به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم

سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم

نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم

ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم

ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را

در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم

نمی‌خواهم‌که پیمان طلب باید شکست از من

وگرنه هرکجا ازپا نشستم منزل خویشم

به چشم آفرینش نیست چون من عقدهٔ اشکی

چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم

خجالت بایدم چون‌گل کشید از دامن قاتل

که من واقف ز جرأت های خون بسمل خویشم

چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد

به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم

اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین‌ گلشن

همان چون‌گل قفس پروردهٔ چاک دل خویشم

ز دریای قناعت سیر چشمی‌گوهری دارم

همه‌ گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم

غم و شادی مساوی‌کرد بر من بی‌تمیزیها

به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم

دم تیغم ز یاد انتقام خصم می‌ریزد

مروت جرأتی دارم‌ که ‌گوی قاتل خویشم

عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه می‌پرسی

دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم

به خلوتخانهٔ تحقیق غیر از حق نمی‌گنجد

من بی‌کار در رفع خیال باطل خویشم

سراغ رفتن عمری‌ست عرض هستی‌ام بیدل

چو صبحم تا نفس باقی‌ست‌ گرد محمل خویشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم

که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم

حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد

گران شد چون صدف آخر به آب این ‌گهر گوشم

به‌ گلشن بی‌ تو می‌لرزم به خویش از نوحهٔ بلبل

مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم

غبار ریزش اشک و گداز ناله‌گیر از من

که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم

ز انداز پیامت لذت دیدار می‌جوشد

نهان می‌گشت چشم انتظار، ای‌کاش درگوشم

نمی‌دانم چه آهنگست قانون خرامت را

که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم

چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من

تویی منظور اگر چشمم‌، تویی مسموع اگر گوشم

خموشم دیده‌ای اما به ساز بینواییها

خروشی هست‌ کان را در نمی‌یابد مگر گوشم

مقیم خلوت رازت نی‌ام لیک اینقدر دانم

که حرفی می‌کشد چون حلقه از بیرون درگوشم

فسون درد سر بر من مخوانید ای سخن‌سازان

که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم

به تیغ‌ گفتگو آفاق با من برنمی‌آید

اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم

دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمی‌باشد

جهان افسانه سامان است بید‌ل هر قدر گوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم

کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم

صفای آینه می‌پرورم به رنگ طبیعت

چراغ در ته دامان‌ گرفته ظلمت خویشم

هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین

به هرنفس‌که‌کشد صبح من قیامت خویشم

غبار هرزه‌ دویهای آرزو که نشاند

به‌گل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم

فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد

به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم

چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت

به باد می‌روم و غرهٔ اقامت خویشم

مگر عرق برد از نامه‌ام سیاهی عصیان

بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم

چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد

چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم

به پیری‌ام ز حوادث چه ممکن است خمیدن

نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم

ز آبروی حبابم ‌کسی عیار چه گیرد

جز این‌ نیم نفس انفعال مهلت خویشم

می‌ام‌ کم است دماغم فروغ محو ایاغ است

گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم

ز خاک راه قناعت‌ کجا روم من بیدل

به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

نه مضمون نقش می‌بندم نه لفظ از پرده می‌جوشم

زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم

به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری

چراغان خیالم کسوت فانوس می‌پوشم

چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش

تحیر مژده‌ای دارد که من نشنیده مدهوشم

چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمی‌خندد

ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم

نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها

به شور اضطراب دل‌ که سیمابی‌ست درگوشم

دل از من شوخی عرض من و ما بر نمی‌دارد

درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم

خرام تیر می‌سازد کمان را حلقهٔ شیون

به هنگام وداعت ناله می‌جوشد ز آغوشم

حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمی‌آیی

چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم

تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من

به جام آرزو خون می‌خورم چندانکه می‌جوشم

فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت

نگاهت می‌زند ساغر به قدر رفتن هوشم

به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم

زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم

چه حسرت‌ها که در خاکسترم خون می‌خورد بیدل

سپند شوقم و از ناله خالی‌گشته آغوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

در عالم حق شهرت باطل چه فروشم

جنسم همه لیلی‌ست به محمل چه فروشم

کفرست فضولی به ادب‌گاه حقیقت

در خانهٔ خورشید دلایل چه فروشم

قانون ادب غلغل تقریر ندارد

دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم

نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان

در مدرسهٔ وهم مسایل چه فروشم

بر نقد هنرکیسهٔ حاجت نتوان دوخت

ملا نی‌ام اجزای رسایل چه فروشم

جمعیت دل شکوهٔ‌ کوشش نپسندد

گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم

عمریست که بازارکرم گرد کسادست

اینجا به‌جز آب رخ سایل چه فروشم

آیینهٔ تحقیق ز تمثال مبراست

حیران خیالم به مقابل چه فروشم

سودایی اوهام تعلق نتوان زیست

ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم

بی‌مایگی رنگ اثر منفعلم کرد

خونم همه آب است به قاتل چه فروشم

در بحر به آبی گهرم را نخریدند

خشکم ز تحیرکه به ساحل چه فروشم

اظهار قماش همه کس نقص و کمالی‌ست

آیینه ندارم من بیدل چه فروشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه درگوشم

مباد از بستر مخمل رباید خواب خرگوشم

شنیدن شد دلیل اینقدر بی‌صرفه‌ گوییها

زبان هم لال می‌گردید اگر می‌بود کر گوشم

حدیث عشق سر کن ‌گر علاج غفلتم خواهی

که این افسانه آتش دارد و من پنبه درگوشم

نواها داشت ساز عبرت این انجمن اما

نگردید از کری قابل تمیز خیر و شر گوشم

به رنگ چنبر دف آنقدر از خود تهی ‌گشتم

که سعی غیر می‌بندد صدای خویش درگوشم

سفیدی می‌کند از پنبه اینجا چشم امیدی

نوای عالم آشوبی ‌که دارد در نظر گوشم

به ذوق مژده وصل آنقدر بیتاب پروازم

که چون گل می‌تواند ریخت رنگ بال و پر گوشم

به درس بی‌تمیزی چند خون سعی می‌ریزم

چو شور عشق باید خواند افسونی به هرگوشم

ز ساز هر دو عالم نغمهٔ دلدار می‌جوشد

کدامین پنبه سیماب تو شد ای بیخبر گوشم

مگر آواز پایی بشنوم بیدل درین وادی

به رنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:24 AM

 

گهی در شعله می‌غلتم گهی با آب می‌جوشم

وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم

درپن محفل امید و یأس هر یک نشئه‌ای دارد

خوشم کز درد بی‌کیفیتی کردند مدهوشم

سراغم کرده‌ای آمادهٔ ساز تحیر باش

غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم

چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من

ز بس عریانم از خودکسوت آیینه می‌پوشم

به رنگی ناتوانم در خیال سرمه‌گون چشمی

که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم

ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری

ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم

به آن نامهربان‌، یارب که خواهد گفت حال من

ز یادش رفته‌ام چندانکه از هر دل فراموشم

خمستان وفا رنگ فسردن بر نمی‌دارد

جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم

ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت

خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم

ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود ‌دارد

درین ‌گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم

نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن

چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم

به ‌کنج عالم نسیان دل‌ گمگشته‌ام بیدل

ز یادم نیست غافل هرکه می‌سازد فراموشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

ندانم مژدهٔ وصل‌ که شد برق افکن هوشم

که همچون موج از آغوشم برون می‌تازد آغوشم

به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من

که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم

به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد

من آن آیینه‌ام‌ کز شوخی جوهر نمد پوشم

به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم

چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم

وداع غنچه‌،‌ گل را نیست جز پرواز مخموری

دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم

چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد

به یاد من مکش زحمت فراموشم‌، فراموشم

حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن

چه می‌گوید که آتش می‌زند در کلبهٔ هوشم

چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن

خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم

ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم

به هر محفل ‌که باشم با شکست رنگ در جوشم

بجز حسرت چه اندوزم به جز حیرت چه پردازم

نگاهم بیش ازینها بر نمی‌تابد بر و دوشم

مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی

دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم

کجا بست از زبان جوهر آیینه ‌گویایی

چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم

حضور آفتاب از سایه پیدایی نمی‌خواهد

دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم

به یاد آن میان عمریست از خود رفته‌ام بیدل

چو رنگ‌ گل به باد ناتوانی می‌پرد هوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم

در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم

چون موج‌گهر پای من و دامن حیرت

سعی طلبی بود که‌ کرد آبله پوشم

تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش

بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم

خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد

آنسوی یقین مژده رسانده‌ست سروشم

مجبور ترددکدهٔ وهم چه سازد

روزی دو نفس بال فشان است به‌گوشم

چیزی ز من و ما بنمایم چه توان‌ کرد

گرم است دکان آینه داری بفروشم

زبن بزم به جز زحمت عبرت چه ‌کشد کس

طنبور تقاضای همین مالش گوشم

چون دیدهٔ آهو رمی افروخت چراغم

کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم

دور است به مژگان بلند تو رسیدن

من سرمه نگشتم چه‌کنم‌گر نخروشم

بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید

تا من به ‌گداز آیم و با خویش بجوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

ز بسکه شور جنون‌گشت برق‌کلبهٔ هوشم

به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ‌ گوشم

چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من

به صدهزار تپش کرده‌اند آبله پوشم

شکست ساز امید و نداد عرض صدایی

ندانم این همه رنگ از چه سرمه‌ کرد خموشم

میی نماند و ز خمیازه می‌کشم قدح امشب

هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم

سحر به گوش ‌که خواند نوای ساز تظلم

شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم

چو غنچه تا نفسی‌ گل‌ کند ز جیب تأمل

دل شکسته نواها کشیده است به‌ گوشم

به حسرت‌ کف و آغوش موج‌ کار ندارم

پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم

هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر

دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم

گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد

به خود نساخته‌ام آنقدر که با تو بجوشم

چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفس‌کن

به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 31 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4642375
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث