مانندهٔ زنبیل بگیر این روزه
تا روزه کند ترا به حق دریوزه
آب حیوان خنک کند دلسوزه
این روزه چو کوزه است مشکن کوزه
مانندهٔ زنبیل بگیر این روزه
تا روزه کند ترا به حق دریوزه
آب حیوان خنک کند دلسوزه
این روزه چو کوزه است مشکن کوزه
مستم ز می عشق خراب افتاده
برخواسته دل از خور و خواب افتاده
در دریائی که پا و سر پیدا نیست
جان رفته و تن بر سر آب افتاده
مستم ز می عشق خراب افتاده
برخواسته دل از خور و خواب افتاده
در دریائی که پا و سر پیدا نیست
جان رفته و تن بر سر آب افتاده
ما را می کهنه باید و دیرینه
وز روز ازل تا بابد سیری نه
خم از عدم و صراحی از جام وجود
کان تلخ نه و شور نه و شیرینه
ما مردانیم شسته بر تنگ دره
مائیم که شیر و گرگ بر ما گذره
با فقر و صفا به هم درآمیختهایم
چون درگه ارتضاع آن میش و بره
گیر ایدل من عنان آن شاهنشاه
امشب بر من قنق شو ایروت چو ماه
ور گوید فردا مشنو زود بگوی
لاحول ولا قوة الا بالله
گنجیست نهانه در زمین پوشیده
از ملت کفر و اهل دین پوشیده
دیدم که عشق است یقین پوشیده
گشتیم برهنه از چنین پوشیده
گفتم که توئی می و منم پیمانه
من مردهام و تو جانی و جانانه
اکنون بگشا در وفا گفت خموش
دیوانه کسی رها کند در خانه
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه
زنجیر ترا به خواب بینم یا نه
گفتا که خمش چند از این افسانه
دیوانه و خواب خهخهای فرزانه
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره
جمله چکنم بسازم آن یکباره
ور خود چکنم زیان شوی آواره
آنجا بروی که بودهای همواره