هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد
هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد
گر من میرم مرا مگوئید که مرد
کو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد
هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد
گر من میرم مرا مگوئید که مرد
کو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد
هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد
گر من میرم مرا مگوئید که مرد
کو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
همواره خوشی و دلکشی نامیزد
هشدار مکن کژ که قدح میریزد
در عالم باد خاک بر سر کردن
شک نیست که هر لحظه غباری خیزد
هل تا برود سرش به دیوار آید
سر بشکند و جامه به خون آلاید
آید بر من سوزن و انگشت گزان
کان گفته سخنهای منش یاد آید
هستی اثری ز نرگس مست تو بود
آب رخ نیستی هم از هست تو بود
گفتم که مگر دست کسی در تو رسد
چون به دیدم که خود همه دست تو بود
هشدار که فضل حق بناگاه آید
ناگاه آید بر دل آگاه آید
خرگاه وجود خود ز خود خالی کن
چون خالی شد شاه به خرگاه آید
هر لقمهٔ خوش که بر دهان میگردد
میجوشد و صافش همه جان میگردد
خورشید و مه و فلک از آن میگردد
تا هرچه نهان بود عیان میگردد
هر موی زلف او یکی جان دارد
ما را چو سر زلف پریشان دارد
دانی که مرا غم فراوان از چیست
زانست که او ناز فراوان دارد
هر موی زلف او یکی جان دارد
ما را چو سر زلف پریشان دارد
دانی که مرا غم فراوان از چیست
زانست که او ناز فراوان دارد
هر لحظه همی خوانمش از راه بعید
کو سورهٔ یوسف است و قرآن مجید
گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید
گفت آنکه ترا دید کس را ندوید