنین باشد و بضاعت طفل

دشمنان از بلا نفور شوند

تا شکایت کنند و دور شوند

ز که نالی گراوت خواهد داد؟

هم بدو نال، هر چه باداباد!

خاص را در بلا بدان سوزد

تا دل عام را بیاموزد

کادب بندگی چگونه بود؟

چیست کین درد را نمونه بود؟

ز بلا میشود دو راه پدید:

صورت طاعت و گناه پدید

عارف اندر بلاش بیند و بند

لذتی کز نبات خیزد و قند

از نشاط بلا به رقص آید

گر نه، در بندگیش نقص آید

نیست پوشیده شمه‌ای زان نور

لیک از عدل تا نباشد دور

بر تو نیک و بد استوار کند

تا به فعل تو با تو کار کند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

 

حبذا! مفلسان آواره

جامه و جان پاره در پاره

غم بیشی ز دل به در کرده

به کمی سوی خود نظر کرده

به دلی زنده و تنی مرده

رخت در کوچهٔ ابد برده

با چنان دیدهٔ تر و لب خشک

نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک

دلشان هم شکسته، هم خندان

وز زبان لب گرفته در دندان

آنکه پنهان کند حکایت دوست

لب او وانگهی شکایت دوست؟

راز او را ز خود چه میپوشند؟

چون به مشهور کردنش کوشند

در دل آتش نهاده چون لاله

غنچه‌وش لب به بسته از ناله

دل پر از درد و روی در وادی

بسته بر دوش زاد بی‌زادی

زهر نوشان بی‌ترش رویی

تلخ عیشان بی‌تبه گویی

گر بلایی رسد ز عالم خشم

بر بلای دگر نهند دو چشم

دل خوشند ار چه در گذار استند

تا مبادا که در دیار استند

نفس چون شد مفارق از پیوند

بر تن او چه راحت و چه گزند؟

در خرابی چو گنج پوشیده

جام صد درد و رنج نوشیده

پیش زهرهٔ خروش کراست؟

یاره این فغان و جوش کراست؟

همه گردن نهاده‌اند به حکم

لب ز گفتار بسته، صم بکم

هر که آهنگ این بیان کرده

هیبتش قفل بر زبان کرده

عارفان را بداغ کل لسان

کرده مشغول ازین فسون و فسان

حکمتش راه طعنهٔ چه و چون

بسته بر فهم کند و دانش دون

لب خاصان به مهر خاموشی

تو به گفتار هرزه میکوشی

گر چه باشد در آن حضورت بار

هم طریق ادب نگه میدار

سخن اینجا به راز شاید گفت

کان ببینی که باز شاید گفت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

یاری از غیر حق نه از دینست

حق «ایاک نستعین» اینست

گر تو این نکته را نمی‌دانی

هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟

عاشق دوست یاد نان نکند

کز چنین دوست کس زیان نکند

چون توکل کنی، مگو از غیر

رخ درو کن، بتاب رو از غیر

زمره‌ای از توکلند به رنج

فرقه‌ای از کفایت اندر گنج

هر چه او داد غایت آن باشد

شکر میکن، کفایت آن باشد

از توکل شوی ریاضت بین

وز کفایت شوی ریاض نشین

آنکه ز اسباب در غرور افتد

از توکل عظیم دور افتد

متوکل سبب یکی بیند

متفرق در آن شکی بیند

ز تفرق مباش سرگردان

به توکل بناز چون مردان

به اعتابش بساز و شور مکن

سر او پیش غیر عور مکن

بکشی سر، پسنده کی باشی؟

نکشی بار، بنده کی باشی؟

خواجگی سر بسر جمال و خوشیست

بندگی ابتهال و بار کشیست

تو چه دانی که سودت اندر چیست؟

نیکی و نیک بودت اندر چیست؟

گر چه دردت ز خشم و کینهٔ اوست

نه دوا نیزت از خزینهٔ اوست؟

همه کس ره به کار خویش برد

یار باید که یار خویش برد

تکیه بر خنجر و سپاه مکن

جز به ایزد به کس پناه مکن

یارت او بس، به هر چه درمانی

این سخن بشنو، ار مسلمانی

جز توکل مبر به راه دلیل

از هدایت رفیق جوی و خلیل

از طهارت سلاح و مرکب ساز

خود و جوشن ز طاعت و ز نماز

هیکل از عصمت و کمر ز وفا

مشعل و شمع و روشنی ز صفا

دور باشی ز «آیةالکرسی»

پیش خود میدوان، چه میترسی؟

میفرست از برای حاجب خاص

نامهٔ صدق و قاصد اخلاص

اهل این داوری صبورانند

وآن دگر عاجزان و کورانند

سر تسلیمشان فرو رفته

ذوق معنی به جان فرو رفته

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

به ریا روی در خدای مکن

پیش یزدان به زرق جای مکن

هر نمازی و و طاعتی که تراست

بوریایی نیرزد، ار بریاست

دیگری خواه باش و خواه مباش

خصم چون دید گو: گواه مباش

کردهٔ خویش را منه سنگی

وندرو از ریا مهل رنگی

بر تو زیبا نمود کردهٔ تو

چون ندیدی که چیست پردهٔ تو

آنچه یاقوت گفتیش میناست

چه فروشی؟ که جوهری بیناست

بر تو پوشیده جوهری چندست

که از آنجمله کار در بندست

زآن غلطها چو پا کشد راهت

نبرد دیو فتنه در چاهت

طاعت خود ز چشم خلق بپوش

زان مکن یاد و در فزونی کوش

چون به طاعت نگه کنی گنهست

عاشق خویش بین چه مرد رهست؟

غیر در دل مهل، که راه کند

که چو ایزد درو نگاه کند

اگر از دیگری اثر یابد

روی صلح از دل تو برتابد

نیست اخلاص جز خدا دیدن

کردن کار و کار نادیدن

تن به طاعت چو خوپذیر شود

در دل اخلاص جایگیر شود

چون شد اخلاص را نشانه پدید

نور صدق آید از میانه پدید

نفسی جز به یاد حق نزند

جز به فرمان حق نطق نزند

هر چه در کون و مکان بیند

از ازل قدرتی در آن بیند

چون به حق جمله را حوالت کرد

بینش غیر او اقالت کرد

از خود و دیگری خلاص شود

در ره از بندگان خاص شود

در محل صفا قدم راند

هر چه غیر از وفا عدم داند

هر کسی مرد این مشاهده نیست

شکر این فتح جز مجاهده نیست

آنکه خود را بدین نبرد زند

لاف « هل من مزید» درد زند

طاعتی را که با ریا بنیاد

بنهی، جمله باد باشد، باد

تا سر مویی از ریا باقیست

هر چه گویی تو محض زراقیست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

 

خوبرویان چو رخ همی پوشند

عاشقان در طلب همی کوشند

یافت عنقا به عزلت و دوری

قاف تا قاف نام مستوری

هر که او عزلت اختیار نکرد

دست با دوست در کنار نکرد

خنک آنکس که او برید از خلق

دامن و روی در کشید از خلق

کار اگر با خدات خواهد بود

این تعلق بلات خواهد بود

طفل معنی به کام پرورده

نشود جز درین پس پرده

تا تو اندر میان انبوهی

روز و شب در عذاب و اندوهی

گرگ آزاد ریسمان در حلق

کیست؟ خلوت‌نشین دل با خلق

دل مخوان، ای پسر، که دول بود

آنکه در چاه خلق گول بود

ریسمانیست سست صورت جاه

تو به این ریسمان مرو در چاه

چون به خلوت روی مبر با خویش

فکر اسباب صورت، از کم و بیش

چون نبی دور شد ز بیع و شری

کنج خلوت گزید و غار حری

عزت غار بود و عزلت شهر

منتج عیش عمر و عشرت دهر

ماه یکشب که در برو بستند

مردم او را ز بامها جستند

خود ز عزلت زیان نبیند کس

کز خموشیست سود عزلت و بس

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

از خموشی رسیده‌اند وز سیر

زکریا و مردم اندر دیر

از پس ناامیدی انا

این به عیسی و آن به یوحنا

نه صدف نیز از آن دهن بستن

شد به در و به گوهر آبستن؟

غنچه کو در کشد زبان دو سه روز

هم بزاید گلی جهان افروز

گر چه پرسند کم جواب دهد

به نفس بوی مشک ناب دهد

راه مردان به خودفروشی نیست

در جهان بهتر از خموشی نیست

آنکه در شانش این چهار آیت

آمد، او برد ره فرا غایت

جامع این چهار شد خلوت

زان بدین اعتبار شد خلوت

تا نمیری بدین چهار از خود

بر نیاری دم و دمار از خود

خلوت تنگ گور مرد بود

زنده در گور نیک سرد بود

هر کرا این چهار باشد ورد

دیو حیلتگرش نگردد گرد

نفس چون رخ به این چهار آورد

شاخ معنیش زهد بار آورد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

زهدت آن باشد، ای سعادت جوی

کز متاع جهان بتابی روی

روی در فضل بی‌نیاز کنی

پشت بر فضلهٔ مجاز کنی

بر فرازی ز فقر صرف درفش

زان توجه کلاه سازی و کفش

نبود، گر ز زهد گیری رنگ

حاجت اربعین و خلوت تنگ

هر که او زهد را حصار کند

تیر شیطان برو چه کار کند؟

زهد چون قلعه‌ایست پاس ترا

قفس آهنین حواس ترا

قلعه را در مساز بی‌بارو

احتما باید، آنگهی دارو

خلوت از بهر آن پسند آید

که حواس تنت به بند آید

چون شد از زهد گردنت باریک

نیست محتاج خلوت تاریک

خویشتن را ازین و آن باز آر

پس همی گیر چله در بازار

حاضر وقت باش و غایب غیر

تا توانی به استقامت سیر

چون نهادی کلاه خرسندی

بر در بندگی کمر بندی

هر دلی کو به زهد چست آید

به عبادت رسد، درست آید

زهد فرضست و زهد فضل، بدان

ترک دنیا بدین دو زهد توان

زهد فرض از حرام برگشتن

زهد فضل از حلال بگذشتن

چونکه امروز خود حلالی نیست

دومین زهد جز خیالی نیست

زاهدی، جز حلال کم نخوری

به بود کان حلال هم نخوری

هر کرا زهد پرده‌دار شود

محرم وحی کردگار شود

دست عثمان، که تیر شد قلمش

زهد کرد از جهانیان علمش

زاهدی ترک مال و جاه بود

ترگ چون پر شود کلاه بود

گر همی خواهی این کلاه بلند

کمر بندگی و طاعت بند

هر که او راست دید و زرق نکرد

این کله را ز تاج فرق نکرد

تاج را لازمست دری خاص

در این تاج نیست جز اخلاص

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

 

قوت دل ز عقل و جان باشد

قوت تن ز آب و نان باشد

خانه خالی بود، حضور دهد

تن خالی فروغ و نور دهد

علم جویی، به ترک سیری کن

جان طلب میکنی، دلیری کن

سر خاری بخور، مشوه خیره

تا نگردد دلت چو تن تیره

صیقل نفس چیست؟ کم خوردن

آفت عقل؟ نفس پروردن

خلق را بر نماز داشته‌اند

صفت روزه راز داشته‌اند

بهتر از جوع بر دلیلی نیست

به جزین آتش خلیلی نیست

آتشی کو بهار و لاله دهد

ترک این سفره و نواله دهد

گر بدان ملک آرزوست رجوع

نرسی جز به پای مردی جوع

رای روشن شود ز کم خوردن

بهر خوردن چراست غم خوردن؟

عود و چنک و چغان که پر سازند

از درون تهی خوش آوازند

پر شکم شد، خر و رباب یکیست

تیره گردید، خاک و آب یکیست

عیب« صوت‌الحمیر» میدانی

بر سر سفره خر چه میرانی؟

شکمت پر شود، بخار کند

بر دماغ و دیو اندر آید از در تو

نحل را چون لطیف بود خورش

گشت نخلی که شهد بود برش

خون حیوان مخور که گنده شوی

آب حیوان بخور، که زنده شوی

آب حیوان مدان به جز دانش

چون بیابی، به نوش از جانش

زین خورشها تهی شکم بهتر

ور حلالست نیز کم بهتر

که چو بادت در شکنبه زند

آتشت در کلاه و پنبه زند

در نباتی چو کثرت عددی

نیست، کم شد درو فضول ردی

باز حیوان که اصل ترکیبش

بیشتر بود، گشت کم طیبش

گند سرگین ز گند غایط کم

کین یک از رستنیست و آن از دم

به جزین چون نماند برهانی

خاک خوردن به از چنین نانی

چون به پاکیست فرق این که و مه

معدنی از نبات و حیوان به

آز را تا تو هم شکی یابی

کام یابی، ولیک کم یابی

چند و چند آخر از گران خیزی؟

جهد کن تا در آن میان خیزی

تو نه از بهر خوردن آمده‌ای

کز پی کار کردن آمده‌ای

بندهٔ مرده دل چکار آید؟

زنده شو، تا سگت شکار آید

راه دینا ز بهر رفتن تست

نه ز بهر فراغ و خفتن تست

هر چه مستت کند شراب تو اوست

و آنچه بی خویش کرد خواب تو اوست

نان اگر پرخوری، کند مستی

کم خور، ای خواجه، کز بلا رستی

دل چرا میل آن طعام کند؟

که حلال ترا حرام کند

گندم و گوشت خون شود در تن

خون منی گردد و منی روغن

آتش شهوت اندر آن افتد

فتنه‌ای درمیان ران افتد

شوخ از آن روغنست در تن تو

خون صابونیان به گردن تو

نفس پرچرک و خرقه صابونی؟

این هم از حیلتست و مابونی

روزه‌دار و به دیگران بخوران

نه بخور روز و شب، شکم بدران

تو ز آسیب روزهٔ ماهی

برکشی هر دم از جگر آهی

عارفان ماه خویش سال کنند

روزه گیرند و شب وصال کنند

ننمایند روی وصل به خام

پختگان را وصال نیست حرام

آنکه از پیش کردگار خورد

با تو چون هر شبی دوبار خورد؟

تو که هم شام و هم سحر بخوری

ره به آن روزها چگونه بری؟

با چنان خوردن و چنان آروق

چون بری رخت روح بر عیوق؟

بسکه شب نای لب بجنبانی

روز مانند نای انبانی

عارفان را ز روزه در شب قدر

شود از فیض نور چهره چو بدر

تو به روزی هلال عید شوی

ور به ماهی رسد قدید شوی

تو شکم بوده‌ای، از آنی سست

جان و دل باش، تا که باشی چست

هر که روزش به فربهی باشد

چون شکم شد تهی، تهی باشد

تن چو از خون ثقیل سنگ آید

دل ز بار بدن به تنگ آید

در تن این باد ناخوش و گنده

چون گذارد چراغ را زنده؟

هر دمت بوی بر دماغ زند

همچو بادی که بر چراغ زند

شکم پر ز هیج را چکنی؟

رودهٔ پیچ پیچ را چکنی؟

جگر و دل درست کن بیقین

جگر شیر مردی و دل دین

تو ز کم خوردن و ز بیخوابی

یابی، ار زانکه دولتی یابی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

عز ناخفتن، ار تو هستی کس

نص یا «ایهاالمزمل» بس

شود از آب چشم و بیداری

بر زبان چشمهٔ سخن جاری

خواب را گفته‌ای برادر مرگ

چون نخسبی نمیزنی در مرگ

دل شب زنده‌دار زنده بود

قالب خفته سرفگنده بود

خواب خون در بدن فسرده کند

زندگان را به رنگ مرده کند

جز شب تیره نیست آن ظلمات

که درو یافتند آب حیاب

نشود آب زندگی ریزان

مگر از دیدهٔ سحرخیزان

شب ما تیره و دراز بود

کار ما گریه و نیاز بود

گر حریفی، شبی به روز آور

رخ در آن یار دلفروز آور

ورنه هم عود ما بر آتش کن

شب ما ناخوشیست، شب خوش کن

آنکه را جسته‌ای خریدارست

تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست

دوست بیدار و دشمن اندر خواب

فرصت اینست، فرصتی دریاب

منکرند این حواس جسمانی

دشمن، این دوستان که میدانی

خیز و در خواب کن مر اینان را

باز کن چشم و دیدهٔ جان را

کنج گیران به گنج روح رسند

شب‌نشینان درین فتوح رسند

تو بران گوهر، ار خریداری

نرسی جز به نور بیداری

مردم چشم شب‌نشین را نور

از در عزلتست و فکر و حضور

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4313985
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث