به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دل به زلف یار هم آرام نتوانست‌کرد

این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد

جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری

وحشی حسن بتان را رام نتوانست ‌کرد

با همه شوری‌ که وقف پستهٔ خندان اوست

رفع تلخی های آن بادام نتوانست کرد

همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب

کز خم دریا میی در جام نتوانست‌کرد

نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من

ماهیی‌کز فلس فرق دام نتوانست کرد

مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود

پایمالش گردش ایام نتوانست کرد

چرخ ‌گو مفریب از جا هم‌ که سعی باغبان

پختگیهای ثمر را خام نتوانست‌کرد

همچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت می‌کشم

آب در آیینه‌ام آرام نتوانست‌کرد

موج ‌گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب

طبع استغنا نظر ابرام نتوانست‌کرد

ناله‌ها در دل فسرد اما نبست احرام لب

گرد این ‌کاشانه سیر بام نتوانست‌ کرد

اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن

این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست‌ کرد

سوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما

یک شرر برق نگاهی وام نتوانست‌کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد

بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانست‌کرد

در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگی‌ست

مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد

رحم‌کن بر حال محرومی‌که مانند سپند

سوخت اما ناله‌ای پیغام نتوانست کرد

بی‌نشانم لیک بالی از زبانها می‌زنم

ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد

آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس

من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد

در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه

یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد

عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل

مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد

باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود

گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد

نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس

بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد

در جنون‌زاری که ما حسرت کمین راحتیم

آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد

گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک

قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد

آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم

آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد

چون سر نماند شمع قبول سجود کرد

در سعی بذل‌ کوش‌ که اینجا خسیس هم

جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد

زان غنچهٔ خموش به آهنگ‌کاف و نون

سر زد تبسمی ‌که عدم را وجود کرد

چندان خمار درد محبت نداشتم

بوی ‌گلی‌ که زخم مرا مشک‌سود کرد

ای چرخ زحمت‌گره‌ کار من مبر

خواهد مه نوت سر ناخن‌کبود‌ کرد

آیینه‌دار نقش قدم بود هستی‌ام

هرکس نظرفکند به من سرفرودکرد

شد آبیار مزرع امکان گداز من

زین انجمن زیان زده‌ای شمع سودکرد

خونم به دل ز بوی‌گلش می‌درد نقاب

رنگ آتشی‌ که داشت درین غنچه دود کرد

تا انتظار صبح قیامت امان کراست

کار درنگ ما نفس سرد زود کرد

هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس

یاس دوام‌، نوحهٔ ما را سرودکرد

بیدل کتاب طالع نظاره خوانده‌ایم

مژگان هبوط داشت‌، تحیر صعود کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد

شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد

خاک رهیم ما را آسان نمی‌توان دید

مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد

گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت

پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد

یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش

مشاطه‌ای‌که دل را از طرهء تو واکرد

فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت

جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد

غرق نم جبینم از خجلت تعین

کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد

گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد

تمثال جلوه‌گر شد آیینه خنده‌ها کرد

دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق

بند قبال نازی پیراهنم قباکرد

در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت

ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد

ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر

دل‌خانه‌ای‌ست‌کانجا نتوان به زور جاکرد

رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت

یاس این‌کدو به خود بست‌ تا زندگی شناکرد

دست ترحم‌کیست مژگان بیدل ما

بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

داغ بودم‌که چه خواهم به غمت انشا کرد

نقطهٔ اشک‌، روان‌گشت و خطی پیداکرد

نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست

در تمثال زدم آینه استغنا کرد

سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد

خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد

فطرت سست ‌پی از پیروی وهم امل

لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد

می‌شمارم قدم و بر سر دل می‌لرزم

پای پر آبله‌ام کارگه مینا کرد

دل بپرداز و طرب‌ کن‌ که درین تنگ فضا

خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کرد

گرد پرواز در اندیشه پری می‌افشاند

خاک‌ گشتن سر سودایی ما بالا کرد

حسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است

آنچه می‌خواست به آیینه‌ کند با ما کرد

کلک نقاش ازل حسن یقین می‌پرداخت

نقش ما دید و به‌ سوی تو اشارت ها کرد

عشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت

کف ما را نمد آینهٔ درباکرد

هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد

نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کرد

بیدل از قافلهٔ ‌کن‌فیکون نتوان یافت

بار جنسی‌ که توان زحمت پشت پا کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

دل‌گداخته بر شش جهت بغل واکرد

جهان به شیشه‌گرفت این پری چه انشاکرد

ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا

نفس به‌ کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد

ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی

که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد

چه سحر بود که افسون بی‌نیازی عشق

مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد

به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک

شکست شیشه به روبم در حلب واکرد

ازین بساط گذشتم‌.ولی نفهمیدم

که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد

چو شمع صورت بیداری‌ام چه امکان داشت

سری‌ که رفت ز دوشم اشارت پا کرد

نهفت معنی مکشوف بی‌تاملی‌ام

نبستن مژه آفاق را معما کرد

جنون بیخودیی پیش برد سعی امل

که کار عالم امروز نذر فردا کرد

فسردنی است سرانجام عافیت‌طلبان

محیط این‌کره از رشتهٔ‌گهر واکرد

خیال اگر همه فردوس در بغل دارد

قفای زانوی حسرت نمی‌توان جا کرد

دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود

پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد

نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی

جنون آینه در دست خنده بر ما کرد

درین هوسکده از من چه دیده‌ای بیدل

به عالمی که نی‌ام بایدم تماشا کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

تا لبش در نظرم می‌گذرد

آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد

فصل گل منفعلم باید ساخت

ابر بی‌ چشم ترم می‌گذرد

زین گذرگه به کجا دل بندم

هرچه را می‌نگرم می‌گذرد

در بغل نامهٔ عتقا دارم

خبرم بیخبرم می‌گذرد

حلقه شد قامت و محرم نشدم

عمر بیرون درم می‌گذرد

جادهٔ پی‌سپر تسلیمم

هر چه آید به سرم می‌گذرد

ششجهت غلغل صور است اما

همه در گوش کرم می‌گذرد

مژه‌ای باز نکردم هیهات

پر زدن زیر پرم می‌گذرد

موج این‌بحر نفس راست نکرد

به وطن در سفرم می‌گذرد

هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم

یک شب بی‌سحرم می‌گذرد

کاش با یأس توان ساخت چو بید

بی‌بری هم ز برم می‌گذرد

دل ندانم به کجا می‌سوزد

دود شمعی ز سرم می‌گذرد

خاکم امروز غبارانگیز است

پستی از بام و درم می‌گذرد

کاروان الم و عیش کجاست

من ز خود می‌گذرم می‌گذرد

چند چون شمع ‌نگریم‌ بیدل

انجمن از نظرم می‌گذرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد

شمع خاموش انجمنها می‌کند یکبار سرد

عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم

چون سر بی ‌مغز زاهد ذر ته دستار سرد

داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل ‌مردگان

چاره‌گر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد

انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست

شعله‌ها را شمع‌کافوری‌کند دشوار سرد

با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار

پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد

بی‌تکلف با نفس روزی دو باید ساختن

دل هواخواه و نسیمی دارد این‌ گلزار سرد

تا شود هستی‌گوارا با غبار فقر جوش

آب در ظرف سفالین می‌شود بسیار سرد

یأس‌ پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد

ناله‌ای کردم که گردید آتش کهسار سرد

در جوانی به‌ که باشی هم سلوک آفتاب

تا هواگرم است بایدگرس رفتار سرد

بی‌رواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار

جنس می‌خواهد لحاف آندم ‌که شد بازار سرد

گرم ناگردیده مژگان آفتابی می‌رسد

خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سرد

بدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت

آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

ز ساز جسم هزار انفعال می‌گذرد

چو رشحه‌ای‌ که ز ظرف سفال می‌گذرد

دمیدن همه زبن خاکدان‌گل خواری‌ست

بهار آبله‌ها پایمال می‌گذرد

غبار شیشهٔ ساعت به وهم می‌کوبد

بهوش باش‌که این ماه و سال می‌گذرد

تلاش نقص وکمال جهان گروتازی‌ست

هلالش از مه و ماه از هلال می‌گذرد

به هرکه می‌نگرم طالب دوام بقاست

مدار خلق به فکر محال می‌گذرد

دلی ‌که صاف شود از غبار وهم‌ کجاست

ز هر یک آینه چندین مثال می‌ گذرد

طلب چه سحرکند تا به‌کوی یار رسم

نفس هم از لب ما سینه مال می‌گذرد

شبم به صفحه نگاهش زد آتشی‌که هنوز

شرر به چشمک ناز غزال می‌گذرد

تلاش نالهٔ جانکاه تاکی ای بلبل

زمان عافیتت زبر بال می‌گذرد

دو روزه فرصت وهمی‌ که زندگی نام است

گر از هوس ‌گذری بی‌ملال می‌گذرد

غبار قافلهٔ دوش بوده است امروز

وصال رفته و اکنون خیال می‌گذرد

حق ادای رموز از قلم طلب بیدل

که حرف دل به زبانهای لال می‌گذرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

 

باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد

که نفس نازده هر شب سحرم می‌گذرد

درد اندوه خوش است از طرب بیکاری

حیف دستی‌که ز دل برکمرم می‌گذرد

خاک ‌گل می‌کنم ‌و می‌روم از خویش چو اشک

عرق شرم زپا پیشترم می‌گذرد

ترک سعی طلب ز شمع نمی‌آید راست

پای رفتارم اگر نیست سرم می‌گذرد

گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده‌ام

هر نفس قافله‌واری شررم می‌گذرد

نامه‌ها در بغل از شهرت عنقا دارم

قاصد من همه جا بیخبرم می‌گذرد

ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی‌ست

عمر در خواب ز بالین پرم می‌گذرد

دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید

زندگی منتظر شیشه‌ گرم می‌گذرد

چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست

لغزش یک مژه از دیر و حرم می‌گذرد

خاک هر درکه به افسون طمع می‌بوسم

آب می‌گردد و آبش ز سرم می‌گذرد

مرکز ساز حلاوت گره خاموشی‌ست

گر نفس می‌زنم از نی‌شکرم می‌گذرد

آمد و رفت نفس مغتنم راحت ‌گیر

زندگی‌کو اگر این‌گرد ز رم می‌گذرد

ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس

می‌ درّد پوست چو ماهی ز درم می‌گذرد

نیستم قابل یک‌ گام در این دشت چو عمر

لیک چندانکه ز خود می‌گذرم می‌گذرد

راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل

عمر چون حلقه به بیرون درم می‌گذرد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4448780
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث