به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یک شبی میگفت یحیی ابن المعاد

گر مرا بخشند دوزخ در معاد

هیچ عاشق را نسوزم تا ابد

زانکه صد ره سوختست او از احد

هر که او یکبار نه صد بار سوخت

چون توان از بهر او‌آتش فروخت

سایلی گفتش اگر کار اوفتد

عاشقی را جرم بسیار اوفتد

سوزیش یانه چو باشد جرم کار

گفت نه کان جرم نبود اختیار

کار عاشق اضطراری اوفتد

زان ز فرط دوستداری اوفتد

هیچ عاشق را ملامت روی نیست

سوختن او را قیامت روی نیست

نیست رنج زیرکان در هیچ حال

سخت تر از صبر کردن بر محال

لیک عاشق کز محالی دم زند

گرمی او عالمی بر هم زند

گرمحالی گوید او واجب بود

ور حجابی افتدش حاجب بود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

خواندمحمود را سر بی خویشئی

عاشقی را مانده در درویشئی

عاشق درویش بود و سوخته

سینهٔ همچون چراغ افروخته

گفت ای درویش با من راز گوی

نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی

زانکه میگویند مرد عاشقست

هرچه تو در عشق گوئی لایقست

بود ایاز ماهروی آنجایگاه

چست بر پای ایستاده پیش شاه

عاشق درویش گفت ای شهریار

تو نهٔ عاشق ترا با این چکار

نکتهٔ عشاق عاشق را سزاست

گر نپرسی چون نهٔ عاشق رواست

شاه گفت آخر چرا عاشق نیم

عاشقی را به ز تو لایق نیم

گفت اگر تو هیچ عاشق بودهٔ

شاد بنشسته نمی آسودهٔ

خوش بود عاشق نشسته دل بجای

بر سرش استاده معشوقش بپای

عشق را گر بودئی صاحب یقین

نیستی استاده معشوقت چنین

کار و بار سلطنت داری تو دوست

پس بسر باریت عشقی آرزوست

عشق در درویشی و خواری دهند

نه بکار و بار سر باری دهند

خسروی بس باشدت ای شهریار

عشق و درویشی برو با من گذار

عشق در معشوق فانی گشتن است

مردن او را زندگانی گشتن است

زندگانی گر ترا از مرگ نیست

عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست

در مقام عشق اگر بالغ شوی

از عذاب جاودان فارغ شوی

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

کاملی گفتست کز بیم گناه

گر نبودی پیش حاصل رنج راه

یا زجان کندن بلا بودی و بس

یا عذاب گور بودی پیش و پس

یا صراطستی و یا میزانستی

هرچه هستی آن همه آسانستی

این همه سهل است اگر نبود فراق

چون بود فرقت دلی پر اشتیاق

هر عذابی کان همی داند یکی

جمله در جنب فراقست اندکی

تو چه دانی ای پسر سوز فراق

عاشقی داند دلی پراشتیاق

تو چو عاشق نیستی دل مردهٔ

دعوی عشق از چه در سرکردهٔ

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

بوعلی دقاق آن شیخ جهان

شد بنزدیک مریدی میهمان

آن مرید از عشق او میسوخت زار

کرده بودش روزگاری انتظار

شیخ بنشست آن مرید نونیاز

گفت شیخا کی بخواهی رفت باز

گفت ناافتاده وصلی اتفاق

پیش باز آوردی آواز فراق

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:36 AM

سالک آتش دل شوریده حال

شد ز خیل حس برون پیش خیال

گفت ای در اصل یک ذات آمده

پنج محسوست مقامات آمده

تو یکی و جملهٔ پاک و نجس

میکنی ادراک همچون پنج حس

شم و ذوق و لمس با سمع و بصر

کرده یک لوح ترا ذات الصور

آنچه حاجت بود پنج آلت برونش

تو بیک آلت گرفتی در درونش

پارهٔ چون دور بودی از عدد

پنج مدرک نقدت آمد از احد

چون زمانی و مکانی آمدی

پنج ره در خرده دانی آمدی

گرچه بودت پنج محسوس آشکار

مدرکت هر پنج شد در پنج یار

چون نیارستی بیک ره پنج دید

از زمان ذات تو چندین رنج دید

وی عجب از پنج ادراک قوی

صورتی ماند از زمانه معنوی

چون بوحدت آمدی نزدیک تر

بود راه تو ز حس باریک تر

پس بوحدت از عدد درکش مرا

ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا

تا برون آیم ز چندین تفرقه

خرقه بر آتش نهم ازمخرقه

سر بوادی محبت آورم

ره درین غربت بقربت آورم

زین سخن همچون خیالی شد خیال

حال بر وی گشت حالی زین محال

گفت من زین نقد بس دور آمدم

زینچه میجوئی تو مهجور آمدم

چون بمن در خواب میآید خطاب

کی توانم دید بیداری بخواب

هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار

نیست جز در پرده بر من آشکار

آنکه در پرده بود فریاد خواه

دیگری را چون دهد در پرده راه

هیچ نگشاید ز من در هیچ حال

من خیالم چند پیمائی خیال

گر طلبکاری ازینجا نقل کن

پای نه بر حس و ره بر عقل کن

سالک آمد پیش پیر مهربان

حال خود با او نهاد اندر میان

پیر گفتش هست دیوان خیال

از حس و از عقل پر خیل مثال

هرکجا صورت جمال آرد پدید

زو مثالی در خیال آرد پدید

قسم حس آمد فراق اما خیال

نقددارد از همه عالم وصال

هرچه خواهد جمله در پیشش بود

وینچنین وصلی هم از خویشش بود

حس چنان در بعد افتادست طاق

کز وصال نقد بیند صد فراق

نانهاده یک قدم در وصل خویش

صد فراقش آید از هر سوی پیش

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:36 AM

 

خسروی میرفت در صحرا و شخ

با سپاهی در عدد مور و ملخ

جملهٔ صحرا غبار و گرد بود

بانگ پیل و کوس و بردا برد بود

بود بر ره شاه را ویرانهٔ

خفته بر دیوار آن دیوانهٔ

شاه چون پیش آمدش او برنخاست

همچنان میبود کرده پای راست

شاه گفتش ای گدای خاک راه

تو چرا حرمت نمیداری نگاه

شاه میبینی و لشکر پیش و پس

برنخیزد چون منی را چون تو کس

پیش شه دیوانهٔ آزادوش

همچنان خفته زبان بگشاد خوش

گفت آخر از چه دارم حرمتت

یا کجا در چشمم آید نعمتت

گر بقارونی برون خواهی شدن

همچو قارون سرنگون خواهی شدن

ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه

همچو او گردی بیک پشه تباه

ور نکو روئیست در غایت ترا

کافری باشی ز ترکان ختا

ور ترا علمست و با آن کار نیست

از تو تا ابلیس ره بسیار نیست

ور تو همچون صاحب عادی بزور

سردهد چون عوج یک سنگت بگور

ور بهشت آمد سرایت خشت خشت

همچو شدادت کشند اندر بهشت

ور نداری این همه عیب و بدی

پس چو هم باشیم هر دو در خودی

هر دو از یک آب در خون آمدیم

هر دو از یک راه بیرون آمدیم

هر دو از یک زاد بر پائیم ما

هر دو از یک باد برجائیم ما

هر دو در یک گز زمین افتادهایم

هر دو اندر یک کمین افتادهایم

هر دو از یک مرگ خیره میشویم

هر دو با یک خاک تیره میشویم

در همه نوعی چو باتو همدمم

من چرا برخیزم ازتو چه کمم

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:35 AM

 

آن یکی عیسی مریم را چه گفت

گفت ای طاق ترا خورشید جفت

از چه خود را مینسازی خانهٔ

گفت آخر من نیم دیوانهٔ

هرچه نبود تا ابد همبر مرا

آن کجا هرگز بود در خور مرا

هرچه آن با تو فرو ناید براه

فرق نبود چه گدا آنجا چه شاه

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:35 AM

 

کرد مجنونی بگورستان نشست

مردهٔ را سردرآورده بدست

موی از آن سر پاک برمیکند زود

در میان خاک میافکند زود

سایلی گفتش چه میجوئی ازین

گفت ای غافل چرا گوئی چنین

مینگنجیدست این سر در جهان

لیک موئی در نگنجد این زمان

همچو گوئی کردهای گم پا و سر

این چه سرگردانی است ای بیخبر

بر کنار آی از همه کار جهان

پیش از آن کت در ربایند از میان

هیچ را چون پایداری روی نیست

دشمنی و دوستداری روی نیست

گوئیا آس فلک سود و نسود

هرچه هست ای جان من بود و نبود

روی را چون نیست روی اینجا بدن

فرق نبود زشت یا زیبا بدن

موی را چون نیست در بودن امید

پس کنون خواهی سیه خواهی سپید

گر کسی آمد ببالا بازگشت

قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت

غم مخور گر خنده زد برقی و مرد

شبنمی افتاد در غرق و بمرد

کار و بار عالم حس هیچ نیست

تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست

زندگی عالم حس عالمی

هست در جنب حقیقت یک دمی

هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت

من نخواهم گر همه باشد بهشت

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:34 AM

 

آن یکی دیوانه حیران میشتافت

کلهٔ در راه گورستان بیافت

کرد پرخاک و نهفتش بر زمین

آن یکی گفتش چرا کردی چنین

گفت مجنونش که ای از کار دور

بوده است این کله پر باد غرور

میکنم پرخاک این سر تا مگر

چون در آمد خاک باد آید بدر

گرچه سر بر آسمان داری کنون

در زمین چون آسمان گردی نگون

کار و بار تو در این عالم بود

چون تو رفتی آن همه ماتم بود

نیست آنجا جز فنا را هیچ روی

زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:34 AM

 

دید شیخی پاک دینی را بخواب

چون سلامش گفت نشنود او جواب

گفت آخر ای بزرگ نیک نام

از چه میندهی جوابم را سلام

چون تو میدانی که فرض است این جواب

پس جوابم باز ده سر بر متاب

گفت میدانم که فرض است ای امام

لیک بر ما بسته شد این در تمام

چون جواب تو توانم داد باز

چون در طاعت فراز آمد فراز

هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود

تا ابد از ما نیاید در وجود

گرچو تو در دار دنیا بودمی

یک دم از طاعت کجا آسودمی

پیش ازین بودیم مشتی بیخبر

قدر اکنون می بدانیم این قدر

ای دریغا راه طاعت بسته شد

دم گسسته گشت و غم پیوسته شد

نه بسوی طاعتم راهی بماند

نه دلم را زهرهٔ آهی بماند

ای دریغا فوت شد عمر دراز

غصه ماند و قصه نتوان گفت باز

هر نفس صد کوه رادرنده بود

لیک از مادر بوش افکنده بود

ای دریغا می ندانستیم ما

کار کردن میتوانستیم ما

لاجرم امروز حیران ماندهایم

در پشیمانی بزندان ماندهایم

مرغ قدر بال و پر اندک قدر

آن زمان داند که سوزد بال و پر

تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه

خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه

کار تو یارب که چون زیبا کنند

گر بکوری خودت بینا کنند

کوپله بحری تو پر باد آمده

وانگهت بر باد بنیاد آمده

ماندهٔ پر باد این دم بیخبر

باش تا بادت برون ‌آید ز سر

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:34 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4290273
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث