تا پردهٔ عاشقانه بشناختهایم
از روی طرب پرده برانداختیم
با مطرب عشق چنگ خود در زدهایم
همچون دف و نای هردو در ساختهایم
تا پردهٔ عاشقانه بشناختهایم
از روی طرب پرده برانداختیم
با مطرب عشق چنگ خود در زدهایم
همچون دف و نای هردو در ساختهایم
تا کاسهٔ دوغ خویش باشد پیشم
والله که به انگبین کس نندیشم
ور بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
تا ظن نبری که من کمت میبینم
بیزحمت دیده هر دمت میبینم
در وهم نیاید و صفت نتوان کرد
آن شادیها که از غمت میبینم
تا ظن نبری که من دوئی میبینم
هر لحظه فتوحی بنوی میبینم
جان و دل من جمله توئی میدانم
چشم و سر من جمله توئی میبینم
تا ظن نبری که از غمانت رستم
یا بیتو صبور گشتم و بنشستم
من شربت عشق تو چنان خوردستم
کز روز ازل تا با بد سرمستم
تا ظن نبری که از تو بگریختهام
یا با دگری جز تو درآمیختهام
بر بسته نیم ز اصل انگیختهام
چون سیل به بحر یار درریختهام
تا شمع تو افروخت پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
در روی تو بیقرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم
تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم
چون زلف بس جمع و پراکنده شدیم
ارواح ترا سجدهکنان میگویند
چون پیش تو مردیم همه زنده شدیم
تا خواستهام از تو ترا خواستهام
از عشق تو خوان عشق آراستهام
خوابی دیدم و دوش فراموشم شد
این میدانم که مست برخاستهام
تا خواستهام از تو ترا خواستهام
از عشق تو خوان عشق آراستهام
خوابی دیدم و دوش فراموشم شد
این میدانم که مست برخاستهام