در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن
وز باده و از ساده تو اندیشه مکن
با زنگی زلف او در آنور مجوی
اندیشهٔ باریک چنین پیشه مکن
در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن
وز باده و از ساده تو اندیشه مکن
با زنگی زلف او در آنور مجوی
اندیشهٔ باریک چنین پیشه مکن
چون زرد و نزار دید او رو یک من
خونابه روان ز چشم چون جو یک من
خندید و به خنده گفت دلجو یک من
ای ظالم مظلومک بدخو یک من
خود حال دلی بود پریشانتر از این
با واقعهٔ بیسر و سامانتر ازین
اندر عالم که دید محنتزدهای
سرگشتهٔ روزگار حیرانتر از این
حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن
خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن
انکار زیان تست زو کمتر گیر
اقرار ترا سود دهد افزون کن
حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن
خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن
انکار زیان تست زو کمتر گیر
اقرار ترا سود دهد افزون کن
چون بنده نهای ندای شاهی میزن
تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
بیخود بنشین کوس الهی میزن
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من
چون می به قوام خود رسیدم ز تو من
نی نی غلطم که تو می و من آبم
آمیختهایم و ناپدیدم ز تو من
چندین به تو بر مهر و وفا بستهٔ من
ای خوی تو آزردن پیوستهٔ من
من صبر کنم ولیک ننگت نبود
یک روز تو از درد دل خستهٔ من
چندین به تو بر مهر و وفا بستهٔ من
ای خوی تو آزردن پیوستهٔ من
من صبر کنم ولیک ننگت نبود
یک روز تو از درد دل خستهٔ من
چون آتش میشود عذارش به سخن
خون میچکد از چشم خمارش به سخن
چون میبرود صبر و قرارش به سخن
ای عشق سخن بخش درآرش به سخن