ای از تو مرا گوش پرودیده بهی
خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی
تو مردم دیدهای نه آویزهٔ گوش
از گوش بدیده آ که در دیده نهی
ای از تو مرا گوش پرودیده بهی
خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی
تو مردم دیدهای نه آویزهٔ گوش
از گوش بدیده آ که در دیده نهی
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی اگر یابی روی
ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی
زنهار مرا ندیدهای هیچ مگوی
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی
بشناس دمی تو بازی از جان بازی
ای جان غریب در جهان میسازی
روزی دو فتاد مرغزی بارازی
ای ابر که تو جهان خورشیدانی
کاری مقلوب میکنی نادانی
از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی
بس گریه نصیب ماست تا گریانی
ای ابر که تو جهان خورشیدانی
کاری مقلوب میکنی نادانی
از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی
بس گریه نصیب ماست تا گریانی
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی
ور زانکه ببندند دهان میدانی
ور جان و دلم نهان شود زیر زمین
شاد است روانم که روان میدانی
ای آنکه مرا بستهٔ صد دام کنی
گوئی که برو در شب و پیغام کنی
گر من بروم تو با که آرام کنی
همنام من ای دوست کرا نام کنی
ای آنکه غلام خسرو شیرینی
با عشق بساز گر حریف دینی
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش
تا عاشق گرم از تو برد عنینی
ای آنکه طبیب دردهای مائی
این درد ز حد رفت چه میفرمائی
والله اگر هزار معجون داری
من جانم نبرم تا تو رخی ننمائی
ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی
پیوسته به زلف عنبر ترسائی
لب بر لب من به بوسه کمتر سائی
آئی بر من و لیک با ترس آئی