به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زین ‌گریه اگر باد برد حاصل خاکم

چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم

دست من و دامان تمنای وصالت

نتوان چو نفس‌کردن ازین آینه پاکم

از آبله‌ام منع دویدن نتوان کرد

انگور نگردد گره ریشهٔ تاکم

بی موج به ساحل نرسد کشتی خاشاک

از تیغ اجل نیست در این معرکه باکم

گردم چمن رنگ نبالد چه خیال‌ست

عمری‌ست که در راه تمنای تو خاکم

دارد نفسم پیچ و خم طرهٔ رازی

کان را نبود شانه مگر سینهٔ چاکم

از بسمل شمشیر جفا هیچ مپرسید

دارم به نظر ذوق هلاکی که هلاکم

ای همت عالی نظران دست نگاهی

تا چند کشد پستی طالع به مغاکم

دل شمع خیالی‌ست‌ که تا حشر نمیرد

زنهار تکلف مفروزید به خاکم

بیدل به خیال مژهٔ چشم سیاهی

امروز سیه مست‌تر از سایهٔ تاکم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

ازکجا وهم دو رنگی به قدح ریخته بنگم

حسن‌، بی رنگ و، من بیخبر آیینه به چنگم

شوخی‌ام جز عرق شرم درین باغ چه دارد

همچو شبنم‌ گل حیرت چمن آینه رنگم

تهمت‌آلود هوسهای دویی نیست محبت

عکس او گشتم از آیینه زدودند چو زنگم

شیشه برسنگ زدم لیک ز سنگینی غفلت

چشم نگشود درین بزم رگ خواب ترنگم

زبن بیابان به چه تدبیر شوم رام تسلی

هست هر ذره جنون چشمکی از داغ پلنگم

طرفی ‌از شوق نبستم چه به دنیا چه به عقبا

به جهانی دگر افکند فشار دل تنگم

نتوان ‌کرد به این عجز مگر صید تحیر

جوهر آینه دارد پر پرواز خدنگم

در رهت تا نشوم منفعل ساز فسردن

چون نفس‌ کاش به پایی که عیان نیست بلنگم

عالمی شد چو سحر پی سپر بیخودی من

دامن ناز که دارد شکن آرایی رنگم

بی‌نیازم ز صنمخانهٔ نیرنگ دو عالم

کلک تصویر توام در بن هر موست فرنگم

شور موج خطر افسانهٔ تشویش‌ که دارد

عافیت زورقی آراسته از کام نهنگم

می‌کشد محمل بیطاقتی شمع تحیر

بیدل آیینهٔ صد رنگ شتابست درنگم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

در حسرت ‌آن شمع طرب بعد هلاکم

پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم

خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است

بی‌تاب شهید مژهٔ عربده‌ناکم

بی‌طاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است

چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم

امروز که خاک قدم او به سرم نیست

نامرد حریفی ‌که نفهمد ز هلاکم

عالم همه از حیرت من آینه زارست

بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم

گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد

چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم

فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد

چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم

عمریست نشانده‌ست به صد نشئه تمنا

اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم

تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی

تمثال کشیده‌ست ته دامن پاکم

از بال هما کیست‌ کشد ننگ سعادت

بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

دو روزی گو به خون گل کرده باشد چشم نمناکم

تری تا گم شد از خاکم ز هر آلودگی پاکم

گزند هستی باطل علاجی نیست جز مرگش

ز بی‌تاثیری اقبال سم گل کرده تریاکم

هوا تازی به خاک ذلتم پامال می‌دارد

اگر سوی‌گریبان روکنم سرکوب افلاکم

ز صد مستی قناعت کرده‌ام با یاد مژگانی

دماغ‌گردن مینا بلند است از رگ تاکم

مزار کشتهٔ تیغ تبسم عالمی دارد

سحر خندد غباری هم اگر برخیزد از خاکم

پرافشان می‌روم چون صبح ممکن نیست آزادی

چه سازم ار قفس فرسوده‌های سینهٔ چاکم

ز بی‌دندانی ایام پیری نعمتم این بس

که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم

طلسمی بسته‌ام چول شمع‌ کو خلوت کجا محفل

ز رویم رنگ اگر شویند هستی تا عدم پاکم

کمند کس حریف صید آزادم نمی‌گردد

امل‌ها رشته درگردن‌ کم است از سعی فتراکم

اگر رنگم پرافشانم اگر بومست جولانم

به هر صورت فضولی دستگاه طبع بیباکم

نمی‌سوزم نفس بیهوده در تدبیر جمعیت

دم فرصت‌کسل دارم منش ناچار دلاکم

به حرف و صوت این محمل ندارم نسبتی بیدل

خموشی‌کرده‌ام روشن چراغ‌ کنج ادراکم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم

جوشد پر پروانه ز هر ذرهٔ خاکم

بیتابی من عرض نسب‌نامهٔ مستی است

چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم

دود نفس سوخته‌ام طرهٔ یار است

کآن را نبود شانه به جز سینهٔ چاکم

تهمت‌کش آلایش هستی نتوان شد

چون عکس ز تردامنی آینه پاکم

آهم‌، شررم‌، اشکم و داغم‌، چه توان کرد

چون شمع درین بزم به صد رنگ هلاکم

ای همت عالی‌نظران دست نگاهی

تا چند برد پستی طالع به مغاکم

گردم چمن رنگ نبالد چه خیال است

عمری‌ست که در راه تمنای تو خاکم

چون غنچه ز شوق من دیوانه مپرسید

گل نیز گریبان شده از حسرت چاکم

خاشاک به ساحل رسد از دست رد موج

از تیغ اجل نیست درین معرکه باکم

از بال هما کیست‌ کشد ننگ سعادت

بیدل ز سر ما نشود سایهٔ ما کم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم

که گردانید یارب اینقدر گرد سر عشقم

سیاهی می‌کنم اما برون از رنگ پیدایی

غبار عالم رازم سواد کشور عشقم

نه دنیا عبرت آموزم نه عقبا حسرت اندوزم

به هیچ آتش نمی‌سوزم سپند مجمر عشقم

به صیقل‌کم نمی‌گردد غرور زنگ خودبینی

مگر آیینه بر سنگی زند روشنگر عشقم

عنان بگسست عمر و من همان خاک درش ماندم

نشد این بادبان آخر حریف لنگر عشقم

غمم‌، دردم‌، سرشکم‌، ناله‌ام‌، خون دلم‌، داغم

نمی‌دانم عرض ‌گل ‌کرده‌ام یا جوهر عشقم

گهی‌صلحم ،‌گهی‌جنگم‌،‌گهی‌مینا ،‌گهی‌سنگم

دو عالم‌گردش رنگم جنون ساغر عشقم

چو شمع ازگردنم حق وفا ساقط نمی‌گردد

درآتش هم عرق دارم خجالت پرور عشقم

نی‌ام نومید اگر روزی دو احرام هوس دارم

که من چون داغ هر جا حلقه ‌گشتم بردر عشقم

نه فخرکعبه دلخواهم نه ننگ دیر اکراهم

سر تسلیم و فرش هر چه خواهی چاکر عشقم

ندارد موی مجنون شانه‌ای غیر از پریشانی

چه امکانست بیدل جمع‌ گردم دفتر عشقم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

نه گر‌دون بلندی نی زمین پستی خویشم

چو شمع‌ از پای تا سر پشت پای هستی خویشم

نوا سنج‌ چه مضراب‌ است ساز فرصتم ‌یارب

که دارد تا جبین غرق عرق تردستی خویشم

نفس هرگام مینا می‌زند بر سنگ می‌گوید

به این دوری که دارم بیدماغ مستی خویشم

ندارم جوهر عزمی که احرام نشان بندم

ز یأس ‌آماجگاه ‌ناوک‌ بی ‌شستی خویشم

بیاض نسخهٔ دیگر نیامد در کفم بیدل

درتن مکتب تحیر خوان خط دستی خویشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

در مکتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم

بویی به غنچه محوم خطی به نقطه حرفم‌

تا دل نفس شمارست هر جا روم بهارست

طاووس عالم رنگ لعبتگر شگرفم

نام توبی تصنع درس کمال من بس

یارب مخواه از این بیش مصروف نحو و صرفم

چون صبح تا رمیدم غیر از عدم ندیدم

کم‌فرصتی درین بزم با کس نبست طرفم

خفت‌کش حبابم از فطرت هوایی

گر جیب دل شکافم غواص بحر ژرفم

موی سفید تا کند خشت بنای فرصت

سیل است آنچه بر خویش تل‌کرده‌ست برفم

بیدل به خامی طبع معیارم ازعرق‌گیر

آیینه می تراود از انفعال ظرفم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم

اگر یک دانهٔ دل جمع‌ کردم خرمن خویشم

چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمی‌خندد

به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم

به وحشت سخت محکم‌ کرده‌ام سر رشتهٔ الفت

به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم

دلیلی در سواد وحشت امکان نمی‌باشد

همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم

فروغ خویش سیلاب بنای شمع می‌باشد

به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خویشم

سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت

عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم

نمی‌دانم خیالم نقش پیمان‌ که می‌بندد

که چون رنگ ضعیفان بست بشکن‌ بشکن خویشم

تعلق صرفهٔ جمعیت خاطر نمی‌خواهد

خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم

تمیزی گر نمی‌بود آنقدر عبرت نبود اینجا

تحیر نامه ‌در دست از مژه وا کردن خویشم

پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری

به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم

کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری

چو آتش از شکست رنگ‌ گل در دامن خویشم

به خاک افتاده‌ام تا در زمین عاریت بیدل

مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

 

غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم

شکست خویش چون موج ‌است هم بر گردن خویشم

درین مزرع‌ که جز بیحاصلی تخمی نمی‌بندد

نمی‌دانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم

سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمی‌یابم

درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم

شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم

بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم

چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که می‌پیچد

که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم

درتن وادی ندارد عافیت‌گرد «‌اناالعشقی‌».

اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم

چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن

بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم

چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید

به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم

چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد

شکست رنگ بر هم چیدهٔ پیراهن خویشم

تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی

ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم

جهان را صید حیرت کرد جوش ناله‌ام بیدل

همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:29 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4640222
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث