ای آنکه به لطف دلستان همهای
در باغ طرب سرو روان همهای
در ظاهر و باطن تو چون مینگرم
کس را نی ای نگار و آن همهای
ای آنکه به لطف دلستان همهای
در باغ طرب سرو روان همهای
در ظاهر و باطن تو چون مینگرم
کس را نی ای نگار و آن همهای
ای آنکه به لطف دلستان همهای
در باغ طرب سرو روان همهای
در ظاهر و باطن تو چون مینگرم
کس را نی ای نگار و آن همهای
ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای
خود را ز جهان پاک پنداشتهای
بر خاک تو نقش خویش بنگاشتهای
وان چیز که اصل تست بگذاشتهای
امروز ندانم بچه دست آمدهای
کز اول بامداد مست آمدهای
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل به دست آمدهای
ای آنکه به جز شادی و جز نور نهای
چون نعره زنم که از برم دور نهای
هرچند نمکهای جهان از لب تست
لیکن چکنم چو اندر این شور نهای
امروز بیا که سخت آراستهای
گوئی ز میان حسن برخاستهای
بر چرخ برآی ماه را گوش بمال
در باغ درآ که سرو پیراستهای
ای هیزم تو خشک نگردد روزی
تا تو فتد ز آتش دلسوزی
تا خرقهٔ تن دری تو بیدل سوزی
عشق آموزی ز جان عشق آموزی
ای یار گرفتهٔ شراب آمیزی
برخیزد رستخیز چون برخیزی
میریز شراب را که خوش میریزی
چون خویش چنین شدی چرا بگریزی
ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بیلب لعل تو چنانم که مپرس
تو بیرخ زرد من ندانم چونی
این عرصه که عرض آن ندارد طولی
بگذار عمارتش بهر مجهولی
پولیست جهان که قیمتش نیست جوی
یا هست رباطی که نیرزد پولی