صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی به جز سوی ما مگریز
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی به جز سوی ما مگریز
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی به جز سوی ما مگریز
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
گر بکشندم نگردم از عشق توباز
زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز
گویند مرا سرت ببریم به گاز
پیراهن عمر خود چه کوته چه دراز
صد بار بگفتمت ز مستان مگریز
جان در کفمان سپار و بستان مگریز
از من بشنو گریز پا سر نبرد
گر جان خواهی ز حلقهٔ جان مگریز
زین سنگدلان نشد دلی نرم هنوز
زین یخصفتان یکی نشد گرم هنوز
نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز
نگرفت یکی را ز خدا شرم هنوز
شب گشت و خبر نیست مرا از شب و روز
روز است شبم ز روی آن روز افروز
ای شب شب از آنی که از او بیخبری
وی روز برو ز روز او روز آموز
دل آمد و گفت هست سوداش دراز
شب آمد و گفت زلف زیباش دراز
سرو آمد و گفت قد و بالاش دراز
او عمر عزیز ماست گو باش دراز
دل بر سر تو بدل نجوید هرگز
جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی دگر نروید هرگز
دل بر سر تو بدل نجوید هرگز
جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی دگر نروید هرگز
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
در عشق تو مست و بیقرارم همه روز
مر مستان را خمار یک روزه بود
من آن مستم که در خمارم همه روز